علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

هنرهای جدیدِ من...

من و مامان و بابا مدت مدیدی ست که فقط برنامه کودک نگاه می کنیم و آهنگ های عمو پورنگ و عموهای فیتیله و خاله شادونه و سایر خاله ها و عموها....زیباترین ملودیِ زندگیِ ماست... (به علت تعدد خاله ها و عموها در شبکه های مختلف از ذکر نام تک تک آن ها خودداری می شود و گرنه حالا حالاها باید بنویسیم...) حتی بابایی هم در کمال ناباوری مجبور شد از پخش کردنِ موسیقی های مورد علاقۀ خودش (اِبی) دست بکشه و با من و مامان همراه بشه. البته اینو در نظر داشته باشید که گوش دادن به موسیقیِ کودکانه باعث شادی انسان و فارغ شدنش از غم و غصه میشه!!!به خاطر همین من اصرار دارم مامان و بابا برنامه کودک و ببینند.. البته از روزی که دایی محسن اومده گاهی اوقات با موبایل ب...
1 تير 1392

کفشدار خونه

همش فکر می کنم چقدر خوبه که دایی محسن پیش ماست... عصرها که دایی محسن و بابایی میان خونه بابام سریع میره تو اتاق و مشغول مطالعاتِ زبان میشه...مامان هم میره تو آشپزخونه و مشغول شام پختن و پذیرایی میشه... و امــــــــــــــــــــــا من می مونم و دایی محسن... بعد از کلی سرسره بازی و الاکلنگ و به عبارتی باج دادنِ دایی محسن به من تازه می رم اولِ خط... به این صورت که شلوار دایی محسن و میارم به اضافۀ لباسهای خودم و آمادگی مو برای خروج از منزل اعلام می کنم... و دایی محسنِ خسته می مونه و اصرارِ مامانم و داد و بیدادِ من.. پس چاره ای نیست که دایی محسن منو ببره دَدَرررر... منو می بره تو خیابون تا راه برم... و بعد از کمی گردش منو ...
31 خرداد 1392

چادر بازی...

نمی دونی چقدر نماز خوندن و دوست دارم... نمی دونی چقدر نماز خوندنِ مامانم و دوست دارم.... و از اون مهم تر این که نمی دونی چقدر چادر نمازِ مامانم و دوست دارم... آخه می دونی بعد از نماز خوندنِ مامان کلی با چادر نمازش بازی می کنم.. یه بازی که اختراع خودمه به اسم چادر بازی... این بازی اگر چه با چادرِ مامانم شروع شد ولی الان همۀ پارچه های توی خونه رو تحت پوشش قرار داده و من از هیچ پارچه ای نمی گذَرم... این صحنه هایی که می بینی برایِ چادر بازیِ دیشبِ منه...آخه می دونی درست بعد از صعود تیم ملی به جامِ جهانی من و مامانم برای انجام کاری رفتیم بیرون و من که شادیِ مردم و تو خیابون دیدم تا رسیدم خونه شروع به شادی کردم...به این ص...
29 خرداد 1392

تبریک صعودمون

اومدم صعود تیم ملی رو به شما هم تبریک بگم... امروز بابا و دایی محسن بر خلاف هر روز که حداقل تا هفت بیرون اند، در یک حرکت غافلگیرانه ساعت 3 خونه بودند ..اصلا فکر نکنی حالِ من یا مامانم بد بوده که زود اومدند نه بخاطر فوتبال تیم ملی زود اومدند!!! و چه خوب شد که تیم ملی بُرد و گرنه تا سه روز دیگه که چه عرض کنم تا چند ماه دیگه همش در حال غُر زدن و تجزیه و تحلیل بازی بودند... و اینکه حالا چند روز دیگه باید از کار و زندگی می افتادند و زودتر می اومدند خونه، و بازی های بعدی رو دنبال می کردند، بماند.... مهم تر از همۀ این ها بد خواب شدنِ من و جا موندنِ مامانم از وظیفۀ خطیرِ وبلاگ نویسی بود... در هر صورت : بسیار خـــــــــــــ...
28 خرداد 1392

چیدنی های من

خاله مهدیه به مناسبت عید به من یه بسته بچین و بریز هدیه داد... همون روزهای تعطیلات عید نی نی های بزرگتر از من چیدنی هامو افتتاح کردند. از چند تا بازیِ این جعبه اونا به دومینو علاقه داشتند و دومینو رو انجام می دادند و منم بساط شون و خراب می کردم و کلی می ذوقیدم و اونا عصبی می شدند و من برای خودم خوشحال بودم... بعد از اتمام تعطیلات من دیگه چیدنی ها مو ندیدم و مامانم اونا رو گذاشته بود یه جای امن و از بدِ روزگار خودش هم جاشو یادش رفته بود!!!( مامانم از این کارها زیاد می کنه!!!) تا این که در نتیجۀ به هم ریزش خونه توسط اینجانب ما موفق به کشف بستۀ بریز و بچین شدیم و من از شدت ذوق و شوق به شدت دست پاچه شدم و حالا نریز و نچین...کِی ب...
28 خرداد 1392

اندر حکایت پوشک نشدن علیرضا خان...

