علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اندر حکایت جشنوارۀ تابستانۀ نی نی وبلاگ...

1392/5/20 23:35
نویسنده : الهام
716 بازدید
اشتراک گذاری

اول نوشت: لطفا ابتدا روز شمار انتخاباتی را کامل مطالعه کنید و بعد قضاوت کنید...

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سوم تیرماه 1392

نی نی وبلاگ تبلیغات وسیع خود را در نوار بالایی وبلاگ ها شروع کرد و مادرمان بی خیال از کنار تبلیغات می گذشت و حتی این فکر که بخواهد در این مسابقه شرکت کند از صد کیلومتری مخیّله اش هم عبور نمی کرد!!

پنجم تیرماه 1392

دیگر مادران عکس کودکان خود را برای تایید توسط نی نی وبلاگ ارسال کردند و با دریافت کد شروع به تبلیغات کردند و از قضا چندی از این تبلیغات در قسمت نظرات وبلاگ ما مستقر شد و مادرمان را برای شرکت در این مسابقه وسوسه کرد...

آقا مادرِ بینوای ما هم بدون این که کمی بیشتر تأمل کند با سرعتی باور نکردنی دچار جو گرفتگی مفرط شد و پستی را در وبلاگ ما مستقر کرد با عنوان "دست نگه دارید" و از همگان خواست تا رای ندهند تا عکس ما هم تایید شود، و بعد از تایید عکس مان، دوستان در مورد رای دادن به عکس ما هم بیاندیشند...

و اینجا بود که مادرمان در دامی گرفتار شد که یک ماه و نیم نه تنها او را بلکه یک ملت را سرگرم! نه سرِ کار گذاشت!!! و اولین سرِ کار رفته ها خودمان بودیم....

ششم تیرماه 1392

دو عدد عکس به مسابقه ارسال شد و ما بی خبر از تایید عکس اولی (کد 166) تبلیغات خود را با عکس دوم (کد 179) آغاز کردیم...

ابتدای کار زیاد پیگیر نبودیم و فقط خانوادۀ خودمان، خاله فهیمۀ عزیزمان و دوستان صمیمی نی نی وبلاگی رای دادند و ما خوشحال و سرمست و کاملاً تفریحی به کارمان ادامه می دادیم و بسی خوشحال بودیم که چقدر فان تشریف دارند این مسابقه!!! تازه بابای ما و دایی محسن مان فقط خودشان آن هم با غُر زدن های مکرر مادرمان پیامک را ارسال کردند و حتی به دوستان نزدیکشان هم بابت رای دادن یاد آوری نکردند!! چون دلشان نمی خواست در کارگاه مضحکۀ همکارانشان شوند...

نهم تیرماه 1392

مامان جان و آقا جان عزیزمان مهمان خانۀ ما شدند و از شرکت کردنِ ما در مسابقه آگاه شدند و از آن جا که خیلی دلشان میخواست ما برندۀ مسابقه باشیم برای کسب رای از دوستان و آشنایان تلاش کردند. مادرمان هم با دوستان صمیمی دوران تحصیل تماس گرفت تا ضمن احوالپرسی چند تایی هم رای به آرای ما اضافه کند... ولی به بهانۀ مسابقه فرصت خوبی برای ارتباط ایجاد شد و این از مزایای این مسابقه بود...

هجدهم تیرماه 1392

نتایج اولیه مسابقه اعلام شد و ما در جایگاه هفتم قرار داشتیم منتها تعداد آرا اعلام نشده بود...اینجا بود که بابا و دایی محسن مان هم خوشحال شدند و با ذوق مرگیِ هر چه تمام تر، به ما افتخار دادند و چند رای از دوستان صمیمی جمع کردند... مادرمان هم خوشحال از این که ما بین ده نفر اول هستیم با قوت قلب بیشتری، به دوستان درجه دو خبر داد تا به ما رای دهند و هم زمان تبلیغات خود را در وبلاگ ها آغاز کرد...

