علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ما را بفهمید...

1392/5/10 6:46
نویسنده : الهام
1,349 بازدید
اشتراک گذاری

آقا مادرمان را اصلا نمی فهمیم، شما چطور؟

ما که اصلا نمی توانیم مادرمان را در ک کنیم، و صد البته این مادرمان است که او نیز اصلاً ما را درک نمی کند...

نزدیک غروب است و بابای ما هنوز به خانه مراجعت نکرده است. ما هم از صبح با مادرمان اوقات می گذراندیم و دیگر حسابی حوصله مان سر رفته است، آخر هر بازی که فکرش را بکنی انجام شده و ما به تکلیف خود عمل کرده ایم. آخر ما مجبوریم از صبح تا شب بازی کنیم و حیف است دمی بیاساییم!!!

پس در منزل به دنبال مادرمان راهپیمایی می کنیم و هر از گاهی به دست و پایش می اُفتیم و اجازه نمی دهیم دست به سیاه و سفید بزند آخر ما بدجوری هوای مادرمان را داریم!!!

تا اینکه کاسۀ صبر مادرمان لبریز می شود و نعره ای بر می آورد که :"ای دایی محسنِ علیرضا به داد ما برس که گرفتاریم....این بچه همبازی می خواهد"

و چه خوب که دایی محسن می داند که مادرمان اصّاب مصّاب ندارد پس در چشم برهم زدنی دایی محسن 25 ساله مان همبازی ما می شود! و ما هم سر خوش از این که یک مردِ به این گُندگی را علّاف خود کرده ایم سریع می دویم طرف دایی محسنِ بینوا تا ما را سرگرم کند...

دایی محسن می رود سراغ کمد ما و چیدنی هایمان را می آورد تا ما که نه، خودش را به بازی بگیرد... آخر می دانی طفلک دایی محسنِ ما بدجور حوصله اش سر رفته است!

ما هم گوشه ای لم می دهیم و بر حُسن چیدن دایی محسن نظارت می کنیم....

دومینو بازی می کند... همه را می چیند و برای خوش آمدنِ ما همه را خراب می کند و ما هم هورا می کشیم....

با خود می اندیشیم که مگر رکورد و نشان افتخار خرابکاری در دست ما نیست؟! پس چرا ما خراب نکنیم؟! .... و به دنبالِ این فکر جهت خرابکاری به پایین عزیمت می کنیم...

چند باری چیدنی های دایی محسن را خراب می کنیم... ولی این بازی هم دارد حوصلۀ ما را سر می بَرَد...پس خودمان تصمیم به چیدن می گیریم...

چیدنی می چینیم و عمیقاً غرق در تفکرات خود هستیم که دایی محسن برای خوش آمدِ ما چیدنی های ما را از هم می پاشد و بدجوری به ما بَر می خورد...

پس بساطمان را جمع می کنیم تا در نقطۀ دیگری اُتراق کنیم و گزندی از دایی محسن به ما نرسد...

اتفاقاً می رویم سراغ همان میزی که به اعتقادِ ما، مادرمان خیلی آن را دوست می دارد شاید حتی بیشتر از ما!!! و همیشه در برابر دسترسیِ ما به آن، به شدت از میز و مخلفاتش حمایت می کند...

بله در جوارِ همین میز بساط می کنیم و خیلی جدی و با پشتکار حالا نچین کِی بچین...

در حین چیدن ناگهان نگاهمان به سمت زیبارویی می رود و یک دل نه صد دل عاشقش می شویم...و با خود می اندیشیم که ایشان تا به حال کجا بوده اند که ما ندیده ایم؟!

و اقدام به ارضای حس کنجکاوی خود می کنیم....آخر ما برای حس کنجکاوی خود خیلی ارزش قائلیم....

دایی محسنِ ما به اندازۀ مادرمان این گوشی را دوست نمی دارد به خاطر همین با آرامش عکس می گیرد از دست درازی کودکی کنجکاو (نه فضول) که خیلی دلش می خواهد گوشی محبوبش را لمس کند....

و همکاری ویژه ای از خود نشان می دهد و گوشی را مهمانِ زمین می کند تا ما با راحتیِ بیشتری کنجکاوی اتخاذ کنیم....

اول نکات فنی را چک می کنیم تا مبادا حرکت ناشیانه ای از ما بروز کند و به گوشی محبوبمان صدمه ای وارد شود....

بعد از کمی تأمل یادمان می اُفتد که دلمان بدجوری برای مادرجانمان تنگیده آخر از فروردین او را ندیده ایم پس تصمیم می گیریم با ایشان گفتگو کنیم...

"دقو....دقو...دقو....تُ...تُ....تُ....بَ....بَ...بَ...."

شما نگران نباش مادر جانمان خودش خوب می فهمد منظورمان چیست " اَلو...کامیون...بعبعی..."

ای وای مادرمان هم آمد...عن قریب است که گوشی را از ما بگیرد پس بهتر است به شیوۀ خودمان رفتار کنیم و با یک لبخند ملیح همه چیز را رفع و رجوع کنیم...

