حَسَنیِ خونۀ ما
حسنی به مکتب نمی رفت.... وقتی میرفت جمعه می رفت....
ببین زود قضاوت نکن... شاید من یه سری از کارهام شبیه حسنی باشه ولی خودت می دونی که هنوز به مرحلۀ درس و مکتب خونه نرسیدم....
و صد البته وقتی این همه آدم تو خونۀ ما و بهتر بگم تو آپارتمان ما هست که مستعد حسنی بودن هستند چرا من حسنی باشم؟؟؟
بیا ادامۀ مطلب تا سوتیِ بزرگ مامانم لبت و خندون کنه...
چند وقته مامانم یه کاری رو تحویل گرفته و مقرر شده یه هفته ای تحویل بده و دیروز یک هفته تموم شده... و مامانِ من به علت دید و بازدید های این هفته دیروز تازه کار رو تموم کرده...و مثلِ امروز (یعنی 14 خرداد که بچه دبستانی ها هم می دونند تعطیله) میخواست بره تحویل بده...اونم به یه مرکز دولتی که مطمئناً امروز تعطیله!!!
و از اونجا که بزرگ ترین نگرانی مامانم پیدا کردن یه کسی هست که منو در غیاب مامان نگه داره دیشب به خانم همسایه مون زنگ زد و ازش خواست سمیرا دخترش رو که دبیرستانیه و الان وقت امتحاناتشه ساعت 7 صبح بفرسته بالا تا من که در خوابِ نازم تنها نباشم و اونم به درسش برسه...و اونا هم قبول کردند 7.5 بالا باشه...
امروز بابایی و دایی محسن قرار بود 6.45 از خونه برن بیرون و من برخلاف معمول که تا ساعت 9.5-10 خوابم از 6.15 بیدار شدم و سرحال و قبراق منتظر خروج بابایی تا به دنبالش آب چشم بریزم...
بعد مامان میزنه شبکه پویا تا نگاه کنم ولی هنوز هیچ برنامه ای شروع نشده و مامان میگه فکر کنم چون تعطیلات تابستون شروع شده برنامه ها دیرتر شروع میشه!!!(از نظر مامانِ من تعطیلیِ مدرسه=شروع تابستون!!!)
بعد از رفتن بابایی و دایی محسن راس 7.5 سمیرا اومد بالا و از دیدنِ من شوکه شد..آخه انتظار داشت الان تو تختم در خواب ناز باشم...
البته کتاب و دفتر همراهش نبود و از قیافه اش پیدا بود که اومده اینجا ادامۀ خوابش و دنبال کنه....آخه چند روز امتحان نداره و از اونجا که هر روز در طول امتحانات ساعت 7 بیدار میشده امروز قرار بوده بیشتر بخوابه!!
خلاصه مامان از سمیرا تشکر کرد و گفت باشه مامانِ سمیرا بیدار شه بعد منو بذاره پیششون که به سمیرا کمک کنه و سمیرا رو از درس و زندگی نندازم...
سمیرا رفت پایین صبحانه بخوره و بعد از نیم ساعت اومد بالا و گفت پیشم می مونه تا مامان بره دنبال کارهاش... و مامان قبول کرد...
یهو مامان به ذهنش رسید که منو بذاره پیش اون یکی همسایمون که سه تا پسر داره و منم که با پسرها خوب کنار میام ....بخاطر همین از سمیرا پرسید:"امروز هیچ کدوم از بچه ها امتحان ندارند؟" آخه نمیخواست یه وقت مزاحم درس پسرهای اون یکی همسایه بشه...
و اونجا بود که متوجه تعطیلی امروز و سوتیِ بزرگ مامانم شدند....
مامان کلی شرمنده شد و اصلا نمی دونست چه طور معذرت خواهی کنه از سمیرای بیچارۀ بدخواب شده!!!
سمیرا هم که انگار نه انگار که خودش هم بدجوری سوتی داده به مامانم میگه:" این همه تلویزیون داره نشون میده که رحلت امامه شما نفهمیدید!!!"... و مامان هم طبق معمول کاسه کوزه ها رو سرِ منِ بینوا میشکنه و میگه بس که شبکۀ پویا نگاه می کنیم مگه متوجه مناسبت ها هستیم...همینه که امروز برنامه های شبکه پویا دیر شروع شده..پس تعطیله!!!(جالبه که بعدا دیدیم آرم شبکه پویا رو هم مشکی کردند و ما حواسمون نبوده!!)
