علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

سرخ ... آبی....

من آخرش خوب متوجه نشدم همین سرخ و آبی که همه میگن یعنی چی؟ و چرا بابام و عموم همش سر این چیزا با هم حرف می زنند...فقط حرف آااااااا!!! منم بی طرفیم و نسبت به هر چی سرخ و آبی هست اعلام می کنم و استثنائاً در این یک مورد با سبک مامانم موافقم و به شیوۀ مامان رفتار می کنم و تصمیم دارم برای رهایی از هر گونه حرص و جوش و کُرکُری خونیِ رقیب، همیشه طرفدار تیم بالای جدول باشم... حالا اگه طی بازی های لیگ تیم بالای جدول جاشو داد به یه تیم دیگه به راحتی تغییر موضع خودمون و اعلام می کنیم...به همین سادگی!!! و اما...چند روز پیش که داشتم در ادامۀ پروسۀ کمک به مامان کابینت ها رو مرتب می کردم دو تا درِ ظرف ماست پیدا کردم یکی سرخ و یکی آبی...و ماجرا ...
29 ارديبهشت 1392

سرسفیدی تا چه حد؟؟؟؟

سرسفید به چه کسی اطلاق می شود؟؟؟ خودت ببین دیگه.... امروز با مامانم رفتیم دکتر...آخه می دونی از اول بهار من به شدت آلرژی دارم و همش سرفه های خشک میان سراغم مخصوصا تو شب ها این در حالی است که من اصلا بهشون کاری ندارم خودشون اومدند تو گلو و ریه هام....باور کن... و بخاطر طوفان های چند شب اخیر و گرد و خاک سرفه هام خیلی شدید شد و مامان نگرانِ من،منو برد دکتر... و من اونجا یه لحظه آروم نگرفتم و تا وقتی تو نوبت بودیم(حدود سه ساعت) همش در و نشون می دادم و دستور بیرون رفتن و صادر می کردم... آخه می دونی چند وقته مامان تو خونه دلش می گیره و دَدَرررر نرفته و از اونجا که من همیشه خیلی به فکر مامانم هستم  و به سلامت روح و روانش ...
28 ارديبهشت 1392

چگونه نی نی رو بذاریم سرِ کار ؟

امروز از اون روزهاست که مامانم خیلی گرفتاره و از صبح جلو لپ تاپ نشسته و یه کاری رو باید آماده کنه و تا یه ساعت دیگه بفرسته... از اونجا که منم خیییییییییییییییییییلی وقت شناسم و همیشه در کمک کردن به مامانم روی همه رو سفید می کنم!!!خودم دارم بازی می کنم و اصلللللللللللللللللللا به مامانم کاری ندارم....میگی نه خودت ببین... اول از همه جلو تلویزیون میشینم و یه کم تلویزیون نگاه می کنم و بعد میام سراغ مامان و میرم رو پاش می شینم تا تو نوشتن باهاش هم فکری کنم که با کمک هم یه شاهکار عالی خلق کنیم...آخه بابام میگه با کمک هم کارها بهتر پیش میره!!!! ولی انگار مامان زیاد از کمک کردن من خوشش نمیاد و منو میذاره پایین و از اونجا که یه لباس کلاه دار...
26 ارديبهشت 1392

بازی قیفی!!!

اوایل که من تازه چهاردست و پا میرفتم همه جای خونه و مخصوصا آشپزخونه در انحصار من بود... من هر روز می رفتم سر کابینت ها و کشوها و اونا رو به شیوۀ خودم مرتب می کردم ولی چند ساعت بعد که دوباره می رفتم سراغشون می دیدم مامانی اومده و دوباره همه چی رو به هم ریخته و همۀ زحمت های من هدر رفته!!! تا این که بعد از مدتی با مامان به توافق رسیدیم توافقی که بخاطرش می خوام در آینده برم انجمن دفاع از حقوق کودکان فضول!!! نه کنجکاو!!! و از مامانم بخاطر رعایت نکردن حقوق کودکان شکایت کنم... آخه می دونی طبق این توافق اجباری قرار شد من سر کابینت هایی که شکستنی داره نَرَم و بهشون کاری نداشته باشم در واقع من در این توافق زورکی هیچ نقشی نداشتم و مامان درِ ...
25 ارديبهشت 1392

