گردو بازی!!!
صبحه .... نه لنگِ ظهره..حواسم نبود که من بخاطر سرفه های دیشبم خوب نخوابیدم و تا ساعت ده صبح خواب بودم...
من بی آزارِ بی آزار نشستم رو پارچه ام و صبحانه ام و کامل خوردم و مثل بچه های خوب دارم با لیوان و ظرف صبحانه و لگوهام بازی می کنم...
که ناگهان می بینم مامانم داره گردو می شکنه... نه از اون گردوها که با دُمشون میشکنند گردوی واقعیه واقعی....
آخه می دونی یکی به مامانم گفته گردو و بادوم و این مدل خوردنی ها رو باید تازه تازه بشکنی که خاصیتش و از دست نده و شنیدن این حرف همانا و کار درست شدن برای مامانم همانا....
مامانم هر روز صبح بساط گردوشکنی رو ردیف می کنه: یه پارچه که لااقل ده بار تا خورده که صدا نره طبقات پایین، یه چکش و البته گردو... قبلا گردو شکن داشتیم خدایش بیامرزد که من ازش خوشم اومد و اینقدر برداشتم و بازی کردم که ناکار شد...
و اینم باید بگم که سابقۀ گردو بازی من به تعطیلات نوروز بر می گرده..همون وقت ها که مامانم منو میذاشت پیش مادر جونم و مادر جون مهربونم بهم چند تا گردو می داد که بازی کنم...خوب نه برم سرِ کار....به عبارتی منو به جای فرستادن دنبال نخود سیاه می فرستاد دنبال گردو قرمز!!!
خووووووووووووووووووب دوستان عزیز این پست خیلی طولانی میشه چون عکس هاش زیاده و ما که آخرِ سر باید بریم ادامۀ مطلب بهتره الان بریم...شرمنده شما خوانندۀ محترم که باید وقتت و بذاری تا یه صفحۀ دیگه باز شه...
توضیح زیر شکل: این عکس صرفاً برای ایجاد و برانگیختن حس فضولی، یا به صورت محترمانه کنجکاوی شما اینجا قرار داده شده که به ادامه مطلب برید.
پس بدو بیا دنبالم....گردو بازی حال میده...
تا می بینم مامان داره بساط پهن می کنه میرم کنارش و دو تا گردو می زنم به جیب و دَر روووووووووووو....
و میام کنار پارچۀ خودم می شینم و مامانی هم به دنبال من که یه وقت گردو ها رو به دهنم نزنم و تو این آلرژی بازار یه درد سر تازه درست کنم...
منم خیلی حرفه ای عمل می کنم و فقط با اونا بازی می کنم ببین...
اول از همه گردوها رو تو باقی ماندۀ چایی تو لیوانم غسل می دم که کاملا پاک بشن..به این صورت..
و حالا فکر می کنم که با گردوهام چه کاری می تونم انجام بدم که حسابی سر گرمم کنه...
و تصمیم می گیرم گردوها رو از لیوان بریزم تو کاسه و بر عکس....
و بعد با مهارت هر چه تمام تر لیوان و برمی گردونم و اونا رو می ریزم داخل کاسه...
و اما بعد با زدن گردوها به هم آهنگ های زیبایی تولید می کنم و چشمام و می بندم و همسرایی می کنم...
دَدَدَدَدَ اَتَ تَ تَ تَ هیشششششششششششششششششَ
وحالا باز هم روی حفظ تعادلم کار می کنم و سعی می کنم گردوها رو روی سرم نگه دارم
و نمایی از بالا...
یکی از اونا همش می افته پایین بچه ها...
و بعد از کلی انرژی مصرف کردن یکی از گردوها به سختی اون بالا می مونه و اون یکی هم که افتاده پایین به همین سادگی...
و این بار یکی از گردوها سرشو میندازه پایین و بی اجازه میره تو لباسم و داد منو می بره هوا...آخه می دونی احساس بدی دارم وقتی چیزی تو لباسمه... و من تلاش می کنم بیارمش بیرون...
بچه ها احساس می کنم لگوهام ناراحت شدند که تو بازی با من نبودند پس بهتره اونا رو هم بازی بدم...
و میذارمشون بالای لیوان....
و از اونجا که بار اوله این کار و تجربه می کنند کمکشون می کنم که تعادلشون و حفظ کنند...
و بعد از انجام این کار اعتماد به نَفَسِ کاذب بهم دست میده... و یه جورایی به خودم می بالم...
عکس های این پست همه یه چرخش 90 درجه لازم داشت و خدا رو شکر که مامانم خیلی خسته شد از تکمیل این پست و دیگه حوصله نمی کنه برام وصایا نامه بنویسه...درس عبرتی بشه برای مامان که دیگه عکس بر عکس!!! نگیره حتی اگه مجبور شد رو زمین دراز بکشه و در پوزیشن افقی عکس بگیره...