علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

دار آباد

1392/5/21 12:34
نویسنده : الهام
1,192 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه بعد از فراغت از مسابقه و پایان یافتن ماه مبارک ما توانستیم از خانه به مقصد دارآباد بیرون بزنیم....

هوا خیلی خوب و خنک بود و ما ساعت پنج بعد از ظهر بیرون رفتیم. بقیه را نمی دانیم ولی ما که خیلی شاد بودیم و آب و نان از دهانمان می اُفتاد و تُ تُ ....نه... آخر ما کامیون ها را خیلی دوست می داریم و از دیدنشان آن قدر ذوق می کنیم که شاید اگر چند روز مادرمان را نبینیم تا این حد از دیدنش ذوق نکنیم!!

دارآباد واقعا شلوغ بود... ما هم بعد از مقداری پیاده روی زیر درختان اُتراق کردیم و از آن جا که علی رغم اصرار پدرمان نهارمان را نخورده بودیم با سرعتی نزدیک به سرعت نور مشغول چیپس خوردن شدیم و اگر پدر و مادرمان ترکمان می کردند متوجه نبودیم آخر ما چیپس را خیلی دوست می داریم...

همه از این همه آرامش ما در عجب بودند و از این که برای اولین بار مثل یک بچۀ مودب سر جای خود نشسته بودیم و به پدر و مادرمان فرصت نگاه کردن به اطراف را داده بودیم خوشحال بودند و با سر خوشیِ هر چه تمام تر، محیط اطراف را رصد می کردند... و از شادمان بودن خانواده ها در کنار هم شاد می شدند...

تا اینکه.....

چیپس تمام شد و اینجانب تصمیم به صخره نوردی گرفتیم... مادرمان گوشه ای نشسته بود و ما را نگاه می کرد تا خودمان را نشان بدهیم که چند مَرده حلاجیم... ولی بابای ما آقا اصلاً حوصلۀ این کارها را ندارد به همین خاطر در یک پرش عظیم ما را از روی صخره ها جمع کرد و راهی شدیم...

کمی در فضای اطراف قدم زدیم و علی رغم اصرار ما مبنی بر بغل شدن هیچ کس ما را تحویل نگرفت و مجبور شدیم خودمان مسیر را متر کنیم...و از دیدن کلاغ ها و مخصوصاً جیک جیک ها خیلی شاد بودیم...

بعد از قدم زدن به سمت محک رفتیم آخر مادرمان اصرار داشت سری به آن جا بزند... ولی بابای ما درست مقابل بیمارستان محک پایش را روی گاز گذاشت و رد شد، آخر دلش نمی خواست مجبور شود تا دو هفته افسردگی مادرمان را رفع و رجوع کند... مادرمان دل ندارد و مخصوصاً بعد از دیدن سالمندان و کودکان مریض مدتی را در یأس فلسفی می گذراند... و تجربه نشان داده است که قطع به یقین مادر مان با دیدن کودکان آن جا حداقل تا دو هفته بد جوری حالش خراب می شد... البته شاید هم اصلا به ما اجازۀ ورود نمی دادند....

بعد از گذشتن از بیمارستان محک به بام تهران رسیدیم... البته بام اصلی نه... از این بام های قلابی بود ولی ارتفاع خیلی زیاد بود... ببین...

ما که داریم برج میلاد را نگاه می کنیم بعید می دانم بین این همه غبار شما هم بتوانی ببینی... البته به زحمت دیده می شود اگر درست به نقطه ای که من نگاه می کنم، بنگری می توانی ببینی و از آن در حکم ارتفاع سنج کمک بگیری و ارتفاع ما را بسنجی....دیدی؟؟؟ چیز مهمی هم نبود خودت را ناراحت نکن... این یکی را ببین....

این ساختمان همان مرکز رفاهی و بیمارستان محک است که ما از جلوی آن رد شدیم و به این جا رسیدیم... با آرزوی بهبود همۀ کودکان مبتلا به سرطان... واقعا آدم دلگیر می شود...

