علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

سفر به شیروان...

1392/1/16 15:07
نویسنده : الهام
746 بازدید
اشتراک گذاری

میدونی شیروان کجاست؟؟؟؟

منم تا همین دو هفته قبل نمیدونستم تا این که مامانم تصمیم گرفت برای دیدن یه دوست قدیمی که از هم کلاسی ها و هم اتاقی های دوران تحصیلش بود و اهل شیروان بود بره خونشون. شیروان یه شهر کوچیکه تو خراسان شمالی که جمعیتش ترکیبی از  کرد و فارس و ترک هستند. مامان و بابام هم برای اولین بار بود که اونجا رو می دیدند....

از سال 86 که مامانم و دوستش از پایان نامه فوق لیسانس دفاع کردند همدیگر رو ندیدند و فقط تلفنی با هم در تماس بودند. اون زمان مامان من مجرد بود و دوست مامانم یا به عبارتی خاله ام یه دختر 5 ساله داشت به نام فاطمه.

چقدر همه چی عوض شده بود الان خاله ام سه تا دختر داشت یعنی کوثر و کیانا و فاطمه و مامانم که یه شازده خوشحال داشت... خودم و میگم...

سال قبل قرار بود یه روز از تعطیلات عید رو بریم خونه خاله و بخاطر کار بابام نشد بخاطر همین امسال دیگه بابایی به هیچ نحوی نتونست از رفتن در بره و مجبور شد ما رو ببره اونجا...

نمیدونی چقدر به بابام و مخصوصا مامانم و مخصوصا مخصوصا به من خوش گذشت!!!!

ساعت حدود دو بود که رسیدیم و بعد از نهار رفتیم شیرکوه... یه مکان تفریحی که من و فاطمه و کوثر و کیانا خودمون و خفه کردیم بس که این طرف و اون طرف دویدیم و حسابی حال باباهامون و جا آوردیم .... آخه مجبور بودند تو اون شلوغی همش دنبال ما بدوند و از دور مراقبمون باشند. مامانم و خاله ام هم با هم دیگه رفتند بالای کوه تا با هم صحبت کنند.... حالا نمیدونم این همه حرف و از کجا می آوردند که از لحظه ای که رسیدیم تا لحظه ای که میخواستیم برگردیم همش حرف می زدند....اینم من و کوثر و کیانا در پارک شیرکوه... فاطمه هم رفته کیم بخره!!!!

در ضمن خونشون خیلی بزرگ بود و حال میداد واسه رانندگی....و اینم از رانندگی من ....

صبح روز بعد از شیروان راه افتادیم و این قدر به من خوش گذشته بود که صبح از خواب بیدار نمی شدم و دلم میخواست همون جا بمونم مامانم و بابام هم که دیدند من از رو نمیرم و بیدار نمیشم تو خواب منو برداشتند و بردند تو ماشین و راه افتادیم.

قرار بود بریم بجنورد آخه مامانم تا به حال اونجا نرفته بود ولی بابای فاطمه نظرمون و عوض کرد و رفتیم نیشابور و ببینیم...

مامان و بابا نیشابور و دیده بودند ولی من برای اولین بار بود که میرفتم نیشابور...

نکته جالب توجه این که وقتی داشتیم از شیروان برمیگشتیم مامانم میگفت کلی از حرفاش مونده و نتونسته با خاله صحبت کنه و من و بابام شاخامون این دفعه دیگه اساسی در اومد!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان امین
17 فروردین 92 10:20
دیدن دوستان قدیمی و صحبت کردن با اونها مثل دوپینگ می مونه، الهام جون تا یک ماه شارژی


واقعا همین طوره!
دايي محسن
22 فروردین 92 22:10
خيلي عالي بود وخاطره انگيز
سجاد
23 فروردین 92 16:21
پیش سجاد کوچولو هم بیا ...

باشه سجادی جون.