علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

قورمه سبزی پَزان...

یکی از همین روزها در منزل ما مامان به پختن قورمه سبزی و من ده دقیقه به بازی و نیم ساعت دست به دامنِ مامان تا دست از کار کشیده و با من وقت بگذراند... و مامان به پرت کردن حواس من و توضیح کامل پخت قورمه سبزی و من هم با توجه به گوش دادن.... و هر از گاهی با عشقی هر چه تمام تر به من می نگرد و می گوید:"دارم برای پسرم قورمه سبزی می پزم" و من مسرورم و  با هر بار شنیدن این کلام  اعتماد به نفسم چند برابر می شود و با خود می اندیشم که چه انسان مهمی بوده ام و خودم بی خبر!!! " اُه ه ه ه ه ... این همه دم و دستگاه فقط برای من" وقت نهار کنارش می نشینم به خوردن قورمه سبزی و با اشتهای هر چه تمام تر می خورم و لذت می برم که این قورمه سب...
20 خرداد 1392

حَسَنیِ خونۀ ما

حسنی به مکتب نمی رفت....                وقتی میرفت جمعه می رفت.... ببین زود قضاوت نکن... شاید من یه سری از کارهام شبیه حسنی باشه ولی خودت می دونی که هنوز به مرحلۀ درس و مکتب خونه  نرسیدم.... و صد البته وقتی این همه آدم تو خونۀ ما و بهتر بگم تو آپارتمان ما هست که مستعد حسنی بودن هستند چرا من حسنی باشم؟؟؟ بیا ادامۀ مطلب تا سوتیِ بزرگ مامانم لبت و خندون کنه... چند وقته مامانم یه کاری رو تحویل گرفته و مقرر شده یه هفته ای تحویل بده و دیروز یک هفته تموم شده... و مامانِ من به علت دید و بازدید های این هفته دیروز تازه کار رو تموم کرده...و مثلِ امروز (یعنی 14 خرداد که بچه دبستانی ها هم می دو...
14 خرداد 1392

زیارت حضرت عبدالعظیم

  روز شنبه به یُمن حضور مهمون های عزیزمون مخصوصا مادر بزرگ مامانم ما هم به یه نوایی رسیدیم و با هم رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی تو شهر ری... هوا خیلی گرم بود و از اونجا که بابام همراه ما نبود بد دماری از روزگار مامانم در آوردم... از اونجا که علاقۀ من به بزرگترها بسیار وصف ناشدنیه همش بغل مادرجون بودم و هر چقدر خواستند بهم حالی کنند که مادر جون پاشون درد می کنه و تحمل وزن من براشون سخته ابــــــــــــــــــــداً تو کَتَم نمی رفت...آخه می دونی مادر جون خیلی اصرار داشت من همش بغلشون باشم!!! و این من و مادر جونِ مهربون که حسابی عاشـــــــــــــــــــــــقشم...اصلا فکر نکنی دارم اُرد میدم که زودتر منو ببرند جلوی شیر آب...
14 خرداد 1392

الاکلنگ با استفاده از بزرگترها...

چند شب پیش بابام داشت مطالعات می کرد و منم یه صندلی آورده بودم وسط و به شیوۀ مدرن داشتم روی صندلی سرسره بازی می کردم... از اونجا که احساس کردم بابایی نسبت به من فضای بیشتری اشغال کرده کم کم صندلی مو کشیدم سمت بابایی و غُر می زدم که بلند شه... و امـــــــــــــــــــا بابایی هم برای این که از غُر زدنِ من خلاص شه اشتباه بزرگی مرتکب شد و اجازه داد صندلی رو ببرم روی پاهاش... و بعد از مدتی هوس کردم خودم هم روی صندلی بشینم... نشستنِ منِ بی جنبه روی صندلی همانا و تکون خوردن صندلی همانا... بــــــــــــــــــــله به سرعت تو ذهنم شبیه سازی کردم و یاد الاکلنگ افتادم و در چشم بر هم زدنی از پای بابایی اهرُم الاکلنگ ساختم!! اون شب گذشت و...
13 خرداد 1392

پای رکاب زَن...

