علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

مهد و قحطی!!!!!!

1392/2/1 20:35
نویسنده : الهام
460 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام....

امروز برای اولین بار تو سال 92 رفتم مهد....

تاریخچۀ مهد رفتن من به اسفند برمیگرده که مامانم پول یه ماه و پرداخت کرد و من فقط هشت روز رفتم مهد....

البته من با مهد مشکلی نداشتم چون از بچه ها ویروس گرفتم منو نبردند!!!!

چون مامان من سه روز میره سر کار و فروردین هم تا بیش تر از نیمه تعطیل بود قرار  بود فروردین من پنج روز برم مهد که نرفتم و مهمون بابام بودم یعنی منو نبردند و گرنه خییییییییییییییییلی دلم میخواست برم!!!!!!!!!!!

اردیبهشت و دیگه نمی تونم بپیچونم و باید برم مهد اونم نه تنها سه روزی که مامانم میره سر کار، همۀ هفته رو قراره برم چون مامانم احساس یأس فلسفی می کنه که مثلا پیشرفت نکرده از وقتی من اومدم و میخواد مدرک آیلتس رو تو زبان استاد کنه.... بله دیگه زبان خوندن مامان و ریاضت کشیدن علیرضا...

البته اشکالی نداره میخوام این اردیبهشت و برم مهد ببینم مامانم چه گلی به سر خودش میزنه و با آیلتس چیکار می کنه؟؟؟تا دیگه کسی نگه مامان بخاطر علیرضا پیشرفت نمی کنه....مامانی این گوی و این میدان...ایشالا که یه ماه دیگه که این مطلب و میخونی از پیشرفت هم خبری باشه!!!منم دیگه دارم از خود گذشتگی می کنم....

امروز قرار بود ساعت یک برم مهد تا شش بعد از ظهر که مامان از سر کار بیاد دنبالم...

امروز از قبل توجیه شده بودم و مامانی از صبح داشت برام توضیحات می داد که.... خودت میدونی دیگه چی می گفت من چی بگم...

تو حیاط که رفتیم بخاطر مامان خودم و کنترل کردم و گریه نکردم ولی تا خاطره جون مربی مهدم رو دیدم شروع کردم به نق زدن و گریه کردم...البته یه کم... بعدش رفتم تو و طبق معمول مثل آقاها برخورد کردم و یه کم بازی کردم و نهار و قسمتی از فرنی و میوه ای رو که مامان گذاشته بود خوردم و خوابیدم تا 5.5 و شش اومدم خونه و ماجرا از همین جا شروع شد...

وقتی رسیدم خونه رفتم روی صندلی میز نهارخوری ایستادم و یه بشقاب برنج اونجا بود. فهمیدم که بابایی اومده و با عجله نهارخورده و از اونجا که میخواد تو گرفتن آیلتس روی مامانم و کم کنه رفته کلاس زبان و یادش رفته بشقابش و از رو میز برداره...

البته من از این حرکت استقبال کردم و شروع کردم به خوردن برنج خالی که کمی تا قسمتی هم ته دیگ شده بود...وقتی مامانم منو دید چشماش در اومد و فکر کرد از قحطی در اومدم ...بعد منو برد پایین روی پارچۀ مخصوص خودم و به این صورت منو شکار کرد...

و بعدش دل مامانم برام سوخت و ظرفم و برد و خورشت ریخت روی برنجم که حالشو ببرم...ولی من اینقدر گرسنه بودم که همین طوری هم خیلی حال می کردم...همیشه اصرار دارم که با چنگال غذا بخورم مگر این که جلوم نباشه و نبینمش و گرنه ....

بعد از خوردن غذا تو خونه راه رفتم و هر خوردنی رو می دیدم دستور می دادم مامان بهم بده تا بخورم...دیگه الان مامان یه جورایی داره شک می کنه که تو مهد بهم داروی افزایش اشتها نداده باشند....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان امین
1 اردیبهشت 92 20:49
الهی بگردم، مامان الهام چرا به این بچه غذا نمی دی الهام جون ایشالا در تمام کارهات موفق باشی و سربلند

ممنونم عزیزم.فدات شم.
مامان عبدالرحمن واویس
3 اردیبهشت 92 15:01
ای جان عزیزم بااین غذا خوردنت انشاالله که همیشه سالم باشی خاله جون
مامان ایمان جون
3 اردیبهشت 92 22:21
فداااااااااااااااااااااات بشم خوشگلم که همه کارات بانمکه

مرسی خاله جونم