علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ارزش ها

1392/5/11 13:13
نویسنده : الهام
642 بازدید
اشتراک گذاری

من اعتقاد دارم بعضی چیزها ارزشش را دارد....

ارزش دارد که به خاطر یک بستنی خودمان را برای مادرمان لوس کنیم...

ارزش دارد وقتی دایی محسن مان لباس می پوشد و عزم بیرون رفتن می کند به دست و پایش بیفتیم تا ما را هم با خود دَدَررررر بِبَرَد...

ارزش دارد که با وجود این که از دست آوینا خیلی شاکی هستیم، با او کنار بیاییم تا مادرش به زور اسباب بازی های او را به ما بدهد تا بازی کنیم...

.... و البته کارهای ارزشمند زیاد است که می توانیم انجام دهیم...

مثلا یکی از این کارهای ارزشمند این است که برای خوردن افطاری در کنار دوست محبوبمان آوینا، یک ساعت و نیم قبلا از افطار از شرق تهران راه بیفتیم و بعد از گرفتار شدن در ترافیک نزدیک افطار، چند دقیقه بعد اذان به یکی از غربی ترین نقاط تهران برسیم تا در کنار خاله مهدیۀ مهربان و عموی دوست داشتنی و مخصوصاً آوینا (که شما می دانید چقدر دوست جون جونی هستیم و خیـــــــــــلی در کنار هم خوشحالیم!!) روزه مان را افطار کنیم...

تعجب نکن ما درست است حدود دو سالمان است ولی در طول روز ما هم به شیوۀ خودمان روزه ایم و با وجود اصرارهای مکرر مادرمان میل به غذا خوردن نداریم...

ماجرا از این جا شروع شد که خالۀ ما دیروز با مادرمان تماس گرفت و تصمیم بر این شد که برای افطار برویم خانۀ خاله مان...

اما چشمت روز بد نبیند... از آن جا که فقط احوالپرسی مامان ما با خاله مان دو ساعتی طول می کشد، در پیِ حرف زدن های متوالی متوجه شدند که بعد از افطار، بازی استقلال است و در کمتر از یک ثانیه فکر دیگری به ذهن این زنانِ به حساب سیاست مدار خطور کرد....بــــــــــــــله مادر و خالۀ ما تصمیم گرفتند تا افطاری را ببریم بیرون بخوریم تا هم روحمان تازه شود و هم روحیه مان... و از همه مهم تر این که از فرو رفتن عمو و دایی محسن و بابایمان در تلویزیون جلوگیری کنیم...

آخر می دانی عموی ما از طرفداران دو آتیشۀ استقلال است و بهترین موقع برای عمل جراحی روی ایشان وقتی است که استقلال بازی دارد آخر عموی ما چنان در بازی غرق می شود که اصلا نمی فهمد در اطرافش چه می گذرد....

 آفتاب شدید بود و ما هم راهی شدیم و وقتی رسیدیم با کلۀ کچل آوینا مواجه شدیم... از دور فکر کردیم پسر است و با علاقه به سمتش رفتیم ولی وقتی دیدیم خودِ آویناست مثل یک بچۀ مؤدب کنار سفره نشستیم و از ترسِ این که آوینا به ما نزدیک شود اصلا حاضر نبودیم از جایمان بلند شویم...آوینا هم هر از گاهی دور و بر ما می پِلِکید و برایمان ذرت بوداده می آورد و ما هم می خوردیم و با خود می اندیشیدیم که درست است دلِ خوشی از آوینا نداریم ولی داشتنِ این چنین دوستی به نداشتنش می ارزد...آخر ما ذرت بوداده خیلی دوست می داریم!!!

بعد از خوردن افطاری دست بابا و دایی محسن مان را گرفتیم و در پارک ارم طی طریق کردیم و از دیدن مردمی که در شهر بازی سوار بر دستگاه ها می شدند و از شدت ترس داد و بیداد می کردند بسی دهانمان باز ماند...

