وقتی من مامان خرسی میشم....
امروز از اون روزهاست که مامانم خیلی گرفتاره و از صبح زود پای لپ تاپ نشسته و داره ترجمه و تایپ می کنه...
من این جور روزها رو خیلی دوست دارم چون تا دلت بخواد میتونم سو استفاده کنم و هر چی رو اراده کنم از مامان بگیرم...
میرم تو آشپزخونه و یه قابلمه روی گاز می بینم میام سراغ مامان و با غر زدن دستش و می گیرم و می برم اونجا تا قابلمه رو بهم بده...مامانم هم برخلاف معمول سریع قابلمه رو بهم میده تا مگه دست از سرش بردارم و به کارش برسه...
منم شروع می کنم به خوردن غذای ته قابلمه... وای که چقدر غذا خوردن از تو قابلمه حال میده....اونم با قاشق به این بزرگی...
خرسی تو کامیونم نشسته و با حسرت به غذاخوردن من نگاه می کنه منم میارمش تا بهش غذا بدم....
خرسی مریض شده و اصلا حوصله نداره و همش غر می زنه. مامانم که به فکر این بیچاره نیست باید خودم دست به کار شم و به این بیچاره غذا بدم.... بهش غذا میدم و هم زمان صدای جویدن هم در میارم تا اشتهای خرسی زیاد بشه و یا به عبارتی جوگیر شه و غذا رو بخوره...
مامانم با شنیدن صدای جویدن من برمیگرده و این صحنه رو می بینه و طبق معمول با دوربینش اینجاست و حالا...
اما همش به جای غذا خوردن نق میزنه و غذاش و نمیخوره...منم عصبانی می شم و خرسی رو اَ ت تَ می کنم این طوری...:"من اعصاب ندارم آقا خرسی غذاتو بخور دیگه،پسر خوبی باش"
تقصیر من نیست مامانی اگه غذاشو مثل بچه های خوب بخوره که بهش کاری ندارم....