مادرمان از همان ابتدای تبلیغات وبلاگی، تبلیغات خود را در سایر وبلاگ ها غیر از نی نی وبلاگ شروع کرد. آخر با خود اندیشید که در نی نی وبلاگ اکثر مادران شرکت کرده اند و یا اگر شرکت نکرده باشند دوستان نزدیک آن ها شرکت دارند و کسی به ما رأی نمی دهد!! تا این جا هم مسابقه فان بود و مادرمان هر وقت حوصله اش سر می رفت به چند وبلاگ سر می زد و اندکی تبلیغات می کرد...

بیست و نهم تیرماه 1392

نتایج دور دوم مسابقه اعلام شد و ما با وجود اضافه شدن تعداد شرکت کنندگان باز هم در مکان هفتم در جا زدیم!! پس مادرمان مجبور شد زمان بیشتری را به این کار اختصاص دهد و در واقع باید بگوییم زمان بیش تری را برای این کار تلف کند...و از طرفی ناچار شد به دوستان درجۀ سوم هم اطلاع بدهد که رای بدهند...دوستان مادرمان اصلا باورشان نمی شد که مادرمان یک هم چنین خواسته ای از ایشان دارد؟! و به نظرشان عجیب بود که مادرمان برای پسر دو ساله اش رای جمع می کند؟! چیزی نگفتند که رای نمی دهند آخر مادرمان دیگر به اندازۀ یک پیامک پیش دوستانش ارزش دارد...ولی احساسمان می گوید که آن ها هم بدجوری به مادرمان خندیده اند...

جمع آوری رای کار راحتی نبود و بعد از چند روز از دوستان وبلاگی مان کمک خواستیم تا عکس ما را در وبلاگ خود قرار دهند و تبلیغ کنند...

دوستان زیادی به ما کمک کردند و قدم رنجه فرموده به وبلاگمان آمدند و رای دادند و ما بی نهایت سپاسگزاریم از ایشان....

4 مرداد 1392

نتایج مسابقه با تعداد آرا اعلام شد و ما با 416 رای رفتیم صدر جدول... و همۀ آشناها و دوستان به ما امیدوار شدند و به ما در جمع کردن رای کمک کردند...

6 مرداد 1392

ما باز هم به جمع آوری رای ادامه دادیم ولی با 532 رای رفتیم رتبۀ چهارم و باز هم باید با تلاش مضاعف به کار خود ادامه می دادیم...اینجا بود که مادرمان از جلوی بابا و دایی محسن مان در آمد و بدجوری معترض شد که چرا به ما کمک نمی کنند... و این گونه بود که بابای ما که نه!! دایی محسن مان مجبور شد در کارگاه به همۀ مهندسین و کارگرها و سرپرست ها رو بیاندازد تا تعدادی رای جمع شود... تحقیقات میدانی دایی محسن مان نشان داد که کارگرها  خیلی راحت تر و بی منت تر رای می دهند نسبت به مهندسان!!!! یک سری ها هم فکر می کردند با ارسال این کد ممکن است از این به بعد شارژ سیمکارتشان هر روز تخلیه شود!!!

حق هم داشتند آخر به نظرشان مسخره می آمد و فکر می کردند کلکی در کار است.. آخر آن ها از این دسته آدم های محتاط بودند که به همه شک دارند و همه را کلاه بردار می بینند پس لازم است از خودشان در برابر کلاه بردارها محافظت می کردند!! همین گروه بودند که به شدت از ارسال پیامک امتناع می کردند و یا می گفتند چون به شما اعتماد داریم ارسال می کنیم... و ما فهمیدیم بابا و دایی محسن مان حق دارند در کارگاه ساختمانی تبلیغ نکنند!!! و مادرمان عذر آنها را پذیرفت و تمام بار بر دوش خودش افتاد....

 نهم مرداد 1392

شب های قدر فرا رسید... همۀ دوستان حتی دوستان قدیمی و ده سال پیش مادرمان پیامکِ شب قدر می فرستادند و التماس دعا می گفتند.... در این میان مادرمان به جای این که در این شبِ به این بزرگی همۀ حواسش را جمع کند برای خواستنِ بهترین ها از پروردگار و رقم خوردن یک سرنوشت یک سالۀ خیر، همه اش حواسش جای دوستان بود و همه را به شکل رای می دید که مثلا فلانی با فک و فامیلش در مجموع چند رای می شود!!!