حدود ساعت ده بود که عموی ما در یک حرکت ضربتی گرمای هوا را بهانه کرد و خواست به خانه بر گردیم همه قبول کردند آخر نمی دانستند مقصود  دیدن بازی استقلال است و گرمی هوا بهانه.... و وقتی متوجه شدند که دیگر خیلی دیر شده بود...

نکتۀ اخلاقی اش هم این بود که خانم ها هر چقدر هم سیاست به خرج بدهند آقایون با یک نقشۀ آب زیرِ کاهانۀ اساسی آن را خنثی می کنند و چنان کلاه گشادی بر سرِ خانم ها می گذارند که تا خرخره پایین می آید و آب هم از آب تکان نمی خورد... جالب این جاست که همیشه و همه جا می گویند: "زن ها سیاست مدارند و شیطان را بازی می دهند!!!" حالا خودت قضاوت کن!!!

بعد از عزیمت به منزل، ما و آوینا مشغولِ بازی شدیم... شما خوب می دانی کدامین بازی را می گوییم... ما هر اسباب بازی را که بر میداشتیم، آوینا با سرعت نور می آمد سمت ما و آن را از دستمان می گرفت و ما هم گاهی شیون سر می دادیم و گاهی نیز جیغ می زدیم و بعد از جیغ شیوَن می کردیم....

یک بعبعی زیبا در خانۀ خاله مان بود که چند وقتی بود من آرزو داشتم لمسش کنم ولی مادرمان اجازه نمی داد تا این که دیشب دیدیم آوینا بد دماری از روزگار بعبعی در آورده و بعبعیِ بینوا با یک گوش به ما چشمک می زند...

مادرمان این بار بعبعی را به ما داد.. ما هم فکر می کردیم بعبعیِ واقعی است و بدون معیتِ مادرمان از چند کیلومتریِ آن هم عبور نمی کردیم چه برسد به این که بخواهیم به آن دست بزنیم... اصلا فکر نکنی ما از بعبعی می ترسیم...نه....اصلا... ما فقط برای بعبعی ارزش زیادی قائلیم و دلمان نمی خواهد روح لطیفش را بیازاریم.... ولی آوینا بر بعبعی سوار می شد و حرص ما را در می آورد و ما هم نق می زدیم که مادرمان آوینا را از بعبعی دور کند ولی مگر می شد آوینا را دور کرد آخر از لجِ ما هم که شده بود از سواری با بعبعی دست بردار نبود... نیست که ما فکر می کردیم بعبعی واقعی است دلمان برایش می سوخت...

بعد از این که بعبعی برایمان تکراری شد کامیونی یافتیم و مشغول شدیم و آوینا هم طبق معمول به قصد گرفتن کامیون دور و ور ما می پِلکید تا فرصتی برای ضربت پیدا کند....

ما هم عطای کامیون را به لقایش بخشیدیم و لگوهایی برای خودمان یافتیم و مشغول شدیم... آوینا هم چند بار حمله کرد ولی ناموفق بود.. آخر ما هم راه دفاع از خود را آموخته بودیم و بد جور جیغ بنفش می زدیم...

یادمان نیست چه ساعتی بود که قصد عزیمت به منزل کردیم فقط می دانیم خیــــــــــــــــلی شب بود...

هوا خیلی خنک بود و نم نم باران بعد از مدت ها روحمان را تازه کرد....نسیم خنک به صورتمان می خورد و ما را نوازش می کرد... ما هم در آغوش مادرمان آرمیدیم و حسابی حالِ دست بینوایش را گرفتیم و بی حسش کردیم....

و اما امروز ما را ببین...

این لگوها متعلق به آوینا جانمان است که از خانۀ خاله مان به غنیمت آورده ایم....

حالا دیدی گفتیم ارزشش را دارد...آخر می دانی ما جدیداً به این مدل لگو علاقۀ خاصی پیدا کرده ایم!!! و از صبح تا هم اکنون حسابی با آن ها سر گرمیم...