ما که از فرصت استفاده کردم و از روی سکوها بالا و پایین می رفتیم و از کم بودن ارتفاع سکوها خیلی خوشمان می آمد آخر به خاطر این ارتفاع کم، ما قادر بودیم به تنهایی از روی سکوها پرش ارتفاع انجام دهیم... 

خیلی شلوغ بود و مطابق معمول خیلی از جوون ها !!! به اتفاق یک دوستِ دختر و در معیتِ یک عدد دستگاه قلیان نظاره گر محیط اطراف که نمی شود گفت... نظاره گر قُل قُل قلیانشان بودند... به نظر می رسید حتی نظاره گر خودشان و یا حتی دوستِ خودشان هم نبودند...

در همین حال که مادرمان در اندیشۀ همین روزگار بود و متاسف از نبودنِ کار برای این همه انرژی و شورِ این جوانانی که الان می توانستند استفادۀ بهتری از وقت خود داشته باشند، ما هم یک لحظه از غفلت ایشان سو استفاده کردیم و تا به خودشان آمدند دیدند کنار یک دستگاه قلیان اُتراق کرده ایم و با کنجکاوی هر چه تمام تر، نظاره گر قُل قُل آبش هستیم... و سوژۀ خندۀ دوستانِ چند تا جوان قلیان به دست شده ایم...

بابایمان هم سریعاً ما را از صحنه دور کرد آخر آگاه است که مادرمان تا چه اندازه نسبت به قلیان حساسیت خاص دارد....

در خیابان های اطراف قدم زدیم و یک درۀ زیبا هم دیدیم...

با آقای پیشی سلام علیکی کردیم و ما به دنبال پیشی و بابایمان به دنبال ما... آقا ما دیدیم این پیشیِ بینوا هم بازی ندارد و تصور کردیم ما و مخصوصاً بابایمان می توانیم هم بازی  مناسبی برای او باشیم....خداییش خوب نگاهش کن چقدر پَلوار شده است... مشخص است خوب به او رسیدگی می شود.... فکر کنم مادرشان در خانه اینترنت پر سرعت ندارند که این گونه پَلواربندی راه انداخته است!!! خوشا به حال ایشان...

شب شد و ما به راه افتادیم تا در همان مکان همیشگی شام بخوریم و به منزل برویم... ما که به محض رسیدن به ماشین، روی دست مادرمان خوابیدیم و دستش را کمی تا قسمتی چُلاق کردیم... بابایمان هم که خیلی خوشحال بود که ما خوابیده ایم و می تواند امشب را به جای دویدن به دنبال ما یک شام راحت بخورد... ولی بسی خیال واهی...

تا رسیدیم بیدار شدیم و از بغل بابایمان پایین آمدیم  و تازه عُنُق تر از همیشه یادمان آمد که اینجا همان دلستر خوران است... پس با ایما و اشاره به بابایمان مقصود خود را رساندیم و ایشان دلستر به دست برگشتند و ما را سرخوش ساختند....

مقداری از دلستر صرف شد، مقداری از آن را روی لباسمان ریختیم... آخر لباسمان هم دلش خیلی دلستر می خواست...

و با باقی مانده اش هم دلستر بازی کردیم و از این لیوان به آن لیوان و برعکس....

روز خوبی بود و جایت سبز بود دوست خوبم....

و ... زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

علی
21 مرداد 92 12:44
من هم شمارو لینک کردم.

ممنونم علی عزیز
مامان محمد ماهان
21 مرداد 92 12:52
سلام
از شما خواهش میکنم به سایت زیر برید.میدونم خیلی تلخه ولی برای شاد کردن دل پدر و مادر محمدطاها عزیز و برگردوندش به آغوش گرمشون هر کاری که میتونید انجام بدید.ممنون
http://92329.blogfa.com/

سلام
حتما کمک می کنیم.
منم الان یه پست میذارم و اطلاع رسانی می کنم.
مامان آیسل
21 مرداد 92 13:11
سلام عزیزان عیدتون مبارک راستی کسب مقام 4رو بهتون تبریک میگم ایشالله همیشه به شادی وگردش عسیسم