و این گونه بود که مادرمان مطمئن شد جمع کردن رای برای این مسابقه کار بیهوده ای است و لحظات پر فیض ماه رمضانش را هدر می دهد... و همان شب بعد از مراسم شب قدر مادرمان یک پست در وبلاگمان قرار داد و ضمن تشکر از دوستان و همراهان، انصراف ما را از مسابقه اعلام کرد.

این پست یک ساعتی روی وبلاگمان بود ولی با آگاه شدن بابا و دایی محسن از این عملِ مادرمان از او خواستند که از انصراف دست بردارد و باز هم تلاش کند... آخر بابای ما با خود اندیشید که مادرمان در اثر این کاری که انجام داده زحماتی را که خانواده و دوستان تا اینجا کشیده اند را هدر می دهد... مادرمان هم بعد از کمی فکر کردن فهمید که بابایمان پُر بیراه هم نمی گوید!!! پس علی رغم میل باطنی، پست مذکور را حذف کرد و دوباره به تلاشش ادامه داد....

آقا جانمان هم که دورۀ قرآن می رفت به کمک مادرمان آمد و از دوستان آنجا رای جمع کرد... عمو مسعودمان هم که به اتفاق خالۀ مهربانمان از همان ابتدا یار و همراهمان بودند از همۀ دوستان و آشنایان خواستند که به ما رای دهند...

دَرَنگ.... درینگ... درونگ...

پیام های بازرگانی:

آقا این هم نمونه ای از باج دادنِ خانواده به کودکی تنها، بی همبازی، و مسابقه شرکت کُنِ اجباری، تا دست از سر مادرش بردارد تا او بتواند به تبلیغات خود برسد، آخر یکی نیست به ما!! نه به مادرمان بگوید نانت کم بود!! آبت کم بود!! مسابقه شرکت کردنت را این وسط کجای دلمان جای دهیم!!!

یک سری از محتویات غذا پزی را از داخل کابینت برای خودمان استخراج کرده ایم و پس از انتقال آنان به پذیرایی، داریم برای خودمان برج درست می کنیم...

در حالت عادی حتی فکرمان هم از کنار این محتویات عبور نمی کرد چه برسد به این که بخواهد دستمان به آنها برسد!! ولی چه می شود کرد... مسابقه است و تبلیغ اجباری و مادر پشت لپ تاپ نشین!!!

این هم نتیجۀ زحمات ما:

آخر کار هم درِ سطلی را که شکر داشت باز کردیم ومقداری از آن را با جو پَرَک مخلوط کردیم و برای مادرمان معجون مفیدی تولید کردیم که به سطل آشغال منتقل شد...

دینگ... دینگ... دینگ..

این بود پیام بازرگانی میان برنامه ای برای شما که از خواندن این پست طولانی خسته ای!!!

و حالا ادامۀ روزشمار انتخاباتی...

دوازدهم مرداد 1392

دور چهارم نتایج اعلام شد و ما با 696 رای رفتیم رتبۀ چهارم..

در این میان ضمن تبلیغات وبلاگی با چند نفر آشنا شدیم که راهنمایی های اساسی به ما کردند و از ما خواستند به جای تبلیغ در وبلاگ ها، در شبکه های اجتماعی مانند فیس نما، کلوب، و روروَک تبلیغ کنید.

از طرفی یک دوست خیرخواه هم که از همان ابتدای کار به ما رای داده بود وقتی دید مادرمان یک تنه در حال جمع آوری رای است به ما کمک اساسی دیگری کرد و کد یک پنل ارسال نظر گروهی به وبلاگ ها را به مادرمان داد تا کارش را راحت تر کند...

خداوند همۀ دوستان و مخصوصاً این دو نفر خیرخواه را رحمت کند.... و عاقبت به خیر...و شاد و مسرور...

