ما را بفهمید...
آقا مادرمان را اصلا نمی فهمیم، شما چطور؟
ما که اصلا نمی توانیم مادرمان را در ک کنیم، و صد البته این مادرمان است که او نیز اصلاً ما را درک نمی کند...
نزدیک غروب است و بابای ما هنوز به خانه مراجعت نکرده است. ما هم از صبح با مادرمان اوقات می گذراندیم و دیگر حسابی حوصله مان سر رفته است، آخر هر بازی که فکرش را بکنی انجام شده و ما به تکلیف خود عمل کرده ایم. آخر ما مجبوریم از صبح تا شب بازی کنیم و حیف است دمی بیاساییم!!!
پس در منزل به دنبال مادرمان راهپیمایی می کنیم و هر از گاهی به دست و پایش می اُفتیم و اجازه نمی دهیم دست به سیاه و سفید بزند آخر ما بدجوری هوای مادرمان را داریم!!!
تا اینکه کاسۀ صبر مادرمان لبریز می شود و نعره ای بر می آورد که :"ای دایی محسنِ علیرضا به داد ما برس که گرفتاریم....این بچه همبازی می خواهد"
و چه خوب که دایی محسن می داند که مادرمان اصّاب مصّاب ندارد پس در چشم برهم زدنی دایی محسن 25 ساله مان همبازی ما می شود! و ما هم سر خوش از این که یک مردِ به این گُندگی را علّاف خود کرده ایم سریع می دویم طرف دایی محسنِ بینوا تا ما را سرگرم کند...
دایی محسن می رود سراغ کمد ما و چیدنی هایمان را می آورد تا ما که نه، خودش را به بازی بگیرد... آخر می دانی طفلک دایی محسنِ ما بدجور حوصله اش سر رفته است!
ما هم گوشه ای لم می دهیم و بر حُسن چیدن دایی محسن نظارت می کنیم....
دومینو بازی می کند... همه را می چیند و برای خوش آمدنِ ما همه را خراب می کند و ما هم هورا می کشیم....
با خود می اندیشیم که مگر رکورد و نشان افتخار خرابکاری در دست ما نیست؟! پس چرا ما خراب نکنیم؟! .... و به دنبالِ این فکر جهت خرابکاری به پایین عزیمت می کنیم...
چند باری چیدنی های دایی محسن را خراب می کنیم... ولی این بازی هم دارد حوصلۀ ما را سر می بَرَد...پس خودمان تصمیم به چیدن می گیریم...
چیدنی می چینیم و عمیقاً غرق در تفکرات خود هستیم که دایی محسن برای خوش آمدِ ما چیدنی های ما را از هم می پاشد و بدجوری به ما بَر می خورد...
پس بساطمان را جمع می کنیم تا در نقطۀ دیگری اُتراق کنیم و گزندی از دایی محسن به ما نرسد...
اتفاقاً می رویم سراغ همان میزی که به اعتقادِ ما، مادرمان خیلی آن را دوست می دارد شاید حتی بیشتر از ما!!! و همیشه در برابر دسترسیِ ما به آن، به شدت از میز و مخلفاتش حمایت می کند...
بله در جوارِ همین میز بساط می کنیم و خیلی جدی و با پشتکار حالا نچین کِی بچین...
در حین چیدن ناگهان نگاهمان به سمت زیبارویی می رود و یک دل نه صد دل عاشقش می شویم...و با خود می اندیشیم که ایشان تا به حال کجا بوده اند که ما ندیده ایم؟!
و اقدام به ارضای حس کنجکاوی خود می کنیم....آخر ما برای حس کنجکاوی خود خیلی ارزش قائلیم....
دایی محسنِ ما به اندازۀ مادرمان این گوشی را دوست نمی دارد به خاطر همین با آرامش عکس می گیرد از دست درازی کودکی کنجکاو (نه فضول) که خیلی دلش می خواهد گوشی محبوبش را لمس کند....
و همکاری ویژه ای از خود نشان می دهد و گوشی را مهمانِ زمین می کند تا ما با راحتیِ بیشتری کنجکاوی اتخاذ کنیم....
اول نکات فنی را چک می کنیم تا مبادا حرکت ناشیانه ای از ما بروز کند و به گوشی محبوبمان صدمه ای وارد شود....
بعد از کمی تأمل یادمان می اُفتد که دلمان بدجوری برای مادرجانمان تنگیده آخر از فروردین او را ندیده ایم پس تصمیم می گیریم با ایشان گفتگو کنیم...
"دقو....دقو...دقو....تُ...تُ....تُ....بَ....بَ...بَ...."
شما نگران نباش مادر جانمان خودش خوب می فهمد منظورمان چیست " اَلو...کامیون...بعبعی..."
ای وای مادرمان هم آمد...عن قریب است که گوشی را از ما بگیرد پس بهتر است به شیوۀ خودمان رفتار کنیم و با یک لبخند ملیح همه چیز را رفع و رجوع کنیم...
داریم به مادرمان هم پیشنهاد می دهیم که بیا با مادر جان صحبت کن...ولی مادرمان عصبانی تر از آن ست که از خطای ما بگذرد.... آخر فقط همین یکی در خانه مان سالم مانده بود و هم اکنون با دسترسی من به آن، عن قریب است که رو به انقراض برود و اثری از آن برجای نمانَد...
و چون می بینیم هوا بدجوری پس است و مادرمان قصد کنار آمدن با ما را ندارد پس بی خیالِ مادرجانمان می شویم و قطع می کنیم...
در کمتر از چند ثانیه گوشی توسط مادرمان به بالای یخچال منتقل می شود جایی که دست خودش هم دیگر به آن نمی رسد!!!
و صدای جیغ فرا بنفش ماست که در خانۀ خودمان و خانۀ همسایه ها طنین انداز می شود...
آقا ما اعتراض داریم...
برای ما بسی جای سؤال است که آیا مادرمان گوشی را بیشتر از ما دوست می دارد؟؟
آیا مادرمان ما را می فهمد؟
آیا مادرمان برای آزادیِ عملِ ما احترامِ کافی قائل است؟
و هزاران سؤال از این دست که بدجوری فکرِ ما را به خود مشغول کرده است...
به امید روزی که معتمدِ مادرمان شویم و همه چیز را در اختیارِ خود بگیریم....