علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

وقتی من مامان خرسی میشم....

امروز از اون روزهاست که مامانم خیلی گرفتاره و از صبح زود پای لپ تاپ نشسته و داره ترجمه و تایپ می کنه... من این جور روزها رو خیلی دوست دارم چون تا دلت بخواد میتونم سو استفاده کنم و هر چی رو اراده کنم از مامان بگیرم... میرم تو آشپزخونه و یه قابلمه روی گاز می بینم میام سراغ مامان و با غر زدن دستش و می گیرم و می برم اونجا تا قابلمه رو بهم بده...مامانم هم برخلاف معمول سریع قابلمه رو بهم میده تا مگه دست از سرش بردارم و به کارش برسه... منم شروع می کنم به خوردن غذای ته قابلمه... وای که چقدر غذا خوردن از تو قابلمه حال میده....اونم با قاشق به این بزرگی... خرسی تو کامیونم نشسته و با حسرت به غذاخوردن من نگاه می کنه منم میارمش تا بهش غذا...
22 فروردين 1392

آخه چرا؟؟؟؟؟

اصلافکر نکنید دارم شکلات می خورم... آخه کدوم نی نی شکلات و با این همه حرص و ولع میخوره؟؟؟؟ این چیزی که دارم میخورم خیلی خوشمزه ست!!! وای ی ی ی ی دندونم شکست بس که زور زدم امان از دست این مامانی که این همه مهرشو عوض می کنه. این مهر اون مهری که همیشه می خوردم نیست کلی رو مهر قبلی کار کرده بودم و تازه حالا راحت می تونستم بخورمش. این یکی هنوز گوشه هاش نپریده و خوردنش سخته.....  ای وای بازم مامان اومد و من الان شکلات خوشمزه ام و از دست میدم... هنوز میخواستم بلند شم مثل همیشه مهر و محکم بزنم به دیوار تا لبه هاش بپره و خوردنش راحت تر باشه... حیف شد... من نمیدونم چرا بزرگترا اجازه نمی دن ما آزاد باشیم....من که ماشین بن...
21 فروردين 1392

آموزش دوچرخه سواری به شیوه علیرضا

دیروز مامانم به وبلاگ امین جون سر زده بود و از دوچرخه سواری امین جون لذت برده بود و از اونجا که واقعا!!! جوگیر شده بود تصمیم گرفت عکس هایی رو که از دوچرخه سواری به شیوه بزرگترها از من تو تعطیلات گرفته بود بذاره تو وبم.... اصولا من تو تعطیلات اصلا تو خونه بند نمی شدم البته اگه شما هم یه جایی با اون همه جذابیت می رفتید درست مثل من رفتار می کردید و هر کسی وارد خونه می شد سریع می رفتید جلوش و خودتون رو براش لوس می کردید تا شما رو ببره ددر... یه روز که خونه آقاجونم بودم یهو یه دوچرخه که برای مهدی پسرعموم بود و براش کوچیک شده بود و حالا تو انباری آقا جونم جا خوش کرده بود توجه منو به خودش جلب کرد. سریع رفتم سراغش و با کمک آقا جونم یه کم دو...
20 فروردين 1392

من و بعبعی ها....

جاتون خالی من تو تعطیلات کلی بعبعی ناز دیدم و دنبالشون دویدم تا اونا رو بگیرم ولی نمیدونم چرا از من فرار می کردند من فقط می خواستم نازشون کنم... اینجا هم دارم به بعبعی ها کمک می کنم برن خونشون که یه وقت خدای نکرده گم نشن و مامانشون دعواشون کنه... و حالا دارم بعبعی ها رو به طرف میز غذا هدایت می کنم.... فکر می کنم بعبعی ها باید خیلی تشنه باشند میخوام شیلنگ آب و ببرم و بهشون آب بدم... ...
17 فروردين 1392

