علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

بوستان جوانمردان ایران

روز جمعه در پیِ هماهنگی های مامانم و خاله مهدیه و به منظور تعویض روحیه و خداحافظی با دَدَرررر، با خاله مهدیه قرار گذاشتیم تا بریم بوستانِ جوانمردانِ ایران... آخه می دونی نیست که داره ماه رمضون از راه می رسه و این آخرین جمعۀ قبل از ماه مبارک بود، خواستیم سنگ تموم بذاریم و از فرصت نهایت سوء استفاده رو ببریم... و واقعا هم نهایت استفاده رو بردیم..میگی نه خودت ببین.... از اونجا که در ادامۀ وظیفۀ مورچه ای مامانم، صبح جمعه چهار نفری همه بسیج شدیم و رفتیم فروشگاه ضیافت و خرید کرده بودیم تا بسته بندی کردن و آماده کردنِ ارزاقِ خریداری شده ساعت 8 شد و ما راه افتادیم... ...و تا رسیدیم بوستان جوانمردان هوا بسی تاریک شده بود... این شما و ا...
16 تير 1392

کرفس خورد می کنم!!!

این روزها مامانم به شدت در حالِ دیدنِ تدارکاتِ لازم برای ماه مبارک رمضانه و کلی هم ذوق داره آخه الان دو ساله در نتیجۀ حضورِ این جانب نتونسته روزه بگیره! مامانم الان در نقش مورچه هایی عمل می کنه که برای زمستون آذوقه انبار می کنند!! مرتب در خالِ خرید و آماده سازیِ سبزی و گوشت و مرغ و حبوبات برای ماهِ مبارکه... دیروز هم با مامان رفتیم و کرفس خریدیم، تا رسیدیم خونه و کرفس ها رو شستیم و مامان مشغولِ خورد کردنِ کرفس ها شد، غروب شده بود.... .. و باز هم وقتِ پختنِ شامه...پس مامان فعلا بی خیالِ کرفس ها میشه و میره برای پختنِ شام.. و اما حالا نوبت به من می رسه که خودم و برای ماهِ مبارک آماده کنم و هنرِ خودم و نشون بدم... اساسی...
13 تير 1392

فاز دوم پروژۀ پوشک نشدن!!

امروز صبح مامان منو برد حموم تا منِ گل پسرو حموم کنه.... در حین حموم کردن یهو بلند شدم و علی رغم مخالفت مامانم از تو وان اومدم بیرون و یه گوشه نشستم و گلاب به روتون جیش کردم... 2 نبود آااااا 1 بود، که اگه 2 می بود فاتحۀ حموم و از همه مهم تر اعصابِ مامانم خونده می شد... در نتیجۀ این کاری که انجام دادم نتیجه ای مهم برای مامانم حاصل شد که در فرآیندِ از پوشک گرفتن بسیار موثره... و آن نتیجه این بود که مغزِ من آمادگی پیدا کرده که در مواقع لزوم فرمانِ جیش کردن و صادر کنه به خاطر همین بود که برای جیش کردن از وانم بیرون اومدم... پس من می تونم موقعِ جیش به مامانم اعلام کنم... و در نتیجه از صبح دوباره پوشک نشدم...و تا الان ...
12 تير 1392

پیستِ ماشین سواریِ وانی!!

در ادامۀ دسترسیِ من به وسایل حمام، هر روز مقداری از وقتم رو جهتِ بیرون آوردنِ وانِ چند کاره ام از حمام صرف می کنم... و وانِ چند کاره رو تبدیل به یک پیستِ موتورسواری می کنم و از پرشِ ماشین ها از روی تپه لذت می برم... و حالا به سمت این تپۀ زیبا پُل می زنم... در ادامۀ مطلب می تونی عکس های زیبایی رو از مسابقۀ ماشین های قدرتی ببینی!! هم چنین در ادامۀ مطلب از یک کامیون کنترل دارِ عتیقه!! رو نمایی شده است.....یادش بخیر... روزگاری با این کامیون خرگوش کوچولو رو دَدَر می بردم.... یاد باد آن روزگاران یاد باد!! فقط عکس!!!! تو رو خدا جدیت منو داشته باش... طوری بازی می کنم که انگار این یک مسابقۀ واقعیه!! ...
11 تير 1392

کتابِ معجزه آفرین!!!