و با کمک این دوستان توانستیم با امید بیشتری به ادامۀ کار بپردازیم.... و مادرمان یک هفته را نیمه وقت به بالا به تلاش ادامه داد...و وقت آزادش فقط وقت پختن افطار و سحری و رفع و رجوع کردنِ خرابکاری های اینجانب بود... ما هم میهمان تلویزیون و برنامه های ضبط شده بودیم و کاری به مادرمان نداشتیم.. و بیهوده بودن این کار از همین جا پیداست!!! چون علاوه بر تضعیف چشم مادرمان جلوی لپ تاب، چش و چار خودمان هم جلوی تلویزیون تضعیف گشت...

شانزدهم مرداد 1392

نتایج دور پنجم اعلام شد و ما توانستیم با 900 رای در رتبۀ پنجم در جا بزنیم!!! ولی با امیدواری بیشتر به کارمان ادامه دادیم.... آخر متوجه شدیم که در فضای مجازی هم می شود رای زیادی جمع کرد... فقط سه روز مادرمان تمام وقت مشغول شد و نوبتی و با زمان بندی های خاص با نرم افزار نظر ارسال می کرد، و به فیس نما می رفت و نظر میگذاشت و در کلوب یادداشت می گذاشت و همین چرخه تا شب ادامه داشت...

در ضمن پیام تبلیغاتی را از زبان شیرین علیرضا کوچولو نوشته بود...آخر تحقیقات میدانی نشان داده بود که افراد به بچه ها بیشتر اهمیت می دهند و خواستۀ آنان زودتر اطاعت می شود تا خواستۀ بزرگترها...

در این چند روز آخر ما زندگی که نداشتیم... مادرمان جلوی لپ تاب، بابای بینوای ما هم در آشپزخانه مشغول غذا پختن و بهترست بگویم آش پختن!!!! از همان سری آش هایی که رویش یک وجب روغن است و مادرمان می بایست بعد از پختن آن چند ساعتی صرف می کرد تا ایراداتش را رفع و رجوع کند....البته باز هم خودش خیلی جای شکر دارد از بابای ما که همیشه امپراطور گونه در حال صدور دستور و خورده فرمایشات است بعید بود!!! می بینید بابای مان به خاطر برنده شدن ما تا چه اندازه از خود گذشتگی نشان داده است!!

یک سری از دوستان از یادداشت علیرضا کوچولو در کامنت دونی وبلاگشان خوششان آمد و لطف زیادی کردند و آن را به روی صفحه آوردند و ما را حمایت کردند، یک سری از دوستان بدون این که به ما اطلاع دهند عکس و لینک وبلاگ ما را در وبلاگشان گذاشتند و تبلیغ کردند و ما از روی آمارگیرمان آن ها را کشف کرده و برای عرض تشکر خدمتشان رسیدیم... یکی از دوستان از امتیازاتشان در فیس نما برای تبلیغات مان، مایه گذاشتند...

یک سری از دوستان علاوه بر خودشان به آشنایان و خانواده هم اطلاع دادند تا به ما رای بدهند و ما را شرمسار خود کردند... یکی از دوستان عکس ما را روی سایت اندیشه بیداری قرار داد... یکی از دوستان عکس ما را در یاهو گذاشت و کلی کار خیر خواهانه برای کمک به مادری که یک تنه تبلیغات می کرد...

یک سری از دوستان هم بی تفاوت از کنار مان رد شدند... بدون هیچ عکس العملی...

یک سری از دوستان اعلام کردند که ما وقتِ این کارها را نداریم و ما خوب متوجه نشدیم منظورشان از وقت نداشتن، ارسال یک پیامک بود؟!؟! یا به اشتباه در خواست ما را متوجه شده بودند و تصور کرده بودند ما توقع هوا کردن آپُلو از ایشان داشته ایم.... در هر صورت ما که طلبکار نبودیم اصلا دلشان نخواسته بود رای بدهند...

تعدادی سوال کردند چی به آن ها می رسد؟!؟! البته حق داشتند!

