علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

دبّه بازی...

در خانۀ ما چند روزی بود که گاه و بیگاه آب و برق قطع می شد و ما می ماندیم و چند تا دبه که باید می رفتیم از شیر آبی که در پارکینگ بود آب کِشی می کردیم... به دنبال آب کشی های مکرر این چند دبّه از انباری به خانۀ ما عزیمت کرد و شد رفیقِ شفیقِ اینجانب... بعد از برقراری آب باریکه به شرط صرفه جویی، ما دیدیم که این دبّه ها بد اسباب بازی های خَفَنی است... پس به شیوۀ خودمان به مادر بینوایمان امر کردیم که ما مالکِ دبه ها هستیم و هیچ کس اعم از قانونی و غیر قانونی حق دخل و تصرف در اموال ما را ندارد. آخر ما به کمک پدرمان قادریم بدجور از حقوقِ خودمان دفاع می کنیم... آخر بابای ما اصلا حوصلۀ نق زدنِ ما را ندارد و کافیست ما فقط کمی صدایمان را بلند کنی...
9 مرداد 1392

نشان افتخار...

چند وقتی ست که دست از سر مُهر مادرمُرده برداشته ایم تا دمی بیاساید... البته دیگر نمیشود نام مُهر را برآن نهاد ... آخر بدجوری اثرات دندان های نحیف ما رویش خودنمایی می کند... این روزها ما کار جدیدی آموخته ایم که به صدتا مُهر خوردن می ارزد... و آن کارِ زیبا و مطلوبِ ما  آویزان شدن از سر و کولِ بینوایی است که قصد نماز کرده است... مخصوصاً اگر شخص مورد نظر مادرِ اعتراض نکُنِ خودمان باشد... چند صباحی بود که مادرمان مُهر به دست، نماز می خواند و موقع سجده مُهر را بر زمین می گذاشت تا ما مُهر را کِش نرویم و به خیال خودش که خیلی زرنگ ست و ما نمی فهمیم ... ما هم به او لبخند ملیح می زدیم که ما فهمیده ایم مُهر کجاست؟! و امــــــــــــ...
5 مرداد 1392

نَمَکیـــــــــــــــــه....

آقا، بابای ما دیروز که از سرِ کار به خانه بر می گشت با دیدنِ یک کامیونِ حامل انگورِ قزوین پایش را بر ترمز کوبید و متوقف شد... و در اندک زمانی سبدی از انگور بر روی دستان بابای ما به منزلِ ما عزیمت کرد... و تکلیف سنگینی را بر دوش ما نهاد چون مجبور بودیم(!!!!!!...) نگهبان گونه اطراف سبد انگور بِپِلِکیم و انگورِ مادر مُرده را که خیلی گرمش بود در این قحطی بازارِ آب در ظرفِ آبی که مادرمان ذخیره کرده بود برای روزِ مبادا، غوطه ور کنیم و بدجوری صدای مادرمان را بالا ببریم.... و بعد از دست کشیدن از آب تنی انگوری، ما چهار نفر ماندیم و یک سبد انگور... ما که از انگورها استقبالِ چندانی نکردیم آخر ما عشق دیرینی به شیَ (هندوانه) داریم و در آئین...
4 مرداد 1392

ماهِ تمامِ مادر...

نیمۀ رمضان همیشه برای پدر و مادرم دو  ماهِ کامل دارد... ××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× باز هم ماه رمضان آمده بود... همه جا صحبت از کرامت و عشق به زیبایی بود... زیبایی هایی تماماً معنوی.... همه جا صحبت از ماهِ خدا بود... ماهِ عسل.... ماهِ علی... ماهِ حسن... ماه به نیمه رسید و شد ماهِ کریمِ اهلِ بیت و فرشته ای در خانۀ فاطمه به زمین آمد... و افتخار...
2 مرداد 1392

بابّا می خورم!!

