دبّه بازی...
در خانۀ ما چند روزی بود که گاه و بیگاه آب و برق قطع می شد و ما می ماندیم و چند تا دبه که باید می رفتیم از شیر آبی که در پارکینگ بود آب کِشی می کردیم...
به دنبال آب کشی های مکرر این چند دبّه از انباری به خانۀ ما عزیمت کرد و شد رفیقِ شفیقِ اینجانب...
بعد از برقراری آب باریکه به شرط صرفه جویی، ما دیدیم که این دبّه ها بد اسباب بازی های خَفَنی است... پس به شیوۀ خودمان به مادر بینوایمان امر کردیم که ما مالکِ دبه ها هستیم و هیچ کس اعم از قانونی و غیر قانونی حق دخل و تصرف در اموال ما را ندارد. آخر ما به کمک پدرمان قادریم بدجور از حقوقِ خودمان دفاع می کنیم... آخر بابای ما اصلا حوصلۀ نق زدنِ ما را ندارد و کافیست ما فقط کمی صدایمان را بلند کنیم آن وقت به مادرمان دستور می دهد تا اوامر ما را اجرا کند و ما هم بابایمان را ده ه ه ه ه ه ه... تا دوست می داریم...
حالا با احراز سند مالکیت این دبه ها به نام خودِ خودمان، خانه مان را تبدیل به انباری کرده ایم و هیچ کس حق ندارد به دبه های محبوب ما نگاه چپ کند په برسد به این که بخواهد آن ها را به انباری منتقل کند...
حالا که خدا مراد شده ایم، اقدام به بازی های کودکانه کردیم... بازی های دبّه ای از نوع خودمان...
اول از همه دبّه های مورد نظر را به ترتیب قد به خط می کنیم و حالا هُل نده کی هُل بده... انگار مجبوریم!!!
چند ساعتی با دبّه ها سر می کنیم و بسی خوشحالیم که سقای آب آورِ ارزشمندِ خانه مان افتخار بازی به ما داده...
از قِل قِل بازی خسته می شویم و تصمیم می گیریم با دبّه ها برج بسازیم...آخر ما پسرِ همان پدر برج سازیم و پسر را نشانی از پدر باید...برج سازی با این دبه های قلنبه هم بدجور دلنشین ست...
برج سازی برای ما فقط یک ساعت جذاب ست قسمت جذاب تَرَش خراب کردن برج است و سر و صدایی که راه می افتد و اعصابِ مادرمان که بد جور خط خطی می شود و عصبانی به دنبالِ ما می دود و ما هم سرمست از کاری که کرده ایم خنده کنان به ریش مادرمان، الفرار....
فردای آن روز دبۀ توپولو را بر کامیون محبوبمان سوار می کنیم و نشان افتخار را بر گردنش می آویزیم تا از تفریح در خانۀ انباری گونۀ ما سرخوش گردد...
آقا خوش به حال ما که سرگرم شدیم و خوش تر به حال مادرمان که درست است خانه اش کمی تا قسمتی انباری شده ولی کودکش سرگرم دبّه بازی ست و می تواند با خیال راحت اوقاتش را به امور مهم!!!!!!! وب نویسی بگذراند...
این انباری شدنِ خانه به آن وب نویسی می ارزد....
ولی آیا همۀ این ها به ضعیف شدن اعصابِ روان و اعصابِ چشم و اعصابِ کمر می ارزد؟
لابُد می ارزد؟!