صبح که مامان میزنه برنامۀ خردسالان شبکۀ پویا یه کارتون به اسم "تیچ" پخش میشه که تیچ اسم یه پسره ست...این پسر یه گربه داره و از اون مهمتر یه موتور شبیه موتور من...اما من کجا و آقای تیچ کجا؟؟؟؟ همش دلم میخواد بتونم مثل آقای تیچ به تنهایی موتورم و راه ببرم که مجبور نباشم آویزوون این و اون باشم تا بهم کمک کنند و موتورم و هُل بدند... ولی افـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــسوس که پاهام به رکاب نمیرسه و من در پیِ راهی برای بزرگتر کردن پاهای خودم بودم!! ولی انواع و اقسام روش های مُدرن رو نمی تونستم روی خودم پیاده کنم تا قَدّم بلند تر بشه...آخه می دونی مامانم اجازه نمیده و منم که روی حرف مامانم حرف نمیزنم اصــــــــــــــــــــــلا...
12 خرداد 1392

نیمۀ پُر لیوان....

امروز قراره برامون مهمون بیاد. عموجون و عمه جونِ مامانم میان تهران پیش ما؛ تا هم ما رو ببینند و هم مادرجونِ مامانم و ببرند قم زیارت حضرت معصومه... منم می بینم این روزها سرِ مامانم شلوغه خیلی باهاش همکاری می کنم که یه وقت مامان جونم اذیت نشه...مهمون ها الان تماس گرفتند که برای چندُمین بار آدرس و بپرسند!!!منم رو میزِ نهارخوری نشستم و دارم به آدرس دادنِ مامانم گوش میدم... مامان قطع می کنه و مشغول کارش میشه، منم با لگوهام رو میز نهارخوری بازی می کنم و عمیقاً تو فکرم که چرا تهران به این سر راستی همه اینقدر با آدرس هاش مشکل دارند!! دیگه انواع و اقسام مدل ها رو روی لگوهام پیاده کردم و حوصله ام در آستانۀ سر رفتنه که ناگهان یه لیوان کمی ...
12 خرداد 1392

هوا خیلی گرم شده!!!

چند روزه که هوا خیلی گرم شده بود و من و مامانم دیگه اصلا تحمل گرما رو نداشتیم... و از اونجا که چند روزه مرتب به بابایی میگیم هوا گرمه و تاثیری نداره دیروز تا بابایی و دایی محسن اومدند خونه کفش دَر نیاورده، اونا رو فرستادیم پشت بام جهت سرویس کولر... یه ربع بیشتر نگذشته بود که دایی محسن با یه کبوتر در دست برگشت خونه و می گفت کبوتره خیلی تشنه بوده و از فرط تشنگی تا روی پشت بوم آب می بینه بدون اینکه فکر کنه که ممکنه بگیرنش و بندارنش تو قفس سریع میاد پایین !!! دایی محسن فقط کبوتر و آورد خونه تا من ببینمش وگرنه قصد نداشت اونو نگه داره.جالبه بدونید دایی محسنِ من هر جا میره یه حیوون به تورِش میخوره.حدود یه ماه قبل دایی محسن رفته بود بیر...
10 خرداد 1392

چگونه مثل یک جِنتِلمَن رفتار کنیم؟

مامانم همش تبعیض قائل میشه!! وقتی میخوایم میوه بخوریم برای دایی محسن و بابام و خودش چنگال میاره ولی برای من میوه ها رو تیکه های ریز می کنه و میذاره تو ظرفم تا با دستم بردارم و بخورم... آاااااه ه ه ه ....آرزوم اینه که منم میوه رو با چنگال بخورم...آخه می دونی احساس می کنم این طوری خیلی جنتلمن میشم!!! امروز دیگه تصمیم گرفتم علیه مامان تبعیض قائل شوِ خودم قیام کنم و بعد از این که ظرف میوه رو دستش دیدم طبق معمول دست به دامن مامان شدم و با قدرتی هر چه تمام تر و در حد پاره شدن، دامنشو کشیدم و بردمش جلوی جا قاشقی تا بهم چنگال بده و تصمیم دارم میوه ها مو با چنگال بخورم... بر چنگالم بوسه می زنم که به من حس جِنتِلمنی بخشید... بیا ...
8 خرداد 1392