یک سری از دوستان به ما خندیدند که مگر جایزه اش چیست که اینقدر تبلیغ می کنید؟

یک نفر هم بدون این که زحمت بکشد و به وبلاگمان بیاید و اطلاع پیدا کند که اصلا چه خبر است، حس مادری مادرمان را زیر سوال برد و در جواب کامنت مان نوشت که :" ما دنبال چی هستیم و شما دنبال چی هستید!!! اگر میخواهید مادر بودنتان را ثابت کنید راه های دیگری هم هست... مادر واقعی کسی نیست که به هر شیوه ای بخواهد عکس کودکش در فضای مجازی جلوه کند!!!" و ما داشتیم از شدت فضولی می مردیم که بدانیم مگر آن ها دنبالِ چه چیزی هستند؟؟؟ و هنوز هم جواب سوالمان را نگرفته ایم اگر شما می دانید به ما هم بگویید.. و خودمان هم به خودمان شک کردیم که آیا ما واقعا داریم برای جلوه کردن عکس مان در فضای مجازی تلاش می کنیم؟! آیا واقعا هدف ما این است؟؟

خلاصه خوب وسیلۀ خندۀ هم وطنانمان را مهیا ساختیم...با این حال دلسرد نشدیم و تا آخرش ایستادیم...

و اما این یکیِ آخری، دیگر در نوع خودش بی نظیر بود...

ماجرا از این قرار بود که روز آخر تبلیغات از روی آمارگیرمان متوجه شدیم یک نفر به وبلاگمان سر زده است رفتیم و نظرات وبلاگش را دیدیم... در جواب ما چیزی نگفته بود ولی قبل از ما یکی از مادران تبلیغ همین مسابقه را برای پسرش کرده بود و خواسته بود تا به او رای بدهند تا عکسش در مجله چاپ شود.... وقتی مادرمان پاسخ وبلاگ نویس به این مادر را خواند بد جوری دچار یأس فلسفی شد از وجود یک همچنین آدم هایی... باعث تاسف بود واقعا...

خیلی دلمان میخواست بگوییم:" این را هم نمی گفتی می گفتند لال است" ولی دیدیم بی ادبی ست چیزی نگفتیم!!! و از این که به ما چیزی نگفته بود خدا را شکر کردیم و ضمن تشکر از متصاعد نشدنِ ادبِ بی پایانش به سمت ما از وبلاگ آن جناب بیرون زدیم!!!!

حالا از آن هایی که آمدند و از عکس مان ایرادهای عکاسی حرفه ای گرفتند فاکتور می گیریم... چون واقعا حق با آن ها بود...

روز آخر هم تا آخرین ساعات حتی یک ربع قبل از پایان انتخابات مادرمان پشت سیستم بود و در حال ارسال نظر به کاربران آنلاین فیس نما....و از آن جا که این ملت هم از جنس خودمان هستند و دقیقۀ نودی در خونشان است وقتی فهمیدند کمتر از یک ساعت فرصت باقی ست به دادمان رسیدند و رای دادند...

یک سری ها هم که دیر رسیدند و 20 دقیقه بعد از پایان رای گیری دو نفر پیام فرستادند که هر یک دو تا رای داده اند... و ما هم :"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟؟؟"

تا امروز هم هنوز دوستانی می آیند و می فهمند زمان تمام شده ناراحتند که چرا زودتر نیامده اند، البته تعدادی از ایشان کامنت ما را بعد از پایان رای گیری دیده بودند..

و اینگونه شد که ما هم برنده که نمی شود گفت ولی بازنده نشدیم!! شاید هم بازنده شده ایم و خودمان خبر نداریم....

حالا ما به شدت در این اندیشه ایم:

آیا زمانی که برای این تبلیغات صرف شد اگر صرف کار دیگری می شد بهتر نبود.. کار مفید در اطرافمان زیاد به چشم می خورد...

آیا اگر بی تفاوت از کنار خواسته های دیگران رد نشویم بهتر نیست....

آیا وقتی که اعصابمان نمی کشد تا به خواستۀ دیگران پاسخ مثبت بدهیم، بی تفاوت بودن نسبت به خواستۀ آن ها بهتر از واکنش منفی نیست؟! همین واکنش منفی ست که قطعاً هم طرف مقابل را به هم می ریزد  و دلسرد می کند و هم روح خودمان را، و هم بدجوری شخصیت و درک و فهم و شعورمان را زیر سوال می بَرَد!!