چند وقته تو خونۀ ما بابّا ارزش بالایی پیدا کرده... هر نیم ساعت یه بار انگشت مامانم و می گیرم و می برم تو آشپزخونه و از سینک آویزون میشم و به جالیوانی اشاره می کنم و ندای بابّا بابّا سر می دم... مامانم بلافاصله لیوان استیلِ مخصوصِ خودم و بر میداره و در حد یک مورچه برای من از آب سردکن یخچال بابّا می ریزه و من اون آب و می خورم.... ماجرا به همین جا ختم نمیشه... در کمتر از دو دقیقه من باز هم هوس بابّا بابّا می کنم و انگشتِ مامان به دست، و بابّا بابّا گویان ما دوباره سر یخچالیم و به بابّا  ریختن تو لیوان... ولی کی بخوره این همه بابّا رو... مگه معدۀ من چقدر ظرفیت داره... پس با لیوان میرم تو پذیرایی و اصرار دارم مامان هم د...
1 مرداد 1392

فرزند صالح

من و مامانم فاطمه رو خیلی دوست میداریم آخه فاطمه، فاطمه است.... فاطمه فقط ده سالشه و امسال دومین سالی هست که روزه می گیره... فاطمه نمازشو هیچوقت ترک نمی کنه... فاطمه به حجابش خیلی اهمیت میده... فاطمه مؤدب ترین و محجوب ترین و با حیا ترین دختری هست که تا به حال دیدیم... مامانم همیشه میگه فاطمه از سنش بیشتر می فهمه... اصلا فکر نکنی با وجود این همه حجب و حیا رفتار فاطمه مثل یک خانم جا اُفتاده ست... نه... درسته خیلی مؤدبانه رفتار می کنه ولی ادبش با رفتار کودکانه ای که داره اونو دوست داشتنی تر می کنه.... نا گفته نماند که شما هم اگه یه بار فاطمه رو ببینی عاشق اون همه معصومیت و حجب و حیای فاطمه میشی... حالا فهمید...
31 تير 1392

در امتداد اوج طلبی...

هیچ می دونی تو خونۀ ما چه خبره؟؟ بعد از این که مامانم خونه رو از کلیۀ وسایل تزئینی قابل دسترس پاکسازی کرد، میز تلویزیون از دکوری خالی شد و دکوری های ارزشمند همه رفتند اون بالا بالاها... منظورم روی بوفه و  یخچال و سایر نقاط مرتفع خونه ست... و اما مامانم دو تا جاشمعی داشت و اون ها رو خیلی دوست میداشت...پس برای جلوگیری از نابود شدن، این دو تا جا شمعی از روی میز تلویزیون مهاجرت کردند به بالای شومینه. و اما قصۀ عشق من و این دو تا جاشمعی برای خودش یک ملودی زیباست.... همه چی از اونجا شروع شد که مامانم دو تا شمع رنگی گذاشته داخل این جا شمعی ها و منم قبلا زمانی که چهار دست و پا می رفتم در یک حرکت انتحاری به دو شمع مذکور حمله کردم و...
29 تير 1392

بستنی چیست؟

خوب مگه چیه؟؟؟؟؟ تعجب نداره!!! دارم بستنی می خورم!! شما هم اگه مدت مدیدی بهت بستنی نمی دادند و فرنی رو جای بستنی جا می زدند و بهت می دادند بخوری، همین طوری می خوردی.... تازه بقیه اش و ندیدی بیا ادامۀ مطلب... من آخرش هم نفهمیدم  بستنی رو باید با دهانم بخورم یا با دماغم... دماغم تعجب کرده بستنی دیده!! پس بستنی بستنی که میگن و این همه تلویزیون تبلیغ می کنه تو بودی؟! آفرین به شما که اینقدر شیرین و خوشمزه ای و تو این هوای گرم حسابی می چسبی؟! می دونم خیلی دلت میخواد...آخه کی می تونه یه بستنی به این خوشمزگی رو دوست نداشته باشه!!! حالا دارم برات مامانی.... تا شما باشی که به جا...
29 تير 1392

کی اول بِره!!

  یه کامیون بزرگ داریم، یه کامیون کوچیک و یه موتور...+ یه خرگوش کوچولو که بر کامیون کوچیکه سوار شده... همگی به ترتیب به خط شدند و از انتهای پذیرایی تا ورودی آشپزخونه نوبتی اونا رو هُل دادم و با رعایت به خط بودن به اینجا رسیدند...( البته هرگز تصور نکنی از ابتدای پذیرایی که میگم منظورم 300 و خورده ای متره... نه جانم به زحمت 6 متر میشه...اونم با این مترهای چینیِ قلابی!!) رسیدیم به ورودی آشپزخونه و از اونجا که جا تنگه و همه با هم و به خط نمی تونند از ورودی رد بشن، حسابی بلاتکلیفم...آخه موندم کی اول بره...خیلی هم برام مهمه که رژه با نظم  و به خط انجام بشه!! پس مجبورم بر حسب شایستگی ها و بدون اعمال سلیقۀ شخصی خودم یکی یکی کمک...
26 تير 1392