آرزوی عجیب مامانم...
چند وقت پیش مامانم به وب آرمینا جون سر زده بود و دیده بود آرمینا انگشت شصت پاشو میبره توی دهنش....
... و این گونه بود که مامانم بدجوری دچار یأس فلسفی شد فقط به دلایلی که الان میگم....
از اونجا که مامانِ من مدت های مدیدی در نقش مارکوپولو مشغول به تحصیل در شهرهای مختلف بود، از نزدیک شاهدِ بزرگ شدنِ دو تا پسرخاله هام و یا هیچ نی نیِ دیگه ای نبوده و من اولین نی نی ای بودم که مامانم از نزدیک در جریانِ مراحل رُشدش بوده و به عبارتی میشه گفت "با کلۀ کچلِ ما اوستا شده"....و با اندکی تأمل میشه گفت من عهده دارِ نقشِ موشِ آزمایشگاهی بوده ام... اصلا فکر نکنی مامانِ من در مورد آموزش های نی نی داری ناشیانه عمل کرده...نه اصلاً....شما فکر کن در این مورد هم مامانم ضربتی عمل کرده...
جالبه که بدونی تنها چیزی که مامانم از بچه های کوچیک دیده بود اونم تو عکس های گوشیش این بود که بچه انگشت شصت پاش و می بره تو دهنش... و عاشقِ این حرکت بود....و این گونه شد که اوقاتِ مامانم در این انتظار سپری شد که مگر انگشت شصت پایِ پسرش راهَش را گُم کند و راهیِ دهانِ مبارکِ پسرش شود....
و اما بسی خیالِ واهی!!! و من تا این سن هنوز این کار و انجام ندادم و نتونستم آرزوی مامان و برآورده کنم...
و روزی که مامان تو وب آرمینا جون اون حرکت و دید، در کمالِ نا امیدی با تمام وجود آرزو کرد کاش منم از این حرکت ها می داشتم!!! آخه آرمینا جون تقریباً یه سال از من کوچیکتره و این کارو می کنه و من هنوز این کار و نکردم.....
و اما آرزو کردنِ مامانم همانا و بر آورده شدنِ آرزویِ مامان از جانبِ من همانا....آخه نیست که من همۀ زندگیِ مامانم هستم قلبمون به هم نزدیکه و خیلی خوب همدیگر و حس می کنیم...(همیشه تو خونمون در مورد این "همۀ زندگی" بحث داریم و کافیه مامانم الکی(!!!) به من بگه:" تو همۀ زندگیِ منی" تا جوگیر بشم و به حرفش گوش بدم، دقیقاً همون وقته که بابام شاکی میشه و از زندگیِ مامانم ادعای سهم می کنه و میگه که اگه علیرضا همۀ زندگیته پس من کجایِ زندگیتم...و حالا بیا و درستش کن!!)
بگذریم...
حالا مادرِ ما رو باش... یا بهتره بگم شانسِ ما رو داشته باش ...مردم آرزو می کنند بچه شون پسر بشه، بعد بره مدرسۀ فوتبال، بعد فوتبالیست بشه، بعد بره تیم ملی، بعد پولدار بشه، بعد ماشین گرون قیمت بخره و هزار تا بَعد دیگه ... اونوقت آرزوی قلبیِ مادرِ ما این جنسیه!!!
حالا بی خیالِ این مسائل....عکسم و داشته باش...این عکس درست لحظه ای گرفته شده که من یه گوشۀ پذیرایی روی مبل لم داده بودم و در حینِ یک تفکرِ عمیق!!!با زحمت پام و می کشیدم تا به دهانم برسه...
خودمونیم آااااا خوشمزه بود...
پایِ یه نی نی که هنوز راه نمیره اصلا مزه نداره....و این پایِ نی نی های رهرو است که به علت آغشته شدن به انواع و اقسام آشغال ها مزه داره... به ....به....
اصلا فکر نکنی میخواستم مامانم داشتنِ یک نداشته رو تجربه کنه و از داشتنِ این نداشته لذت ببره و خدا رو شکر کنه....، نه...من فقط میخواستم بزرگ تر بشم و راه برم و وقتی پام مزه دار شد بعد بخورمش!!!!
و اینک یک سخن با مامانم:
بزرگ ترین آرزویم برآورده شدنِ آرزوهایِ توست....
تا می توانی آرزو کن برآورده کردنش با من و
شکرانه اش با تو