یادمان می ماند که هر چیزی هر اندازه هم که کوچک باشد ارزش دارد که به خاطرش کمی از خودمان و خواسته هایمان بگذریم...

یادمان می ماند که چیزی که به نظر ما بی ارزش است شاید برای برخی دیگر خیلی ارزشمند باشد... پس به ارزشمندهای دیگران نمی خندیم....

یادمان می ماند که به دیگران در تحقق ارزش های ارزشمندشان یاری برسانیم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (31)

lمحمد
11 مرداد 92 15:40
سلام مامان .همین الان دو تا رای واسه دامادم فرستادم.راستی ادرس ندادی بیاییم برای خواستگاری از داماد.

سلام محمد آقا.
یک دنیا ممنونم از لطفتون.
ایشالا به موقعش آدرس می دیم تشریف بیارید علیرضا خان و خواستگاری کنید. البته اگه اجازه بدید ما خدمت می رسیم برای خواستگاری دختر نازتون.
بهار مامان ائلمان
11 مرداد 92 22:56
پسر مو فرفری ناز چه غنیمتهای خوبی برا خودت از خونه خاله اوردی .فقط مراقب باش دفعه دیگه که اوینا بیاد خونتون شاید اون کامیون بزرگتو غنیمت ببره .من جای تو بودم قبل از پاتک اوینا با کلی احترام لگو های اوینا رو با یک پیغام عذر خواهی براش پس میفرستادم .

خاله جون، خاله مهدیه خودش اونا رو بهم داد آخه گفت آوینا ازشون خسته شده و دیگه باهاشون بازی نمی کنه!
مرجان
12 مرداد 92 3:20
سلام خانوم گل ...

اومدم بگم یه سر بیا وبمون .... ببینم یه لبخند مارو مهمون میکنی یا نه

سلام مرجان جون
اومدم عزیزم.
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
12 مرداد 92 5:57
سلام عزیزم خوبی نی نی وبلاگ به روز کرد من رفتم 19
راستی گلم .. عزیزم ..لطفابهم سر بزن و شادی مارو دوچندان کن

سلام گلم
تازه دیدم ناراحت نباش مسابقه ست دیگه
منم پسرفت داشتم شدم پنجم!
اومدم عزیزم.
ریحانه(مامان پارسا)
12 مرداد 92 9:00
وای خیلی خوردنی این گل پسری
الهام جون میمیرم واسه این حرفها دل آدم براش غش میره

ممنونم ریحانه جون
لطف داری عزیزم.
زهره(مامان فاطمه)
12 مرداد 92 9:12
چرااز آوینا عکس نذاشتید میخواستم کلشو ببینم .خوب علیرضا خان مثل همیشه عالی بودی.
راستی الهام جون منظورم از نظرقبلی همون بود که خودت متوجه شدی باهات کاملا موافقم ممنون.

اون شب دوربین همرام نبود زهره جونم.
خواهش می کنم.
دوقلوهای افسانه ای
12 مرداد 92 10:24
______________.-'.....&.....'-. ________________.................../ _______________:.....o.....o........; _______آپم ____(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........ _________________`-._____.-' ___________________`"""`'/ __________________......,...../ _________________\_|///..__/ ________________(___|////.___) __________________|_______| ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____)
خاله الهام
12 مرداد 92 12:19
حيف شد عكي بعبعي رو نديديم حرف در گوشي خاله جون منم نميتونم از چند كيلومتريش رد بشم) خب چيه مگه ؟؟


اصلا پیز مهمی نیست خاله جونم. خودتون و ناراحت نکنید.
اون شب برخلاف همیشه دوربین همراهمون نبود!
مامان آیسل
12 مرداد 92 12:28
وای پسربلا وشیطون ماشالله مامانی که تند تند آپ میشی خوش بحالت که حوصله ات سر نمیره وتند تند آپ میشی دخمل من که حسابی شیطون شده .خیلی خسته ام میکنه فداش بشم برای 2تاتون عزیزانم

لطف داری عزیزم.
از طرف من آیسل جون و ببوس.
محبوبه مامان ترنم
12 مرداد 92 13:30
الهام جان می بینی این علیرضا جون و آوینا با هم سازش ندارن چرا چپ و راست خونه آوینا هستی؟؟
ای بابا اعصاب این پسر ما رو خط خطی نکن دیگه.
قربونت برم علیرضا جون که واسه خودت غنیمتی هم آوردی. من به فدای تو عزیزم.

