علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

چگونه از مامان خود تشکر کنیم؟؟؟

نی نی های عزیز در شُرُف روز مادر هستیم و من می دونم همۀ شما نی نی ها و مخخخخخخخخخخخخخخخخصوصاً خود من به دنبال پیدا کردن راهی برای تشکر از این همه زحمات مامان هامون هستیم..... من یک راه خوب بلدم و میخوام اون رو به شما هم آموزش بدم...البته در شرایط مختلف کمک کردن فرق می کنه و من الان قصد دارم دوتا از راه ها رو به شما آموزش بدم... وقتی مامانتون غذا می پزه اگه از غذا خوشتون نیومد دهانتون و محکم قفل کنید و از خوردن غذا جداً خودداری کنید!!!! چرا می خندی خوب معلومه که نخوردن غذا بهتر از خوردن و بیرون ریختن غذا از دهانه دیگه!!! مگه نه!!شما با این کارتون از مامانتون و مخصوصاً باباتون تشکر می کنید..چون این به اقتصاد خانواده هم کمک می کنه و اگ...
8 ارديبهشت 1392

کی خراب کار تره؟؟؟؟

تعطیلات نوروز که شهرستان بودم یه کامیون دست دوم تو انباری مامان جونم پیدا کردم که مهدی پسر عموم دمار از روزگار این بیچاره در آورده بود و فقط قسمت جلوییش باقی مونده بود. من که عشق کامیونم به همین قناعت کردم و باهاش بازی می کردم و روزی که خواستم بیام تهران دیدم جدایی از اون برام خیلی سخته و با خودم آوردمش خونمون.... هر روز باهاش بازی می کردم و خرگوش کوچولو را باهاش می بردم دَدَررررررر... از اونجا که خودم خیلی دوست دارم سوار کامیون بشم فکر می کنم این آرزوی خرگوش کوچولو هم باشه!پس باید اونو سوار کامیون می کردم و با گردش زیر میز نهارخوری بهش خیییییییییییییییییییییلی حال می دادم... و اما یه شب که مامان و بابا سرگرم کار خودشون ب...
7 ارديبهشت 1392

شی یَ و اُلیورتوئیست

شی یَ همون هندوانه ست و اُلیورتوئیست هم همون علیرضاست....الان دلیلش و می فهمی!!!! من به هندوانه علاقۀ خاصی دارم و از روزی که هندوانه تو یخچال دیدم مرتب دست مامان و بابا رو می گیرم و می برم جلوی یخچال و به هندوانه اشاره می کنم و میگم:"شی یَ" و اونا هم کلی منو سرکار میذارند و دست روی تک تک خوراکی های تو یخچال میذارند و میگن:"این" و منم داد می زنم و میگم "اَاَااااا" ولی بسی خیال واهی...من تا شی یَ رو نگیرم بی خیال نمی شم...البته اونا بخاطر هندونه خوردن نیست که نگران هستند اونا نگران هستند که اگه یه وقت بِتِرکم و شکمم پاره شه باید چیکار کنند.. وقتی موفق به گرفتن شی یَ میشم دیگه صبر نمی کنم تا برام پارچه مو پهن کنند و روش بشینم بخورم، ی...
6 ارديبهشت 1392

کی کجا بشینه؟؟؟؟؟؟؟

مامانم خسته از سر کار برگشته و من و از مهد آورده خونه. منم تو مهد حسابی خوابیدم و سرحالم و میخوام دوچرخه سواری کنم اونم نه به شیوۀ معمول....دو نفره میخوام دوچرخه سواری کنم... هفتۀ پیش بابام منو برد پارک و چون من دوچرخه ام و نبرده بودم و از دیدن نی نی های دوچرخه سوار حسابی فیلم یاد هندوستان کرده بود با اصرار از باباجون خواستم تا منو سوار دوچرخه کنه و بابایی منو گذاشت پشت سر یه نی نی که با هم دوچرخه سواری کنیم و از پشت سر منو گرفته بود که نیفتم... وقتی از پارک برگشتیم بابایی تازه فهمید چه اشتباهی مرتکب شده چون از همون روز اگه بابایی خونه باشه باید رو موتورم بشینه تا من پشت سرش سوار شم و اگه خونه نباشه من سوار موتورم نمیشم...و همش غر م...
4 ارديبهشت 1392

سرآشپز علیرضا...

