مهمون های من...
همه چی به تقریبا یه سال قبل برمی گرده...همون وقت ها که مرخصی زایمان مامانم تموم شد و قرار شد بره سر کار و در به در دنبال یه پرستار بود که مطمئن باشه و وظیفه شناس باشه و راهش نزدیک باشه و.... هزار تا فاکتور دیگه که از نظر مامانم خیلی مهم بود....
و بالاخره تعطیلات نوروز بود که از طریق دختر خالۀ بابام با یکی از آشناهاشون به نام خاله نسرین آشنا شدیم و فهمیدیم خونه اش هم به ما نزدیکه و بدین ترتیبات مامان و بابام از نگرانی در اومدند و منم شدم مهمون خاله نسرین و سه روز هفته رو کلۀ صبح می رفتم پیش خاله نسرین.
اونجا رو خیلی دوست داشتم آخه می دونی همسایۀ خاله دو تا پسر داشتند به نام سامان و سالار که سامان فقط ده روز از من بزرگتره و هم بازی من بودند.
امروز بعد از حدود یه سال که اونا رو ندیده بودم اومدند خونمون...
حدود ساعت 11 بود که خاله نسرین تماس گرفت و به مامانم گفت میخوایم بعد از ظهر بیایم اونجا.مامانم کلی خوشحال شد و پس از کمی تفکر دو دستی زد تو سرش...آخه می دونی تمیز و مرتب کردن خونه ای که همیشه میدونِ جنگه و انواع و اقسام وسایل نقلیه و وسایل خونه و کشاورزی و نظامی و حسابداری و ... توش وِلویه اصلا کار راحتی نیست...
در کمال ناباوری مامان با سرعتی نزدیک به سرعت نور جابجا می شد و مثل باد وسایل و جابجا می کرد و در عرض 90دقیقه خونمون حال و روز خونۀ آدمیزاد پیدا کرد...
ناگفته نماند که من هر چند ربع ساعت یه بار وسایل دمِ دستم رو بساط می کردم و مامان با سرعتی باور نکردنی کاری رو که همیشه تو چند ساعت انجام می داد بلافاصله و بدون هیچ غُر زدن و امر و نهی کردنی انجام می داد...
و بالاخره اومدند و اینم احوالات علیرضا در برخورد با مهمان ها...
اول از همه به رسم مهمان نوازی اجازه می دم سامان سوار موتورم بشه و از عقب هُلِش می دم...
بعد از مدتی مهمان نوازی با مهمان شیش می شم و خودم هم پشت سر مهمان سوار میشم....جلوی مهمان نه هاااااااااااااااا....پشت سرش...
و بعدش از مامان می خوام تا یه عکس از سامان جون که تریپ داش مشدی گرفته بندازه...اینم عکسش که داغِ داغِ و تازه از تنور در اومده...
و حالا برای این که مهمان نوازیم و کامل کنم وقتی داریم سه نفری عکس می ندازیم این قیف رو که برام خیلی باارزشه میذارم رو سرِ سالار تا خوش تیپ تر بشه...
و قیف می افته و یه شاهکار عکسی خلق می شه!!!
و سامان که می بینه من داداششو اذیت می کنم به مامانم حمله می کنه...
و حالا سالار در نقشِ بزرگترِ من و سامان، بازیِ ما رو مدیریت می کنه...
و از اونجا که حسِ مهمون نوازی من به اوجِ خودش رسیده هر دو مهمان و سوار موتورم می کنم و هُل می دم....
و در پایان یه عکس از مهمون های علیرضا...
خودت می بینی که مثلِ آقاها رفتار کردم ..و استثنائاً امروز روی مامانم و سفید کردم....
هم اسباب بازی هامو دادم به دوستام، هم قیفِ با ارزشمو..
و اینه که میگن با مهمانِ خود مهربان باشیم...حال کردی منو...