آیا بهتر نیست به جای این که به خواسته های هر چند خنده دارِ دیگران بخندیم، اندکی خود را جای آن ها بگذاریم تا بفهمیم شاید این کاری که به نظرمان خنده دار است، برای دیگران مایۀ حیات است...( منظورمان این مسابقه نیست که فکر کنی مایۀ حیات است!!، خدا را شکر تو منظور ما را خوب می فهمی...)

آیا نی نی وبلاگ نمی توانست به طریق دیگری برای سایت خود تبلیغ کند و فقط باید این گونه همگان را متوجه خود می ساخت؟! و جایگاه می فروخت و بازدید خود را بالا می بُرد و درآمد زایی می کرد...(البته ما جای آن ها نیستیم که...)

بدرود دوستان خوبم...

ما را حلال کنید....

عن قریب است که نی نی وبلاگ بخاطر گُنده گویی های مادرمان، وبلاگ ما را مسدود کند و مادرمان را در فراق دوستانِ مجازی اش عُزلت نشین کند....

هجدهم مرداد 1392 دقایقی قبل از اعلام نتایج

مادرمان:" می دونی خنده دارترین کاری که تو تمام عمرم کردم چی بود؟"

پدرمان(با لحنی تمسخر آمیز و خندان):"ازدواج با من!!!!؟؟؟؟؟"

مادرمان:" نه جانم... استثنائاً این بار نه!! شرکت در این مسابقه رکورد خنده دارترین ها رو تو زندگیم شکست!!!"

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

توضیح نوشت 1: این پست فقط نظر شخصی ما در بارۀ شرکت در این مسابقه است... هر یک از کسانی که شرکت کرده اند برای شرکت خود دلایلی دارند که برای ما محترم است... ما این پست را برای خودمان نوشته ایم که یادمان بماند از این پس، زندگیمان جایی برای تلف شدن وقتمان ندارد.... نوشته ایم که هر گاه دوباره خواستیم از این کارها بکنیم سری به این پست بزنیم و یادمان بیاید که پشت دستمان را بدجوری داغ کرده ایم، فقط همین...

توضیح نوشت 2: حتی لحظه ای هم تصور نکن اگر رتبه مان اول می شد دیدگاهمان متفاوت بود.. نه هرگز... ما همیشه عادت داریم به اشتباهاتمان اعتراف کنیم...

توضیح نوشت 3: به اعتقاد ما در دنیایی که حتی کوچکترین مسائل اطراف می تواند استرس آفرین باشد جایی برای به وجود آوردن فشار و استرس آن هم به دست خودمان، نمی ماند...( شما اسمش را بگذار هیجان مسابقه...) البته مادرمان بیدی نیست که به این بادها بلرزد و دچار استرس فراوانی شود ولی قبول کنید که استرس وجود داشت...

توضیح نوشت 4: یادمان می ماند که ناگهان چقدر زود دیر می شود...پس اگر قصد پاسخ دادن به خواستۀ دیگران و کمک به آن ها را داریم باید سریع دست به کار شویم و کار امروز را به فردا نیاندازیم...

توضیح نوشت 5: پیدا کردن دوستان خوب و احوالپرسی از دوستان قدیمی، گنجینه ای دست نیافتنی بود که در اثر شرکت کردن در این مسابقه نصیب مان شد... از این که می بینیم هنوز هم کسانی هستند که بی تفاوت از کنار دیگران نمی گذرند و قلبشان برای کمک به دیگران می تپد بسی مسروریم و از بودنِ یک چنین افرادی در کنار خودمان احساس غرور می کنیم....

توضیح نوشت 6: این پست اول قرار بود رمز دار باشد تا خودمان در آینده بخوانیم و از اشتباهات مادرمان درس بگیریم ولی قفل آن را برداشتیم تا دیگران هم از این تجربۀ ما آگاه شوند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)