ساعت دوازده شبه....بابام پای لپ تاپ نشسته و مامانم داره مسواک می زنه. منم مطابق همیشه دمپایی های قرمز مامانم و پوشیدم و دارم تو قلمرو خودم قدم می زنم تا مطمئن بشم همه چی رو به راهه و بعد با خیال راحت سرم و بذارم رو بالش و بخوابم... با دمپایی های قشنگم می رم تو اتاق خواب جلوی آینه و خیلی احساس خوش تیپی بهم دست میده و سرمست از این احساس زیبا دوباره شروع می کنم به ادامۀ قدم زدن تو قلمرو خودم و میرم تو آشپزخونه.... احساس خوش تیپی ام فولِ فولِ ولی احساس می کنم هنوز هم می تونم خوش تیپ تر باشم...یهو چشم می افته به کلاه قابلمه. همیشه مامانم این کلاه قشنگ رو میذاره روی سر قابلمه. من همیشه آرزو داشتم یه کلاه شبیه این داشتم....آخه میدونی روش ک...
4 ارديبهشت 1392

مهد و قحطی!!!!!!

سلام سلام.... امروز برای اولین بار تو سال 92 رفتم مهد.... تاریخچۀ مهد رفتن من به اسفند برمیگرده که مامانم پول یه ماه و پرداخت کرد و من فقط هشت روز رفتم مهد.... البته من با مهد مشکلی نداشتم چون از بچه ها ویروس گرفتم منو نبردند!!!! چون مامان من سه روز میره سر کار و فروردین هم تا بیش تر از نیمه تعطیل بود قرار  بود فروردین من پنج روز برم مهد که نرفتم و مهمون بابام بودم یعنی منو نبردند و گرنه خییییییییییییییییلی دلم میخواست برم!!!!!! !!!!! اردیبهشت و دیگه نمی تونم بپیچونم و باید برم مهد اونم نه تنها سه روزی که مامانم میره سر کار، همۀ هفته رو قراره برم چون مامانم احساس یأس فلسفی می کنه که مثلا پیشرفت نکرده از وقتی من اوم...
1 ارديبهشت 1392

آرامش بعد از طوفان

آاااااااااااااخش خیلی خسته ام... دیگه از بازی های هیجان انگیز خسته شدم و میخوام به خودم و مخصوصااااااااااااا مامانم استراحت بدم.....بخاطر همین در نقش بچه های خوب و آروم و منضبط میشینم و با لگوها و مکعب هام بازی میکنم.... اصلا به نور فلش دوربین توجه نمیکنم و کاملا جدی به کارم ادامه میدم... و حالا که دیگه لگو ندارم برج بسازم میرم سراغ مکعب هام. من الان میتونم شش مکعب و رو هم نگه دارم البته به سختی... و بعد از چند بار چیدن مکعب ها خسته میشم و همه رو به هم می ریزم و میرم سراغ یه کار جدید.... ...
31 فروردين 1392

یه جای دنج...

من از اولشم موافق نبودم بابام این خونۀ کوچیک و بخره... دلم یه خونۀ بزرگ میخواست مثل خونه مادر جونم که به راحتی بشه توش هر گونه بازی، زورآزمایی و تفریح کرد... 70 متر برای من خیلی کمه و از اونجا که همیشه خونمون میدون جنگه و وسایل و تجهیزات کارم توش ریخته ست جایی برای بازی با لگوهام پیدا نکردم و مجبور شدم به زیر میز پناه ببرم که البته اونجا هم کمتر از میدون جنگ نیست...   این یکی دیگه واقعا بازی با اَعمال شاقه ست.... آااااااااااااااااای کمرم شکست... یکی بیاد این میز و برداره!!!! به امید روزی که بابام توانمند!!!!!!!!!بشه و یه خونۀ بزرگ بخره که به راحتی بشه تبدیلش کرد به باشگاه، پیست موتورسواری و میدون جنگ... ...
31 فروردين 1392

سرسره بازی پیشرفته ...

بعد از گذشت یه هفته از تمرینات سرسره بازی مقدماتی در منزل امروز اومدم با آموزش حرفه ای سرسره بازی برای نی نی های مهربون... راستش همه چیز از اونجا شروع شد که دیروز مامانم تو دانشگاه کار داشت و خوشبختانه چون کسی نبود که من پیشش بمونم ما خانوادگی مجبور شدیم بریم دانشگاه و من دانشگاه و خییییییییییییییییلی دوست دارم آخه میدونی جلوش یه دونه پارک برای بازی دانشجوها!!!!! هست...و من هر وقت میرم اونجا حسابی بازی می کنم... من و بابایی طبق معمول تو پارک مشغول بازی شدیم و مامان رفت کارش و انجام داد و برگشت پیشمون....منم تو این مدت حسابی ترکوندم و با بابایی سرسره بازی و دوچرخه سواری کردم... وقتی رسیدیم خونه مامان و بابام که چند وقته زبان می ...
29 فروردين 1392