سلام دوست خوبم
ممنون از لطفتون
برای شما هم همین طور...
مامان ایمان جون
21 مرداد 92 15:28
همیشه به گردش
خوش باشین
بوووووووس

ممنونم خاله جون.
بووووووس.
مامان حسنا
21 مرداد 92 16:39
ایشالا ک بهتون خوش گذشته...
خوش بحالت که میتونی تند تند اپ کنی کاش منم مثه تو بودم

ممنونم خاله جون.
ما هم داریم میریم مشهد و خیالتون راحت تا دو هفته دیگه آپ نمی کنیم.
حسنا جونو می بوسم.
الهام مامان محیا
21 مرداد 92 18:24
طاعات وعبادتتون قبول همیشه به گردش وشادی.
افرین به علیرضای مهندس خودم که برج میسازه
تبریک میگم برنده شدنتون رو.آفرین مامان الهام وبابایی ودوستان

ممنون دوست خوبم.
به یاری دوستان خوبی مثل شما علیرضا برنده شد
ممنونم.
مامان مهساجون ومعین جون
21 مرداد 92 18:32
همیشه به گردش وتفریح ما که از گرما چپیدیم تو خونه زیر کولر کاش زودتر هوا خوب بشه

ممنون عزیزم
درک میکنم خیلی سخته...
هوای گرم بچه ها رو خیلی اذیت می کنه...
مامان محمدحسین
21 مرداد 92 19:03
من هم شمارو لینک کردم.

ممنون عزیزم.
مينا مامي سام
22 مرداد 92 0:56
نوشته هاتو در مورد مسابقه خوندم. مهم نيست نتيجه چي شد دوستم هرچند چهارم رتبه بدي هم نيست اما از همه مهمتر اينه كه تو سعيتو كردي. و واسه رسيدن به هدفت كلي تلاش كردي و انرژي گذاشتي. ديگران هم حرف زياد ميزنن. بي خيال.

تو خودتو درگير حرفهاي بعضي زنان خانه نشين حقير نكن.
عليرضا جون ارشيتكت رو ببوس  


سلام عزیزم.
ممنونم. من اصلا نگران رتبه ام نیستم.خدا رو شکر خیلی هم راضی هستم مینای عزیزم. فقط احساس می کنم از دست رفتن آرامش و بهره ای که می تونستم از ماه رمضان ببرم به این تلاشی که کردم نمی ارزید.
ممنونم از توجه ات عزیزم. سام نازم و می بوسم.
مامان امین
22 مرداد 92 14:46
همیشه به شادی گلم

ممنونم خاله جونم.
زهره(مامان فاطمه)
23 مرداد 92 7:24
دیروز که نظر گذاشتم این پست از قلم افتاد .ایشااله همیشه به گردش وشادی
عزیزمی بااون دلستر خوردنت .علیرضاجون تو هم مثل فاطمه من ازتوی لیوان اطرافو نگاه میکنی ؟فاطمه هروقت میخواد آب بخوره درعین آب خوردن چشماشو عینه موش به اطراف میچرخونه

واااااااااااااای زهره جون ممنونم از این همه محبتتون
درست میگید دقیقاً همین طوره... همیشه چشماش می چرخه!!
انسیه مهدوی
24 مرداد 92 14:57
واااااااااااااااااااای هزار ماشاااااااااااااااااالاایشالا خدا حفظش بکنه جون من از طرفت من جندتات بوس محکم از اون لوپ هاش خوشگلش بکنید..

ممنونم عزیزم.
شما خیلی لطف دارید.
دستتون و می بوسه.
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
24 مرداد 92 15:32
سلام وروجک خاله خوبی
خوشحالم بهت خوش گذشته و حسابی حال و هوا عوض کردی



میسی خاله زهرا.
مامان حنانه زهرا
27 مرداد 92 13:42
مامانی چه زودزود اپ میکنی؟من وقت سر خاروندنم به زور پیدا میکنم ماشالله
ایشالله همیشه به سفر وخوشی گلم

فعلا که یه هفته ست آپ نکردیم!
ایشالا ماجراهای کوچولو زیاد بشه، شما هم پر کار میشید