نَمَکیـــــــــــــــــه....
آقا، بابای ما دیروز که از سرِ کار به خانه بر می گشت با دیدنِ یک کامیونِ حامل انگورِ قزوین پایش را بر ترمز کوبید و متوقف شد...
و در اندک زمانی سبدی از انگور بر روی دستان بابای ما به منزلِ ما عزیمت کرد... و تکلیف سنگینی را بر دوش ما نهاد چون مجبور بودیم(!!!!!!...) نگهبان گونه اطراف سبد انگور بِپِلِکیم و انگورِ مادر مُرده را که خیلی گرمش بود در این قحطی بازارِ آب در ظرفِ آبی که مادرمان ذخیره کرده بود برای روزِ مبادا، غوطه ور کنیم و بدجوری صدای مادرمان را بالا ببریم....
و بعد از دست کشیدن از آب تنی انگوری، ما چهار نفر ماندیم و یک سبد انگور...
ما که از انگورها استقبالِ چندانی نکردیم آخر ما عشق دیرینی به شیَ (هندوانه) داریم و در آئین ما عشق فقط یکی...
پس عطایش را به لقایش می بخشیم و انگورها را به سایرین وا می گذاریم و مالک سبد انگور می شویم تا آن را بر موتور محبوبمان سوار کنیم و به بهترین نحو ایفاگرِ نقش نمکی باشیم... این گونه که می بینید....
نقشِ این نایلون هم این است که اعتماد به نَفَسِ نمکی را افزایش دهد که دلش خوش باشد که او خودِ خودِ خودِ نمکی است...
نیم ساعتی را سرخوش از احساسِ زیبای نمکی بودن می گذرانیم.... ولی نمکی بودن هم اندازه ای دارد... پس از نمکی بودن عقب می نشینیم و تخلیۀ بار می کنیم...
و حالا از سبد انگور برای خودمان سکوی افتخار می سازیم و بر آن نشسته و بسی احساسِ خودشیفتگی داریم....
آقا، مادرمان هم بدجوری با این ژستِ ما سرخوش است...
همیشه سرخوش باشی مادرم...همین....