منو بغل نکنید!!
دوشنبه شب ما مهمون داشتیم.. آوینا جون با مامان و باباش و مادر جون و پدرجونش مهمون ما بودند...
ساعت نه شب بود که دایی محمد و خانومش تماس گرفتند و گفتند که نزدیک تهران اند و مامانم و حسابی غافلگیر کردند...
نکتۀ مهم اینه که من حسابی بهم خوش گذشته این چند روزه آخه دایی محمد نیروی تازه نفسه و همش تا نق می زنم منو می بره دَدَر...
دیروز با دایی محمد رفته بودم بیرون و طبق معمول اصرار داشتم منو بغل نکنه و متاسفانه و در کمالِ خود رأیی سرم و انداخته بودم پایین و با سرعتی باور نکردنی راه خودم و می رفتم و اصلا به اطراف نگاه نمی کردم...
اصلا فکر نکنی میخواستم دایی محمد به گردِ پام نرسه که یه وقت منو بر نگردونه خونه، نه، من با خودم فکر کردم و دیدم دایی محمد محلۀ ما رو خوب بلد نیست من افتادم جلو که راه و بهش نشون بدم....
بعد از کلی گردش برگشتم خونه و حسابی خسته بودم و سریع خوابم برد...
و امـــــــــــــــــــــــــا شب دوباره مامان غذا رو آماده کرد تا همه با هم بریم پارک... تو راه دایی محسن یه هندونه خرید و این هندونه همش ذهن منو به خودش مشغول کرده بود...
رفتیم پارک و من همش کنار هندونه رژه می رفتم تا مبادا کسی به هندونه آسیبی برسونه... بعد دیدم نمیشه از این هندونه زیبا گذشت و لباسشو در آوردم و شروع کردم به قل دادنِ هندونه...و در نهایت با یک حرکت ضربتی از دایی محسن خواستم برام قاچ کنه تا بخورمش...
و این منم طفلی سیب خور.... طفلی گریان... معترض از این که "چرا بغل شدم"... اونم توسط جنس مخالف!!! وای وای وای!!!!
مشروح ماجرا در ادامۀ مطلب...
اول که رسیدیم پارک من مثل بچه های خوب دست دایی محسن و گرفته بودم... آخه می دونی داشتیم از یه مسیری رد می شدیم که ماشین می اومد و من مراقب دایی محسن بودم که یه وقت خدای نکرده تصادف نکنه...آخه مادر جونم دایی محسن و بعد از خدا به من و مامانم و بابام سپرده!! مخصوصا به من!!!
بعد از استقرار در محل مورد نظر مستقیم رفتم سراغ هندونه..
و طی مراحلی ازش رونمایی کردم....
و با هندونه قِل قِل بازی کردم...
و حالا هندونه خوری...
و سرانجام یه مامان می مونه و لباسهایی که معلوم نیست دیگه لکۀ هندونه ازش پاک شه یا نه؟!؟!؟
بعد از فرآیند هندونه خوردن دوباره شروع کردم به راه رفتن به شیوۀ خودم... تو تاریکی پارک با سرعت اقدام به قدم زدن کردم و دایی محمد به دنبالِ من ... و مگه به گردِ پام می رسید.... جالبه که من از اینکه دایی محمد دنبالم میاد خبر نداشتم و حتی یه لحظه هم برنمی گشتم پشت سرم و نگاه کنم!!!!متاسفانه!!!
همین طور در حالِ قدم زدن بودم که یه نی نیِ خانم به اسم دریا با مامانش اومدند پیش من...البته دریا خانم قبلش هم اومده بود پیشم و توپم و گرفته بود.. ولی من از اونجا که علاقه ای به برقراری ارتباط باهاش نداشتم بهش اصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلا روی خوش نشون ندادم...
دریا خانم اومد نزدیک و در یک حرکت ضربتی دستاش و انداخت دور گردنم و منو بغل کرد... منم با دستام دستشو پس زدم آخه داشتم خفه می شدم و البته از این کارش هم در تعجب فراوان بودم!!!
بلافاصله بعد از خلاصی از دست دریا خانم یه عقب گرد کردم و سه بار با صدای بلند گفتم:"اوخ..اوخ.......اوخ" و به شیوۀ خودم باهاش دعوا کردم (فقط باید اونجا می بودی و می دیدی،خیلی جالب بود عکس العملم..)
وقتی مامان و بابام و مامان دریا خانم عکس العمل منو دیدند به جای اینکه از من به خاطر این همه نجابت!!! تقدیر و تشکر کنند همش بهم می گفتند اشکالی نداره و مخصوصا مامان دریا خانم اصرار داشت که دخترش بازم منو بغل کنه..باور کن!!!
و امــــــــــــــــــــــا من که دیدم داد و بیداد اوخی تاثیری روی اونا نداره و هم چنان دارند کار خودشون و می کنند و دریا خانم هم داره به من نزدیک میشه زدم زیرِ گریه و مثل ابر بهاری اشک می ریختم و حالا گریه نکن و کی گریه کن؟؟
اشک هامو که می بینی...
و این گونه شد که از ترسِ این که دوباره دریا خانم بخواد منو بغل کنه به آغوش بابام پناه بردم و مشغولِ سیب خوردن شدم تا این خاطرۀ تلخ!!! از یادم بره...
تا آخرین لحظه ای که اونجا بودم تا میخواستم بلند شم و برم گردش بهم می گفتند نی نی اومد و من سرِ جام میخکوب میشدم و می نشستم....
و اما این وسط بهار جون خانم دایی محمد حرف جالبی زد:" خاله جون حالا اگه وقتی بزرگ شدی باز هم به همین اندازه از بغل کردنِ جنسِ مخالف نامحرم بدت بیاد هنر کردی!!!"
نمی دونم حالا شایدم اون موقع برعکس شد یه وقت!!!
شوخی کردم بابا چرا داغ می کنی...ایشالا که اون وقت هم همین طور باشه!!
امروز صبح دایی محمد و خانومش از تهران رفتند و حالا من نگرانم که با کی برم دَدَرررر...