چادر بازی...
نمی دونی چقدر نماز خوندن و دوست دارم...
نمی دونی چقدر نماز خوندنِ مامانم و دوست دارم....
و از اون مهم تر این که نمی دونی چقدر چادر نمازِ مامانم و دوست دارم...
آخه می دونی بعد از نماز خوندنِ مامان کلی با چادر نمازش بازی می کنم.. یه بازی که اختراع خودمه به اسم چادر بازی...
این بازی اگر چه با چادرِ مامانم شروع شد ولی الان همۀ پارچه های توی خونه رو تحت پوشش قرار داده و من از هیچ پارچه ای نمی گذَرم...
این صحنه هایی که می بینی برایِ چادر بازیِ دیشبِ منه...آخه می دونی درست بعد از صعود تیم ملی به جامِ جهانی من و مامانم برای انجام کاری رفتیم بیرون و من که شادیِ مردم و تو خیابون دیدم تا رسیدم خونه شروع به شادی کردم...به این صورت..
بعد از خوردنِ غذا و کسبِ انرژیِ فراوان از غذا، پارچه ای رو که روش غذا می خورم رو برداشتم و دارم می چرخم و پارچه بازی می کنم... با چادرِ مامان هم، درست همین کار و می کنم..
هویج هایی که رو زمین افتاده برایِ بازیِ قبلیِ منه....هویج بازی...
البته چون دایی محسن از هویج بازی عکس گرفته، زیاد جالب نشده که براتون بذارم...آخه دایی محسن هنوز در زمینۀ عکاسی از یه بچۀ پرجنب و جوش تبحر نداره و همش می گه:" چرا ثابت نمیشی؟ چرا وول می خوری؟"...
و در نتیجۀ حرکتِ من همۀ عکس ها تار شد...(همۀ این حرف ها رو زدم که اعتماد به نَفَسِ مامانم و ببرم بالا که با این همه وول خوردن من عکس های خوب ازم میگیره...)
از اونجا که تغییر و تحول زیاد تو فوتبال ایران هست معلوم نیست چند سالِ بعد چه بلایی سرِ پوزیشنِ تیم ملی بیاد و صعودش در چه شرایطی باشه، پس حالا که بازیکنان و مربیان زحمت کشیدند و صعود کردند باید از فرصت سوء استفاده کنم و حسابی هیجاناتم و بروز بدم...
پس شرایط ایجاب می کنه که در ادامۀ شادی فوتبالی، امروز صبح با غنائمی که در نتیجۀ گشت و گذار در کابینت ها به دستم رسیده، چادر بازی کنم...
غرق در بروز هیجاناتم بودم که مامانم رسید...اولش فکر کردم میاد و غنائم و ازم می گیره ولی دیدم این حرکت با استقبالی بی سابقه از طرف مامانم مواجه شد... و با دوربین اومد سراغم که لحظه هایِ منو شکار کنه...
ادامۀ مطلب و ببین و تو هم به شیوۀ من چادر بازی کن...
واقعاً یه بازیِ پر از هیجانه، البته نه هیجانِ کاذب.... یک هیجانِ واقعی...
قسمت اول مربوط میشه به پارچه بازی با زیر اندازم.....منظورم میزِ نهارخوریِ مخصوصِ خودمه...
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
و اما عکس های امروز صبح...
و حالا در اثرِ چرخشِ من این پارچه هم پیچیده دورِ من..
میگم هیجان انگیزه میگی نه!!!! خودت ببین...
لباس عروسم قشنگه؟؟؟؟
و حالا بازیِ قبلی رو با این پارچه هم انجام میدم....
اول پارچه ای رو که پیچیده دورم باز می کنم...
و حالا با سرعت چند کیلومتر در ساعت اونقدر می چرخم و می چرخم تا سرم گیج بره... ولی بازی هیجان انگیز تر از اونیه که فکرشو می کنی... بخاطر همین گیجی معنا نداره و من...میچرخم و میچرخم و....
زندگی به من آموخته که گیجی در هیچ کجای زندگی معنا نداره...
.... و هوشیاری می باید...