داریم به مادرمان هم پیشنهاد می دهیم که بیا با مادر جان صحبت کن...ولی مادرمان عصبانی تر از آن ست که از خطای ما بگذرد.... آخر فقط همین یکی در خانه مان سالم مانده بود و هم اکنون با دسترسی من به آن، عن قریب است که  رو به انقراض برود و اثری از آن برجای نمانَد...

و چون می بینیم هوا بدجوری پس است و مادرمان قصد کنار آمدن با ما را ندارد پس بی خیالِ مادرجانمان می شویم و قطع می کنیم...

در کمتر از چند ثانیه گوشی توسط مادرمان به بالای یخچال منتقل می شود جایی که دست خودش هم دیگر به آن نمی رسد!!!

و صدای جیغ فرا بنفش ماست که در خانۀ خودمان و خانۀ همسایه ها طنین انداز می شود...

آقا ما اعتراض داریم...

برای ما بسی جای سؤال است که آیا مادرمان گوشی را بیشتر از ما دوست می دارد؟؟

آیا مادرمان ما را می فهمد؟

آیا مادرمان برای آزادیِ عملِ ما احترامِ کافی قائل است؟

و هزاران سؤال از این دست که بدجوری فکرِ ما را به خود مشغول کرده است...

به امید روزی که معتمدِ مادرمان شویم و همه چیز را در اختیارِ خود بگیریم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (29)

شایان
10 مرداد 92 7:52
آپ کردیم بیاید پیش ما


اومدم.
ریحانه(مامان پارسا)
10 مرداد 92 8:47
ای قربونت برم که اینقدر بازیهات هم مثل خودت شیرینه

راستی الهام جون ای ول داری با این نوشتنهات و این شرح حال گل پسر به زبون خودش.

ممنونم خاله ریحانه
×××××××××
این نظر لطف شما رو می رسونه ریحانه جون
شایان
10 مرداد 92 10:31
پسر گلتون خوبه؟
میگه قسطنطنیه؟
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
چند روز دیگه تولدش جبران می کنیم

ممنون خدا رو شکر.
آره خیــــــــــلی شما پسرها کدومتون زودد زبون باز کردید که این یکی دومیش باشه!!
ممنونم.
اکبر
10 مرداد 92 10:55
سلام الهام خانم. آره رای جمع کردم ولی متاسفانه هنوز اون اندازه ای که قول دادم نشده.
مامان آرمينا
10 مرداد 92 12:08
فداي پسر خيلي كنجكاو بشم
دست دايي جون درد نكنه كه گل پسر رو درك ميكنه و باهاش بازي ميكنه

ممنونم خاله مریم
دایی مهربون مجبوره وگرنه با مامانم طرفه!!
محمد
10 مرداد 92 13:08
پیام رو ارسال کردم.موفق باشین مارو از خبرای خوشتون بی نصیب نذارید
الهام
10 مرداد 92 13:28
کمی شیرین شو ، بحران بی فرهادی را من حل میکنم آخه منو چ ب فرهاد شدن؟ پاشو بیا آپم(I LOVE YOU(عشق واقعی))
محبوبه مامان ترنم
10 مرداد 92 13:29
صد البته که درکت می کنم الهام جون. آخه ترنم از همین حالا که یک کمی می خزه من و باباش رو بدجوری حیرون کرده.
ولی قربون این شاه پسر برم من که توی انتخاب وسیله بازیش خوش سلیقه هم هست.

ممنونم محبوبه جون.
پسرم همیشه با سلیقه ست...مخصوصا در انتخاب همسر!
الهام
10 مرداد 92 14:22
سلام عزیز مهربون

بله،همیشه همه چی عاقلانش قشنگترو بادوامتره!

عشق مادر ب فرزندش واقعیه واقعیه...توش بحثی نیس!!!الان تو هم ی عاشق واقعیئی!!!

این جمله تو پست من بود؟
اگه کسی که اجازه بده عشقش هر کار دلش میخواد بکنه واقعا عاشقه!!!
آره؟

پیچیده ک هس...!!!

این دفعه اولمه ازین پستا میذارم!!!

اطلاعات در حد صفر...

الان میام وبت عزیزم.
بهناز
10 مرداد 92 15:38
الهام خانوم لطفا به وبلاگم بیا.ممنون

با کمال میل عزیزم.
زهره(مامان.فاطمه)
10 مرداد 92 17:04
قربونت برم بااون قامتت عزیزم.
عاشقه اون عکسشم که سعی میکنه برسه به گوشی...
علیرضا جونم اشکال اصلا از طرف تو نیست. هر چی اشکاله مربوط به مامانیه.
تو همین الانم معتمد مامانی هستی.
و گرنه همه چیزای خونه رو به سوی خرابی نمیرفت مثله خونه ما....