حالا بیا و لطف کن و از کله سحر بیدار شو و مانع بیرون رفتنِ مامانِ بی حواس شو...اینم مُزدم...
و اینک حال و روز یک بچۀ لطف کنِ سحرخیز در منزل...
تلویزیون که حتما باید روشن باشه و من در ضمنِ بازی هر از گاهی نگاهی بهش بندازم....
اول با لگوهام یه ساختمان پیشرفته ساختم که البته عکسش اینجا نیست...بعد همۀ لگوهامو طبق معمول پرت کردم زیر مبل ها تا قدرت لگویابی مامانم و از زیر مبل ارزیابی کنم...
بعد تصمیم گرفتم توپم و با موتورم ببرم دَدَررر...اونم در حین تماشای تلویزیون...که یهو در اثر حواس پرتی با ماشین پلیسم تصادف می کنم...
مشکل بعدی اینه که توپم مرتب میفته و منم که نق می زنم...
و مامانم برای فرار از داد و بیداد من این راه و بهم پیشنهاد می کنه..(البته راهش اختراع خودمه و تو پست های قبلی دیدی... مامانی از رو من تقلب کرده!!!)
وااااااااااااااااااااای خسته شدم...حالا همۀ بساط و به هم می زنم و می رم تلویزیون ببینم آخه توپولوها شروع شده....
و بعد از اتمام توپولوها میرم سر وقتِ لپ تاپ...آخه مامان برخلاف معمول که همیشه از انگشتش بجای ماوس استفاده می کنه امروز ماوس رو آورده و من که می بینم چراغش روشنه عاشقش شدم....
با رسیدن به روی میز مامان ماوس و میکشه و چراغ خاموش میشه و جذابیتش برام به صفر می رسه.... ولی اینجا چیزهای جذاب زیاده...
مامان طبق معمول لیوان چایی شو نصفه خورده و مقداری میوه هم شسته گذاشته روی اُپن که سمیرا در نبود مامان از خودش پذیرایی کنه!!!
احساسم بهم میگه که مامان عجله داشته و میوه ها رو گربه شور کرده پس لازمه دوباره میوه ها رو غسل بدم...
و حالا این خیار و می شورم...(یه لنگ دمپایی مو داشته باش با همین دمپایی از صندلی بالا رفتم...)
بعد از پروسۀ میوه شویی میرم توپ سواری...
این توپ رو یه سال قبل بابایی خریده...تعجب نکن که سالمه آخه دست و پا گیر بود مامان از سقف اتاقم آویزون کرده بود و بابایی چند روزه که آوردش پایین...و منم بهش علاقۀ حاصی دارم..البته فعـــــــــــــــلاً!!
از اونجا که نا متعادل بودن توپ بر من بسی واضح و مُبرهن است اول از کنار مبل شروع می کنم تا یه تکیه گاهی داشته باشم....
و بعد پشتم و آزاد می کنم...
و حالا با توپم نَقل مکان می کنم تا تعادل پذیریم و بالا ببرم...
می بینی که به لطف پروردگار عقلم می رسه که برای ثُباتم روی توپ باید پاهام و باز کنم...خدایا شکرت که بهم عقل دادی و خیلی چیزای دیگه...
و الان که میخوام ریسک کنم و خودم و جمع کنم تعادلم به هم میخوره و ...
اُااااااااااااااااااااااخ میشم...میفتم و خودم هم میگم اُااااااااااااااااااخ....
این هم یه روش اُخ بازیه که من عاشقشم...
حداقل بیست بار دیگه این کار و انجام میدم و ازش خسته می شم...
و امـــــــــــــــــا بعد میرم یه صندلی میارم وسط و سرسره بازی می کنم و همزمان تلویزیون می بینم...
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورا...
ساعت دوازده شده بچه ها و من از 6.15 صبح بیدارم...مامان نهار و میاره و من چند قاشق رو با اشتهای زیاد می خورم و دیگه اظهار بی میلی می کنم... مامان میشینه تا پست قبلی رو تموم کنه و منم با ماوس محبوبم میرم تو اتاق و دراز می کشم...
مامان از سکوتم تعجب می کنه میاد پیشم و این هم کودکِ بی آزارِ خودبخود خواب...
من که میخوابم مامان از فرصت استفاده می کنه برای گذاشتنِ این پست پیش روی شما...
الان پست داره تموم میشه و منم دارم بیدار میشم...
حالا شما بگو مامان کی بخوابه؟؟؟