واااااااااااااااااااااااااااااای اصّابم از دست مامانم خورد شده بچه ها!!! در پیِ سر زدن به وبلاگ ایلیا جون مامانم متوجه شد که خاله زهرا پسرش ایلیا جون و از پوشک گرفته و از اون جا که مامانِ من همیشه ضربتی عمل می کنه، امروز یهو یادش اومده که خوبه منو از پوشک بگیره... البته قبلا هم مامانی اکثر اوقات که متوجه می شد من دارم جیش می کنم منو می برد دستشویی و منم دمپایی های مخصوصم و می پوشیدم و آب بازی تو دستشویی رو خیلی دوست داشت. در کُل از دستشویی خوشم میومد و آرزوم این بود ببینم اون تو چه خبره که همه میرن اون تو و در و می بندند... و بدین ترتیب مامان از صبح پوشک منو نبست... سرسام گرفتم بس که هزار بار از صبح بهم گفته:" هر وقت ج...
27 خرداد 1392

قوی ترین مردانِ ایران، نه جهان!!!

این بزرگ مردی که در تصویر مشاهده می کنید منم... "علیرضا نوری" که با دست توانمند خودم قادرم دو گوی سنگین را از زمین بلند کنم...و روی سکو قرار بدم.. دو تا گوی سنگین رو گذاشتم ادامۀ مطلب دارم میرم بلندشون کنم... با من بیا و منو تشویق کن و بهم روحیه بده... پیشاپیش از همکاری شما دوست خوبم در امر تشویق اینجانب سپاس به عمل می آید!! من دارم این دو تا گوی رو هم زمان با هم از زمین بلند می کنم... یـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا علــــــــــــــــــــــــــــــــــــی... و حالا این گوی ها رو حمل می کنم و بر روی سکوی مورد نظر  میذارم.... بگو ماشاله... زور آزمایی رو حال کردی؟؟؟ نکتۀ جالب این ...
25 خرداد 1392

یاد ایام!!!

سالها قبل که مامانم جوون بود و من نبودم و بابام نبود و دردسر و رنج و زحمت بود ولی مدلش با دردسرهای الان متفاوت بود، مامانم بود و دوستش زهره و خونۀ دانشجویی... زهره فقط دوست مامانم نبود اون مامانِ خونه دانشجویی بود... میدونی چرا؟ چون همۀ کارهای خونه از جمله نظافت و پخت و پز و مرتب کردن به وسیلۀ زهره خانم!!! نه به دستور زهره خانم و با اجرای مامانِ من در نقشِ کوزت خونه صورت می گرفت... ماجرا از اونجا شروع شد که زهره خانم یه عروسک بامزه به مامانم هدیه داد و مامان این عروسک و خیلی دوست می داشت... و همیشه اون و در منطقۀ مراقبت های ویژه نگه می داشت تا از هر گزندی در امان باشه و دست هیچ بنی بشری (منظورم خودمه) بهش نرسه... چند ماه پیش من ...
25 خرداد 1392

بستنی تولیدِ داخل...

این روزها تلویزیون خونمون از انحصار من در اومده و از ساعت 7 به بعد که بابایی و دایی محسن می رسند خونه، مُدام در حال پیگیری اخبار انتخابات از شبکه های مختلف هستند... البته مامانم هم پیگیره ولی چون زورش به من نمیرسه مجبوره از طریق سایت باشگاه خبرنگاران اخبار انتخابات و دنبال کنه... البته منم از حرف های قشنگی که این روزها گفته میشه بی بهره نموندم و یکی از مهمترین اون ها " حمایت از ساخته های داخله".... در همین راستا چند روزه تصمیم گرفتم از این به بعد بستنیِ بیرون و نخورم و بدین وسیله از بستنی ساخت مامانم در منزل حمایت کنم...تا هم به اقتصاد خانواده کمک کرده باشم و هم اعتمادِ به نَفَسِ مامانم و در راه اندازی یک کارخانۀ بستنی سازی مناسبِ ک...
21 خرداد 1392