هندونه بازی

ساعت حدود دوازده شبه و من و مامانی و بابایی از بیرون اومدیم... تو ماشین خواب بودم و تا اومدم خونه و یه کم چشم و باز کردم و زیر چشمی یه هندونه دیدم به سرعت برق از جا پریدم و رفتم هندونه بازی...به این سبک... هندونه بهترین وسیله برای دس دسی کردنه آخه می دونی وُلوم دس دسی رو خیلی می بره بالا و حال کردن منو از دس دسی مضاعف می کنه... یه هندونه می تونه صندلی خوبی باشه منتها به شرط این که بتونی متعادل روش بشینی منظورم اینه که تعادلت و حفظ کنی دیگه....این طوری.. ای وای...یکی منو متعادل کنه که نیفتم.... و حالا که تونستم روش بشینم می تونم از این تریبون استفاده کنم و آواز بخونم: دقو دقو دقو دقو     ...
24 ارديبهشت 1392

املت میخورم..حالشو می برم..

مامانم خیلی گرفتاره باز لحظه سخت سر کار رفتنه و باید منو بذاره مهد و داره وسایلم و چک می کنه که چیزی رو از قلم ننداخته باشه! طبق معمول یه مقدار از غذامو میده تا بخورم که اگه تو مهد دیر بهم غذا دادند ضعف نکنم خدای نکرده!!!! چون عجله داره و باید وسایل خودش رو هم مرتب کنه یه مقدار املت میذاره جلوم تا خودم بخورم و حالشو ببرم... منم دارم املت خوشمزه می خورم و عمیقا در حال فکر کردنم. دارم به این فکر می کنم که این آقای مزرعه دار تو کارتون بعبعی ناقلا چرا تو روزهای آفتابی هم یه لباس بافتنی!!!یقه اسکی!!! با یه کاپشن !!! می پوشه؟؟؟؟(تا بحال دقت کرده بودی؟؟) که یهو با صدای مامانی که میگه:" وای داری چیکار می کنی علیرضا؟؟؟" تمرکزم به هم ...
23 ارديبهشت 1392

رجب اومده...

سلام ..سلام... اینو ببین: حالا بگو تو مهد همش به من دس دسی و حرکات موزون آموزش داده میشه... نه جانم ما به موقعش حواسمون به همه چی هست و خاطره جون مربی مهدم لطف می کنه و برای همه مناسبت ها به ما کارت میده که یادمون بمونه به بزرگان دینمون احترام بذاریم... راستی منم تولد امام محمد باقر و تبریک میگم.... یه سؤال فنی داشتم: این رجب کیه که همه به مامانم میگن رجب اومده! رجب اومده! قدر بدونید! آخه می دونی منم میخوام قدر بدونم ولی نمیدونم باید چیکار کنم؟شما می دونید؟ حالا بی خیال بعدا خودم به شیوۀ مامانم سرچ می کنم و پیدا می کنم. آخه می دونی مامانم فکر می کنه هر چی تو اینترنت هست درست و مستنده غافل از این که خوب خیلی از اینا...
22 ارديبهشت 1392

وقت اذان که میشه!!!

بابام بازم دیروز رفت مشهد... امروز با مامانم رفتیم بیرون و خرید خونه رو انجام دادیم و من در نقش مرد خونه عمل کردم...خوب وقتی بابایی نیست من مرد خونه ام دیگه!!!میگی نه نگاه کن!!! وقتی برگشتیم این دو تا کوسن و آوردم رو زمین و ماشین هام و روش به ردیف گذاشتم مامانم تا دید دارم یه کار جدید می کنم باز همون دوربین معروفش و برداشت و اومد سراغم... منم بدون توجه به اوضاع اطراف در حال بازی خودم بودم... یهو بی مقدمه شروع کردم به نیت کردن: و بعد از نیت دست هام و میندازم و حسابی تکون میدم مثل مردها!!! و بعد به شیوۀ خودم بلافاصله میرم سجده: مامانم از تعجب داره شاخ در میاره که این چه ربطی به بازی داره... تا این که مامان ه...
21 ارديبهشت 1392