علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

چگونه نی نی رو بذاریم سرِ کار ؟

1392/2/26 16:02
نویسنده : الهام
427 بازدید
اشتراک گذاری

امروز از اون روزهاست که مامانم خیلی گرفتاره و از صبح جلو لپ تاپ نشسته و یه کاری رو باید آماده کنه و تا یه ساعت دیگه بفرسته... از اونجا که منم خیییییییییییییییییییلی وقت شناسم و همیشه در کمک کردن به مامانم روی همه رو سفید می کنم!!!خودم دارم بازی می کنم و اصلللللللللللللللللللا به مامانم کاری ندارم....میگی نه خودت ببین...

اول از همه جلو تلویزیون میشینم و یه کم تلویزیون نگاه می کنم و بعد میام سراغ مامان و میرم رو پاش می شینم تا تو نوشتن باهاش هم فکری کنم که با کمک هم یه شاهکار عالی خلق کنیم...آخه بابام میگه با کمک هم کارها بهتر پیش میره!!!!

ولی انگار مامان زیاد از کمک کردن من خوشش نمیاد و منو میذاره پایین و از اونجا که یه لباس کلاه دار پوشیدم چند تا مکعب میذاره تو کلاهم تا دست از سرش بردارم و به کارش برسه... و همین جاست که اشتباه بزرگ و مرتکب میشه چون اول از همه دلش نمیاد از تلاشم عکس نگیره و باز یه سناریو نسازه و دوم اینکه به جای من خودش میره سرِ کار و میشه هم بازیِ من...

من خیلی با این بازی حال کردم... ببین...

اولش احساس بدی دارم و همش خمیده خمیده راه میرم...بعد می گردم به دنبال حل مشکل و اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که مشکل از شلوارمه و باهاش درگیر می شم...

مامانم دلش برام کباب میشه و میاد مکعب ها رو از تو کلاهم در میاره...

ولی حالا من بی خیال نمی شم و میخوام بازم اونا رو بذاره برام تو کلاهم... و مامان چند تا مکعب میذاره داخل کلاهم...و حالا نه تنها احساس بدی ندارم خیلی هم خوشحالم!!!و احساس غرور فراوانی دارم از حمل مکعب ها....در واقع احساس کامیونی بهم دست داده...آخه دارم در نقش کامیون عمل می کنم...

و تو خونه راه می رم و مکعب های دیگه رو هم پیدا می کنم و میدم به مامان تا بذاره تو کلاهم و هر چقدر مامان برام توضیح میده که تو کلاه من به زحمت همین چهار تا مکعب جا میشه نق می زنم و میگم بذاره...

کور خوندی مامانی بسی خیال واهی که بتونی منو بذاری سر کار .... من خودم استادِ سرِ کار گذاشتنم و قادرم با خورده فرمایشاتم هزار نفر و هم زمان مُسخّر کنم و بذارم سرِ کار ...

تا این که مامانی سیاست ویژه ای به خرج میده و از اونجا که با منطق نمیتونه منو متقاعد کنه مکعب ها رو از من می گیره و یواشکی میذاره کنار و منِ ساده هم که نمی بینم فکر می کنم میذاره تو کلاهم..

 و بعد از جاسازی مکعب ها خیلی با احتیاط می شینم تا عکس العمل مکعب ها رو وقت نشستن مورد تجزیه و تحلیل قرار بدم...

وای بچه ها حواسم نبود تا نشستم مکعب هام ریخت زمین ...

و حالا روز از نو روزی از نو...ولی دیگه تصمیم گرفتم وابستگی مو به مامان قطع کنم و خودم تلاش کنم آخه می دونی همیشه که کسی کنارم نیست کمکم کنه باید یاد بگیرم مستقل عمل کنم...منتها هنوز جهت یابی من پیشرفته نشده و تشخیص پشت و جلو به راحتی برام ممکن نیست...ببین...

