دبّه بازی...
در خانۀ ما چند روزی بود که گاه و بیگاه آب و برق قطع می شد و ما می ماندیم و چند تا دبه که باید می رفتیم از شیر آبی که در پارکینگ بود آب کِشی می کردیم... به دنبال آب کشی های مکرر این چند دبّه از انباری به خانۀ ما عزیمت کرد و شد رفیقِ شفیقِ اینجانب... بعد از برقراری آب باریکه به شرط صرفه جویی، ما دیدیم که این دبّه ها بد اسباب بازی های خَفَنی است... پس به شیوۀ خودمان به مادر بینوایمان امر کردیم که ما مالکِ دبه ها هستیم و هیچ کس اعم از قانونی و غیر قانونی حق دخل و تصرف در اموال ما را ندارد. آخر ما به کمک پدرمان قادریم بدجور از حقوقِ خودمان دفاع می کنیم... آخر بابای ما اصلا حوصلۀ نق زدنِ ما را ندارد و کافیست ما فقط کمی صدایمان را بلند کنی...