دار آباد
روز شنبه بعد از فراغت از مسابقه و پایان یافتن ماه مبارک ما توانستیم از خانه به مقصد دارآباد بیرون بزنیم....
هوا خیلی خوب و خنک بود و ما ساعت پنج بعد از ظهر بیرون رفتیم. بقیه را نمی دانیم ولی ما که خیلی شاد بودیم و آب و نان از دهانمان می اُفتاد و تُ تُ ....نه... آخر ما کامیون ها را خیلی دوست می داریم و از دیدنشان آن قدر ذوق می کنیم که شاید اگر چند روز مادرمان را نبینیم تا این حد از دیدنش ذوق نکنیم!!
دارآباد واقعا شلوغ بود... ما هم بعد از مقداری پیاده روی زیر درختان اُتراق کردیم و از آن جا که علی رغم اصرار پدرمان نهارمان را نخورده بودیم با سرعتی نزدیک به سرعت نور مشغول چیپس خوردن شدیم و اگر پدر و مادرمان ترکمان می کردند متوجه نبودیم آخر ما چیپس را خیلی دوست می داریم...
همه از این همه آرامش ما در عجب بودند و از این که برای اولین بار مثل یک بچۀ مودب سر جای خود نشسته بودیم و به پدر و مادرمان فرصت نگاه کردن به اطراف را داده بودیم خوشحال بودند و با سر خوشیِ هر چه تمام تر، محیط اطراف را رصد می کردند... و از شادمان بودن خانواده ها در کنار هم شاد می شدند...
تا اینکه.....
چیپس تمام شد و اینجانب تصمیم به صخره نوردی گرفتیم... مادرمان گوشه ای نشسته بود و ما را نگاه می کرد تا خودمان را نشان بدهیم که چند مَرده حلاجیم... ولی بابای ما آقا اصلاً حوصلۀ این کارها را ندارد به همین خاطر در یک پرش عظیم ما را از روی صخره ها جمع کرد و راهی شدیم...
کمی در فضای اطراف قدم زدیم و علی رغم اصرار ما مبنی بر بغل شدن هیچ کس ما را تحویل نگرفت و مجبور شدیم خودمان مسیر را متر کنیم...و از دیدن کلاغ ها و مخصوصاً جیک جیک ها خیلی شاد بودیم...
بعد از قدم زدن به سمت محک رفتیم آخر مادرمان اصرار داشت سری به آن جا بزند... ولی بابای ما درست مقابل بیمارستان محک پایش را روی گاز گذاشت و رد شد، آخر دلش نمی خواست مجبور شود تا دو هفته افسردگی مادرمان را رفع و رجوع کند... مادرمان دل ندارد و مخصوصاً بعد از دیدن سالمندان و کودکان مریض مدتی را در یأس فلسفی می گذراند... و تجربه نشان داده است که قطع به یقین مادر مان با دیدن کودکان آن جا حداقل تا دو هفته بد جوری حالش خراب می شد... البته شاید هم اصلا به ما اجازۀ ورود نمی دادند....
بعد از گذشتن از بیمارستان محک به بام تهران رسیدیم... البته بام اصلی نه... از این بام های قلابی بود ولی ارتفاع خیلی زیاد بود... ببین...
ما که داریم برج میلاد را نگاه می کنیم بعید می دانم بین این همه غبار شما هم بتوانی ببینی... البته به زحمت دیده می شود اگر درست به نقطه ای که من نگاه می کنم، بنگری می توانی ببینی و از آن در حکم ارتفاع سنج کمک بگیری و ارتفاع ما را بسنجی....دیدی؟؟؟ چیز مهمی هم نبود خودت را ناراحت نکن... این یکی را ببین....
این ساختمان همان مرکز رفاهی و بیمارستان محک است که ما از جلوی آن رد شدیم و به این جا رسیدیم... با آرزوی بهبود همۀ کودکان مبتلا به سرطان... واقعا آدم دلگیر می شود...
ما که از فرصت استفاده کردم و از روی سکوها بالا و پایین می رفتیم و از کم بودن ارتفاع سکوها خیلی خوشمان می آمد آخر به خاطر این ارتفاع کم، ما قادر بودیم به تنهایی از روی سکوها پرش ارتفاع انجام دهیم...
خیلی شلوغ بود و مطابق معمول خیلی از جوون ها !!! به اتفاق یک دوستِ دختر و در معیتِ یک عدد دستگاه قلیان نظاره گر محیط اطراف که نمی شود گفت... نظاره گر قُل قُل قلیانشان بودند... به نظر می رسید حتی نظاره گر خودشان و یا حتی دوستِ خودشان هم نبودند...
در همین حال که مادرمان در اندیشۀ همین روزگار بود و متاسف از نبودنِ کار برای این همه انرژی و شورِ این جوانانی که الان می توانستند استفادۀ بهتری از وقت خود داشته باشند، ما هم یک لحظه از غفلت ایشان سو استفاده کردیم و تا به خودشان آمدند دیدند کنار یک دستگاه قلیان اُتراق کرده ایم و با کنجکاوی هر چه تمام تر، نظاره گر قُل قُل آبش هستیم... و سوژۀ خندۀ دوستانِ چند تا جوان قلیان به دست شده ایم...
بابایمان هم سریعاً ما را از صحنه دور کرد آخر آگاه است که مادرمان تا چه اندازه نسبت به قلیان حساسیت خاص دارد....
در خیابان های اطراف قدم زدیم و یک درۀ زیبا هم دیدیم...
با آقای پیشی سلام علیکی کردیم و ما به دنبال پیشی و بابایمان به دنبال ما... آقا ما دیدیم این پیشیِ بینوا هم بازی ندارد و تصور کردیم ما و مخصوصاً بابایمان می توانیم هم بازی مناسبی برای او باشیم....خداییش خوب نگاهش کن چقدر پَلوار شده است... مشخص است خوب به او رسیدگی می شود.... فکر کنم مادرشان در خانه اینترنت پر سرعت ندارند که این گونه پَلواربندی راه انداخته است!!! خوشا به حال ایشان...
شب شد و ما به راه افتادیم تا در همان مکان همیشگی شام بخوریم و به منزل برویم... ما که به محض رسیدن به ماشین، روی دست مادرمان خوابیدیم و دستش را کمی تا قسمتی چُلاق کردیم... بابایمان هم که خیلی خوشحال بود که ما خوابیده ایم و می تواند امشب را به جای دویدن به دنبال ما یک شام راحت بخورد... ولی بسی خیال واهی...
تا رسیدیم بیدار شدیم و از بغل بابایمان پایین آمدیم و تازه عُنُق تر از همیشه یادمان آمد که اینجا همان دلستر خوران است... پس با ایما و اشاره به بابایمان مقصود خود را رساندیم و ایشان دلستر به دست برگشتند و ما را سرخوش ساختند....
مقداری از دلستر صرف شد، مقداری از آن را روی لباسمان ریختیم... آخر لباسمان هم دلش خیلی دلستر می خواست...
و با باقی مانده اش هم دلستر بازی کردیم و از این لیوان به آن لیوان و برعکس....
روز خوبی بود و جایت سبز بود دوست خوبم....
و ... زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست....