یاد ایام!!!
سالها قبل که مامانم جوون بود و من نبودم و بابام نبود و دردسر و رنج و زحمت بود ولی مدلش با دردسرهای الان متفاوت بود، مامانم بود و دوستش زهره و خونۀ دانشجویی...
زهره فقط دوست مامانم نبود اون مامانِ خونه دانشجویی بود... میدونی چرا؟ چون همۀ کارهای خونه از جمله نظافت و پخت و پز و مرتب کردن به وسیلۀ زهره خانم!!! نه به دستور زهره خانم و با اجرای مامانِ من در نقشِ کوزت خونه صورت می گرفت...
ماجرا از اونجا شروع شد که زهره خانم یه عروسک بامزه به مامانم هدیه داد و مامان این عروسک و خیلی دوست می داشت... و همیشه اون و در منطقۀ مراقبت های ویژه نگه می داشت تا از هر گزندی در امان باشه و دست هیچ بنی بشری (منظورم خودمه) بهش نرسه...
چند ماه پیش من به این عروسکِ محبوبِ مامان دست درازی کردم و مامان گذاشتش جایی که دیگه دستم بهش نرسید...
چند روز پیش در حین مرتب کردنِ کابینت ها چشمم به این عروسک افتاد و دلم خیلی براش سوخت بچه ها!!! آخه هیچ کس اون و دَدَررر نبرده... من فکر می کنم بزرگ ترین آرزوی این عروسک اینه که یه کسی براش وقت بذاره و اونو ببره دَدَررر...آخه نیست که خودم این آرزو رو دارم به این نی نی هم حق میدم همین آرزو رو داشته باشه!!!
منم از خودم و کامیونم مایه گذاشتم و اقدام به سواری دادن به این عروسک بینوا کردم..
البته این عکسی که می بینی بعد از تغییر پوزیشن های مختلف حاصل شده....
تا به حال تونستی آرزوی کسی رو برآورده کنی؟ احساست چی بوده؟
بیا به ادامۀ مطلب و مراحل دگرگونی این سازه رو ببین...
اول از همه اتاق کامیونم و زدم بالا و یه جای دنج برای عروسک زیبا ساختم و گذاشتمش اونجا و بردمش گردش تو آشپزخونه...
ولی هنوز تا چند قدم جلو نمی رفتم، از عقب کامیون سُر می خورد پایین و می رفت زیر چرخ... منم دلم سوخت و تصمیم گرفتم ابتکار تازه ای به خرج بدم...
بـــــــــــــــــــــــــله از سطل زبالۀ معروفم که برای همه کاری استفاده شده الّا سطل زباله، کمک می گیرم و این طفل معصوم و میذارم داخلش...
ولی یهو نمی دونم چی میشه که من و نی نی با هم دیگه می اُفتیم و اُخ میشیم...
سریع بلند میشم و اصلا به روی خودم نمیارم که افتادم و مثل یه مرد به بازی ادامه میدم...
در اثر افتادن احساس می کنم عقب کامیون برای عروسک نازنینم مکان امنی نیست بخاطر همین اونو به جلو منتقل می کنم و مثل یک جنتلمن باهاش برخورد می کنم....
حالا میگازم و نی نی مو می برم دَدَررر...
خیلی خوشحالم بچه ها ...
من تونستم این نی نی کوچولو رو به آرزوش برسونم...
نمی دونی چه کیفی داره وقتی آرزوی دیگران رو بر آورده می کنی...
درست همون موقع ست که از ته دل برات دعا می کنه و با تمام وجود خوشحال میشه...
و بهترین احساس دنیا به تو دست میده!!!