ممنون خاله جونم
شما روو دوست می دارم ده ه ه ه تا....
خودم می دونم که اشکال از من نیست.آخه من آخر اعتماد به نَفَسَم دیگه!!
کاظمی
10 مرداد 92 18:42
سلامی دوباره طاعات قبول بنده هم سعی کردم هر کی و دیدم اصلا نگفته بهش گوشیشو گرفتم و کد 179 و فرستادم دیگه پیش دوستان یه پیامک ارزش داریم. انشاله موفق بشه،به وبلاگ بنده هم سر بزنید و کاری داشتید دوباره بفرمایید. التماس دعا
samin
10 مرداد 92 19:39
سلام وبلاگ جالبی دارین موفق باشین اگه خواستین تبادل لینک کنیم بهم خبر بدید

سلام
ممنون از لطفت ثمین عزیزم
الان میام و شما رو با افتخار لینک می کنم.
آلفرد
11 مرداد 92 2:38
خوشحال میشم سر بزنید
خدا نگهش داره امیدوارم مثل من نشه

با کمال میل
ممنون از لطفتون آلفرد عزیز.
آرزو می کنم که خداوند بهترین ها رو برای شما رقم بزنه.
منتظر،یاران خراسانی...
11 مرداد 92 12:41
سلام،ممنون از حضورتون

اگر روزی.....محبت کردیم بی منت...

لذت بردیم بی گناه...بخشیدیم بدون شرط...

آن روز واقعا زندگی کرده ایم

خیلی ممنونم از حضور پر مهر شما.
باران
11 مرداد 92 13:00
سلام ممنونم از حضورتون .... کد رو فرستادم.. التماس دعا
شایان
11 مرداد 92 19:49
من یه سالگی شاهنامه می خوندم جون خودم

چندمه علیرضا جون؟

عجب!!!
فعلا پنجم!
zahra
12 مرداد 92 2:11
salam.b ninie ma ham sar bezanid lotfan...

باشه عزیزم.
خاله الهام
12 مرداد 92 12:13
كامنت من كو؟؟؟؟
يعني ثبت نشده

نه عزیزم. متاسفانه ثبت نشده
وگرنه همه رو تایید کردم.
ستاره
12 مرداد 92 12:16
سلام

خواهش ميكنم

قابل نداشت.

وقتي داره با ستاره ها بازي ميكنه خيلي خوشگلتر شده



ممنون عزیزم.
این نهایت لطفتون و می رسونه.
خاله الهام
12 مرداد 92 12:22
وكيل مدافع: اعتـــــــــــــــراض دارم
مامان خانم وقتي اينجوري جلوي كنجكاوي بچه رو ميگيريد
چطوري توقع داريد گل پسري دانشمند بشه
خوشت اومد خاله جون

حق با شماست
ولی ما گوشیمون و خیلی دوست می داریم.
مامان طاها
12 مرداد 92 15:33
ای جانم.
تا میتونی شیطونی کن و از کودکیت لذت ببر عشق خاله.

ممنونم خاله جونم.
زینب
12 مرداد 92 16:52
همچنین
میلاد
15 مرداد 92 9:27
سلام مامان علیرضا

پسر خوشگلی دارین خدا براتون نگهش داره ایشالا در آینده موفق باشه و به کمال و سعادت برسه براتون حتما اس میفرستم که از علیرضا کوچولو حمایت کنم.

به منم سر بزنین

اگه دوست داشتین لینکم کنین

ممنون


اللهم عجل لولیک الفرج



سلام
ممنون از حضور و رای ارزشمند شما.
با کمال میل شما رو لینک می کنم.
دلنوشته هاي منتظران ظهور
15 مرداد 92 10:57
با عرض سلام وقبولي طاعات وعبادات شما مورد قبول درگاه حق سپاسگزارم كه از وب دلنوشته هاي منتظران ظهور بازديد فرموديد-پيشاپيش عيدسعيد فطر رو خدمت شما وخانواده محترم تبريك وتهنيت عرض مي كنم-موفق وپايدار باشيد يا علي في امان الله
مامان امین
16 مرداد 92 12:47
آقا علیرضا، مامان الهام فقط به فکر شما هستن به خاطر همین همه چیزها رو بر می دارن که خدای نکرده شما آسیب نبینی الهام جون خونه ما وقتی امین هم سن آقا علیرضای شما بود مثل مسجد بود همه ی وسایل های تزئینی رو جمع کرده بودم. شما هم باید تا سه سالگی این گل پسر کنجکاو از وسایل های تزئینی چشم پوشی کنید.

آره جون خودش!!
×××××××××××××
باشه فهیمه جون
همه رو برداشته بودم همین یکی مونده بود که اونم باید بردارم.
منتظر
16 مرداد 92 16:18
عزیزم...چرا ازش گرفتی؟ می دادی بازی کنه بچه

آخه فقط همین یکی تو خونه مون سالم مونده!
سمی
17 مرداد 92 18:11
سلام
وب زیبایی داری اگه دوست داشتی تبادل لینک کنیم..

سلام
شما رو لینک کردم.
سمی
17 مرداد 92 18:12
سلام
بیا تبادل لینک کنیم
شاد باشید

سلام
با کمال میل