و بالاخره جهت درست و تشخیص میدم البته پس از حدود 15 بار افتادن مکعب ها...آخه می دونی مامانم همیشه میگه"برای رسیدن به هر چیزی که احساس می کنی ارزشش و داره تلاش کن حتی اگه به نظر غیرممکن بیاد،تو می تونی اونو به دست بیاری، و حتی اگه به هر دلیلی به دست نیاریش در آینده افسوس تلاش نکردنت و نمیخوری"... منم که حرف گوش کککککککککککککن!!! همش تلاش می کنم....آخه این کار به نظرم خیلی ارزشمند میاد!!!!!و می بینی که تونستم..

و حالا که از این بازی سرم گیج رفت مکعب هام و میذارم تو جیبم و راه می رم و خوشحالم...

و حالا شمشیرم رو هم در دست می گیرم تا احساس خوبم و کامل کنم...

و از افتادن توپی که مامانم گذاشته روی شمشیرم تا کمی تا قسمتی سرِ کار باشم لذت می برم... ولی هر دفعه که میفته آه و ناله می کنم و از مامان میخوام بیاد دوباره بذاره.... 

و....

اینک چند روز بعد ...

دارم شی یَ میخورم و تو قلمرو خودم قدم می زنم که چند تا مکعب می بینم..  مکعب ها رو می برم پیش مامان تا بذاره تو لباسم...

این یکی کلاه نداره ولی خوب تونستم مکعب ها رو جاسازی کنم، مگه نه؟...و حالا این یکی رو اضافه می کنم...

دیدی تونستم...

 و از اونجا که اثر هر کاری مثل بازگشت صدا از کوه به خود آدم برمیگرده....نتیجۀ سرِکارگذاشتن من هم از طرف مامانم به خودش برمیگرده و خودش بیشتر از من میره سرِ کار....

و به قولِ مرحوم نیوتن:"هر عملی، عکس العملی دارد مساوی و در خلاف جهت"

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان امین
26 اردیبهشت 92 18:43
الهام جون این پستتون منو یاد کودکی های امین انداخت. اون هم اسباب بازی هاشو می کرد داخل پیراهنش ولی از پایین می ریخت بعد گریه می کرد من هم پیراهنش رو می کردم داخل شلوارش بعد اسباب بازی هاشو داخل اون می ریختم. حسابی کیف می کرد و خوشحال بود. آفرین به آقا علیرضا با اون پشتکارش

خوب شد اینو گفتید فهیمه جون.اینم یه راه سرگرم کردن بچه هاست دفعه بعد این کار و می کنم...
پرهام ومامانش
27 اردیبهشت 92 10:25
^^^^^^^^^^################^^^^^^^^^^^^ ^^^^^^^^#####################^^^^^^^^^^ ^^^^^^######^^^^^^^^^^^^^######^^^^^^^^ ^^^^^#####^^^^^^^^^^^^^^^^^######^^^^^^ ^^^^####^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^#####^^^^^ ^^^####^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^#####^^^^ ^^####^^^^^####^^^^^^^^^###^^^^^###^^^^ ^^###^^^^^######^^^^^^^###^^^^^^####^^^ ^####^^^^^######^^^^^^###^^^^^^^^###^^^ ^###^^^^^^^####^^^^^^###^^^^^^^^^####^^ ^###^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^###^^ ^###^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^###^^ ^###^^^^##^^^^^^^^^^^^^^^^^##^^^^^###^^ ^###^^^^###^^^^^^^^^^^^^^^^##^^^^####^^ ^####^^^^###^^^^^^^^^^^^^^###^^^^###^^^ ^^###^^^^####^^^^^^^^^^^####^^^^####^^^ ^^####^^^^#####^^^^^^^#####^^^^^###^^^^ ^^^####^^^^###############^^^^#####^^^^ ^^^^####^^^^^###########^^^^^#####^^^^^ ^^^^^#####^^^^^^^^^^^^^^^^^######^^^^^^ ^^^^^^#########################^^^^^^
مامان عبدالرحمن واویس
27 اردیبهشت 92 12:11
الهام جون خدا واست حفظش کنه ادم هرچقد خستگی داشته باشه باوجوداین بچه ها همه چیز و فراموش میکنه