من و دوستانم و نوروز 92

اول از همه باید بگم که مامانم و بابام از عملکرد من تو نوروز 92 خیلی راضی بود میدونی چرا؟؟؟؟ چون بالاخره یاد گرفتم از حق خودم دفاع کنم... مامانم همیشه بهم می گفت: پسرم به هیچکس زور نگو ولی وقتی کسی بهت زور میگه از حق خودت دفاع کن. قبلا وقتی یکی از بچه ها می اومد نزدیکم و داد می زد شروع می کردم به گریه کردن و یا تو مهد وقتی یکی از بچه ها گریه می کرد منم گریه می کردم و یا وقتی یکی از بچه ها چیزی رو ازم می گرفت بهش میدادم و بعدش گریه می کردم... به قول مامانم اگه همین طور پیش می رفتم می شدم یه بچه سوسول... از اونجا که مامان یه آدم خودساخته ست تمام تلاشش اینه که منو مستقل و خودساخته بار بیاره درست مثل ...
17 فروردين 1392

بازی با اعمال شاقه ...

من دارم با کامیون هام بازی می کنم.... اصلا فکر نکنید این میز تلویزیونه اصلا این طور نیست این یه پارکینگ طبقاتیه مخصوص کامیون ها که از ترس نی نی های کنجکاو ( نه فضول) دکوری هاشو برداشتند و من دارم کامیون هامو اینجا پارک می کنم... حالا این کامیون میخواد بره بیرون از پارکینگ و من دارم بهش کمک می کنم... ...
17 فروردين 1392

سیزده بدر ....

ما قرار بود ششم فروردین برگردیم تهران ولی بابام این قدر کاراشو طول داد که تا سیزده بدر موندیم و چه خوب شد که موندیم.... سال قبل با فامیل بابایی رفتیم سیزده بدر و امسال با فامیل مامانم رفتیم سیزده بدر....رفتیم کوه و کلی خوش گذشت و بازی کردم...ببین... ادامۀ عکس ها در ادامۀ مطلب دارم با خودم فکر می کنم که چطور حواس مامانم و پرت کنم و یهو برم سمت آب ... باور کن کار خاصی نمیکنم فقط می خوام صورتم و بشورم... بای بای ما که رفتیم آب بازی به شما هم خوش بگذره.... نه مثل این که دست بردار نیستند و به من آزادی عمل نمیدن برم تو آب حموم کنم.... حالا مجبورم بازی تکراری سنگ انداختن توی آب و موج درست کردن و انجام ب...
16 فروردين 1392

سفر به شیروان...

میدونی شیروان کجاست ؟؟؟؟ منم تا همین دو هفته قبل نمیدونستم تا این که مامانم تصمیم گرفت برای دیدن یه دوست قدیمی که از هم کلاسی ها و هم اتاقی های دوران تحصیلش بود و اهل شیروان بود بره خونشون. شیروان یه شهر کوچیکه تو خراسان شمالی که جمعیتش ترکیبی از  کرد و فارس و ترک هستند. مامان و بابام هم برای اولین بار بود که اونجا رو می دیدند.... از سال 86 که مامانم و دوستش از پایان نامه فوق لیسانس دفاع کردند همدیگر رو ندیدند و فقط تلفنی با هم در تماس بودند. اون زمان مامان من مجرد بود و دوست مامانم یا به عبارتی خاله ام یه دختر 5 ساله داشت به نام فاطمه. چقدر همه چی عوض شده بود الان خاله ام سه تا دختر داشت یعنی کوثر و کیانا و فاطمه و ماما...
16 فروردين 1392

چهارشنبه سوري

مامانم ميگه  تا به حال چهارشنبه سوري به اين باحالي نديده بود ميدوني چرااااااااا؟؟؟؟؟؟؟  سال هاي گذشته چهارشنبه سوري رو تو شهر بودند و حتي از يه هفته و يا يه ماه قبل از چهارشنبه سوري از نگراني ترقه و وسايل خطرناكي كه يه سري آدم هاي بي احتياط استفاده مي كردند بايد زودتر از هميشه به خونه برميگشتند و كجا آتيش مي ديدند تا بتونند از روش بپرند.... امسال مامانم از چند روز قبل از چهارشنبه سوري به فكر جمع كردن فاميل و دوستان بود و همه رو دعوت كرد به روستايي كه زادگاه خودش بود تا به دور از هر گونه خطر و نگراني يه خاطره زيبا براي همه خلق كنه و به حساب خودش خيليييييييي كار خارق العاده اي كرد....  ...
4 فروردين 1392