علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

یاد ایام!!!

1392/3/25 1:43
نویسنده : الهام
401 بازدید
اشتراک گذاری

سالها قبل که مامانم جوون بود و من نبودم و بابام نبود و دردسر و رنج و زحمت بود ولی مدلش با دردسرهای الان متفاوت بود، مامانم بود و دوستش زهره و خونۀ دانشجویی...

زهره فقط دوست مامانم نبود اون مامانِ خونه دانشجویی بود... میدونی چرا؟ چون همۀ کارهای خونه از جمله نظافت و پخت و پز و مرتب کردن به وسیلۀ زهره خانم!!! نه به دستور زهره خانم و با اجرای مامانِ من در نقشِ کوزت خونه صورت می گرفت...

ماجرا از اونجا شروع شد که زهره خانم یه عروسک بامزه به مامانم هدیه داد و مامان این عروسک و خیلی دوست می داشت... و همیشه اون و در منطقۀ مراقبت های ویژه نگه می داشت تا از هر گزندی در امان باشه و دست هیچ بنی بشری (منظورم خودمه) بهش نرسه...

چند ماه پیش من به این عروسکِ محبوبِ مامان دست درازی کردم و مامان گذاشتش جایی که دیگه دستم بهش نرسید...

چند روز پیش در حین مرتب کردنِ کابینت ها چشمم به این عروسک افتاد و دلم خیلی براش سوخت بچه ها!!! آخه هیچ کس اون و دَدَررر نبرده... من فکر می کنم بزرگ ترین آرزوی این عروسک اینه که یه کسی براش وقت بذاره و اونو ببره دَدَررر...آخه نیست که خودم این آرزو رو دارم به این نی نی هم حق میدم همین آرزو رو داشته باشه!!!

منم از خودم و کامیونم مایه گذاشتم و اقدام به سواری دادن به این عروسک بینوا کردم..

البته این عکسی که می بینی بعد از تغییر پوزیشن های مختلف حاصل شده....

تا به حال تونستی آرزوی کسی رو برآورده کنی؟ احساست چی بوده؟

بیا به ادامۀ مطلب و مراحل دگرگونی این سازه رو ببین...

اول از همه اتاق کامیونم و زدم بالا و یه جای دنج برای عروسک زیبا ساختم و گذاشتمش اونجا و بردمش گردش تو آشپزخونه...

ولی هنوز تا چند قدم جلو نمی رفتم، از عقب کامیون سُر می خورد پایین و می رفت زیر چرخ... منم دلم سوخت و تصمیم گرفتم ابتکار تازه ای به خرج بدم...

بـــــــــــــــــــــــــله از سطل زبالۀ معروفم که برای همه کاری استفاده شده الّا سطل زباله، کمک می گیرم و این طفل معصوم و میذارم داخلش...

ولی یهو نمی دونم چی میشه که من و نی نی با هم دیگه می اُفتیم و اُخ میشیم...

سریع بلند میشم و اصلا به روی خودم نمیارم که افتادم و مثل یه مرد به بازی ادامه میدم...

در اثر افتادن احساس می کنم عقب کامیون برای عروسک نازنینم مکان امنی نیست بخاطر همین اونو به جلو منتقل می کنم و مثل یک جنتلمن باهاش برخورد می کنم....

حالا میگازم و نی نی مو می برم دَدَررر...

خیلی خوشحالم بچه ها ...

من تونستم این نی نی کوچولو رو به آرزوش برسونم...

نمی دونی چه کیفی داره وقتی آرزوی دیگران رو بر آورده می کنی...

درست همون موقع ست که از ته دل برات دعا می کنه و با تمام وجود خوشحال میشه...

و بهترین احساس دنیا به تو دست میده!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان آرمينا
25 خرداد 92 1:53
كاش همه آرزوها به اين راحتي برآورده ميشد
بوس براي عليرضاي مهربون

کاشکـــــــــــــــی...
مامان امین
25 خرداد 92 11:19
چه گل پسر مهربونی عزیزم این کامیونت چقدر کارایی داره . می دونی با این کامیون دل چند نفر رو به دست آوردی

وای خاله جون آرزومه با کامیونم بیام به شما کمک کنم
مامان امین
25 خرداد 92 11:22
جیگر این گل پسر که همه چیز مامانش شده و مامان الهام رو مدیون خودش کرده شاد و سربلند باشید.
مامان فاطمه
25 خرداد 92 12:27
قربون دله مهربونت خاله



مامان عبدالرحمن واویس
25 خرداد 92 16:42
عزیزم وقتی میام شیریینکاریاتومیخونم حسابی شارز میشم فدات شم وروجک کوچولو
خاله آرتميس
25 خرداد 92 17:42
آخ آخ خاله جون واقعا اگه تونبودي چــــــــــــي ميشد
اين ني ني بيچاره هيچو قت به آرزوش نميرسيد خوبه كه تو اونجا بوديااااا
آفرين كه موقع زمين خوردن خم به ابرو نياوردي

واقعا همین طوره
ممنون خالۀ مهربون
محبوبه مامان ترنم
26 خرداد 92 17:28
ای جانمممممممممممم.فدای دل مهربونت خاله جون.
فقط من نمی دونم تو رو بغل کنم ببوسم با این کارهای بامزه ات یا مامانت رو ببوسم با این بامزه نوشتنش. روحیه آدم باز میشه وقتی میاد اینجا.
بوس واسه هر دوتاتون

ما هم بـــــــــــــــــــــوس برای شما و ترنم جون.
شما همیشه لطف دارید نسبت به ما.
پرهام ومامانش
27 خرداد 92 13:21
مامانیییییی خیلی خوب همه چی رو باهم جور مینویسیییییییییییییی البته نباید نقش علیرضارو نادیده گرفتتتتتتتتتتتتتتتت فداش که شیطونیاش تکه ومنحصر به خودششششششششششششه

ممنون عزیزم.لطف داری.به پای پرهام جون که نمیرسه!!