وقتی من مامان خرسی میشم....
امروز از اون روزهاست که مامانم خیلی گرفتاره و از صبح زود پای لپ تاپ نشسته و داره ترجمه و تایپ می کنه... من این جور روزها رو خیلی دوست دارم چون تا دلت بخواد میتونم سو استفاده کنم و هر چی رو اراده کنم از مامان بگیرم... میرم تو آشپزخونه و یه قابلمه روی گاز می بینم میام سراغ مامان و با غر زدن دستش و می گیرم و می برم اونجا تا قابلمه رو بهم بده...مامانم هم برخلاف معمول سریع قابلمه رو بهم میده تا مگه دست از سرش بردارم و به کارش برسه... منم شروع می کنم به خوردن غذای ته قابلمه... وای که چقدر غذا خوردن از تو قابلمه حال میده....اونم با قاشق به این بزرگی... خرسی تو کامیونم نشسته و با حسرت به غذاخوردن من نگاه می کنه منم میارمش تا بهش غذا...