در امتداد اوج طلبی...
هیچ می دونی تو خونۀ ما چه خبره؟؟
بعد از این که مامانم خونه رو از کلیۀ وسایل تزئینی قابل دسترس پاکسازی کرد، میز تلویزیون از دکوری خالی شد و دکوری های ارزشمند همه رفتند اون بالا بالاها... منظورم روی بوفه و یخچال و سایر نقاط مرتفع خونه ست...
و اما مامانم دو تا جاشمعی داشت و اون ها رو خیلی دوست میداشت...پس برای جلوگیری از نابود شدن، این دو تا جا شمعی از روی میز تلویزیون مهاجرت کردند به بالای شومینه. و اما قصۀ عشق من و این دو تا جاشمعی برای خودش یک ملودی زیباست....
همه چی از اونجا شروع شد که مامانم دو تا شمع رنگی گذاشته داخل این جا شمعی ها و منم قبلا زمانی که چهار دست و پا می رفتم در یک حرکت انتحاری به دو شمع مذکور حمله کردم و تا اومدم اونا رو حسابی مزه مزه کنم مامان ازم گرفت و از همون روز بود که من سوزنم روی همین دو تا شمع گیر کرده و کافیه کسی روی مبل نزدیک شومینه بشینه اون وقته که من در کمتر از جند ثانیه سریع خودم و می رسونم روی پاهاش و بعد با فروکردن پاهام داخل شکم فرد مقابل و با حفظ تعادلم سعی می کنم به شمع ها دسترسی پیدا کنم...
اما من کجا و این شمع های زیبا کجا؟!
تا می بینند من به شمع ها نزدیک میشم باز منو از اونها دور می کنند و این قصه هم چنان ادامه داره!!!
تا این که دیروز از غرق شدن مامانم در نت سو استفاده کردم و در یک حرکت "فرهاد گونه" خودم برای رسیدن به جاشمعی ها اقدام کردم....
اما بعد از این که به سختی از مبل بالا رفتم و روی دستۀ مبل ایستادم مامانم احساس خطر کرد و از اونجا که جاشمعی ها رو از من بیشتر دوست می داشت به جای این که من و بگیره که نیفتم جاشمعی ها رو از من دور کرد و گذاشت در دوردست ترین نقطۀ ممکن...
وااااااااااای بچه ها هر چقدر هم تلاش کردم برای کم کردن فاصله ها، بازم فاصله زیاد شد...و این منم که اعتراض می کنم!!
البته باز هم امیدوارم...
شما همراه همیشگی یادت هست که یه روزی همین جا آرزو کردم " به امید روزی که دسترسی به سقف خونه میسر بشه" می بینی که کم کم دارم ارتفاع دسترسی رو زیاد می کنم...
پس باز هم می تونم....
به نظر شما ممکنه منم یه روزی برای مامانم اینقدر ارزشمند بشم که منو بذاره بالای شومینه کنار همین جا شمعی ها؟؟؟
روزی که ارزشم زیاد بشه منم می تونم همنشین این جاشمعی های محبوبِ مامان بشم...
پس بهتره آرزو کنم:"به امید روزی که ارزشم زیاد بشه"