ساعت 3 بعد از ظهر، خونمون، ورودیِ اتاقِ من اصولا در فرآیندِ بیدار شدنِ من سه حالت رخ می دهد: 1- برخی روزها ساعت 6:45 صبح همزمان با خروج بابایی و دایی محسن از منزل بیدار میشم و داد و بیداد می کنم که چرا منو با خودشون دَدَر نبردند... و به دنبالِ بی محلی کردن مامان نسبت به این حرکت دوباره به خوابِ ناز میرم.... 2- برخی روزها و طبق معمول ساعت هشت صبح بیدار میشم و مامانم و بیدار می کنم تا به کار و زندگیش برسه... 3- در مواردی هم که به ندرت رخ می دهد و همون روزهاست که آفتاب از سمتِ دیگه ای طلوع می کنه،تا ده صبح خوابم.... بسته به هر کدوم از موارد فوق ساعت خوابِ بعداز ظهرم متغییره... حال ما حالتی رو در نظر می گیریم که من ساعت...
11 تير 1392

آرزوی عجیب مامانم...

چند وقت پیش مامانم به وب آرمینا جون سر زده بود و دیده بود آرمینا انگشت شصت پاشو میبره توی دهنش.... ... و این گونه بود که مامانم بدجوری دچار یأس فلسفی شد فقط به دلایلی که الان میگم.... از اونجا که مامانِ من  مدت های مدیدی در نقش مارکوپولو مشغول به تحصیل در شهرهای مختلف بود، از نزدیک شاهدِ بزرگ شدنِ دو تا پسرخاله هام و یا هیچ نی نیِ دیگه ای نبوده و من اولین نی نی ای بودم که مامانم از نزدیک در جریانِ مراحل رُشدش بوده و به عبارتی میشه گفت "با کلۀ کچلِ ما اوستا شده"....و با اندکی تأمل میشه گفت من عهده دارِ نقشِ موشِ آزمایشگاهی بوده ام... اصلا فکر نکنی مامانِ من در مورد آموزش های نی نی داری ناشیانه عمل کرده...نه اصلاً....شما فکر کن د...
9 تير 1392

من نذر دارم!!!

خبر... خبر... هـــــــــــــــــــــــــــــــــورا جمعه صبح مامان جون و آقا جون ( مامان و بابای بابام) و دختر عمه ام مهتاب جون اومدند تهران پیش ما... و این گونه شد که سلسله دَدَرررر های ما شروع شد... و در این راستا بعد از ظهر جمعه بابایی ما رو برد بوستان ولایت...نــــــــــــــــــــــــــــه اشتباه نکن... اصلا فکر نکنی در کمالِ بی غُر غُری بابایی ما رو برد دَدَرررر .... نه کلی غُر زد تا ما رو برد...همش می گفت اونجا دوره!!! در هر صورت رفتیم و نمی دونی چقدر بهم خوش گذشت....جاتون سبز... آره درست فکر کردی فقط به من خوش گذشت شما فرض کن من رفته بودم گردش و دایی محسن و مامان و بابایی و بقیه اومده بودند دویِ ماراتون... ...
9 تير 1392

غذا بخور، غصه نخور!!

عمراً بتونی بفهمی که نوع دوستی برای من چقدر ارزشمنده.... باور نمی کنی؟؟؟ خوب از 118 بپرس بهت میگه!!!! چند شب پیش مامان موقعِ شام، سبزی خوردن هم آورده بود... تا سبد سبزی رسید، من به سرعت از جا پریدم و رفتم تو اتاق و اندکی بعد بعبعی به دست، برگشتم و با اشتیاق هر چه تمام تر به بعبعی علف (سبزی) دادم... اون شب گذشت و مامانم زورش اومد از جا بلند شه و از این همه خلاقیت من عکسبرداری کنه... فردا شد و مامانم شاد و شنگول بود و سبزی های موندۀ تو سبد، که تو خونمون طرفدار نداره (مرزه و نعناع) رو ریخت تو سبد تا خشک بشه و بده به اطرافیان و دوستان...(می بینی که مامانِ من استادِ استفادۀ بهینه ست!!!) و امـــــــــــــــــــــــــا من در یک...
7 تير 1392

منو بغل نکنید!!

دوشنبه شب ما مهمون داشتیم.. آوینا جون با مامان و باباش و مادر جون و پدرجونش مهمون ما بودند... ساعت نه شب بود که دایی محمد و خانومش تماس گرفتند و گفتند که نزدیک تهران اند و مامانم و حسابی غافلگیر کردند... نکتۀ مهم اینه که من حسابی بهم خوش گذشته این چند روزه آخه دایی محمد نیروی تازه نفسه و همش تا نق می زنم منو می بره دَدَر... دیروز با دایی محمد رفته بودم بیرون و طبق معمول اصرار داشتم منو بغل نکن ه و متاسفانه و در کمالِ خود رأیی سرم و انداخته بودم پایین و با سرعتی باور نکردنی راه خودم و می رفتم و اصلا به اطراف نگاه نمی کردم... اصلا فکر نکنی میخواستم دایی محمد به گردِ پام نرسه که یه وقت منو بر نگردونه خونه، نه، من با خودم فکر ...
5 تير 1392