غریبیه دیگه خواهر...کجا بریم؟
آره برای خودش همیشه یه چیزی به غنیمت میاره..
مامان طاها
12 مرداد 92 15:30
به این میگن پسر زرنگ.
مهمونیشو رفته هر چی هم خواسته با خودش آورده.
آفرین آفرین.

ممنون
آوینا مهربونه اسباب بازی هاشو به من می بخشه!!!
مامان آوینا
12 مرداد 92 16:08
علیرضا پسر توداریه و اوینا برعکسشه. بنده خدا اوینا خیلی دوست داره با علیرضا بازی کنه تازه در طول روز یکسره یادش میکنه اوینا دوست داره یکنفر با اسباب بازیهاش بازی کنه و اونم کنارش بازی کنه. ولی علیرضا خان محتاطه میترسه اویناهر چی دار و ندارشه رو از چنگش در بیاره
نترس گل پسر خودم هواتو دارم

خودم می دونم خاله جون
من فکر می کنم آوینا میخواد اسباب بازی ها مو ازم بگیره بخاطر همین خودم و لوس می کنم و ازش فاصله می گیرم. ولی قلباً از این که پیش آوینا هستم خوشحالم دیگه...
بهار مامی ائلمان
12 مرداد 92 18:20
خاله این که مامانش داده که قضیه رو بد تر میکنه حالا اگه خودش داده بود یک چیزی احتمالا وقتی بیاد ببینه اینا پیش تو فکر کنم با بردن کامیونت هم راضی نشه احتمالا موتورت رو هم غنیمت میبره .

شما درست می گید. باشه چشم بهش پس میدم.
مامان حنانه زهرا
12 مرداد 92 23:10
خاله اریسا خانوم
13 مرداد 92 1:04
سلام عزیزم.با اجازه لینکت کردم که با هم دوست شیم.باهام دوست میشی؟به وبلاگ منم ی سر بزن.مرسیییییییییی

سلام عزیزم
خواهش می کنم دوستی با شما برامون باعث افتخاره.
اومدم.
ندا
13 مرداد 92 6:23
به جون خودم گوشی ندارم وگرنه میدم

اشکالی نداره عزیزم.
همین که بهمون سر زدی کلی خوشحال شدیم.
خدا نگهدارت باشه دوست خوبم.
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
13 مرداد 92 6:59
سلام خوبید خسته نباشید
ناراحت نباش اگه قسمت باشه حتمآ علیرضا جون می بره من امروز میرم خونه پدری از گوشی مامان وبابام کدو می فرستم آبجی خانمم هم که از بازدیدکننده های پروپا قرص وبلاگ شماست وقتی ازش خواستم که براتون رای بده نگو همون نخستین خانمی رایشو داده
خواهر اول صبحی کلی مارو خندوندید روحمان شاد شاد انشالله همیشه شاد
باشیدوعلیرضابا کارهاش دل مارو هم شاد کنه ببخشید مدتی نتم قطع بود نتونستم بیام ولی هر وقت آبجیمو می دیدم کلی از حرفهای شمارم برام تعریف می کرد ومی خندیدیم
(منتظر )رو میگم نمی دونم براتون نظر می ذاره یا نه چون اصلآ حوصله کامنت گذاشتن نداره برا منم نمی ذاره میاد می خونه ومیره میگم بابا یه اعلام حضوری یه چیزی.......... میگه برو خدات رو شکر کن که میام مطالباتو می خونمآبجی هم آبجیهای قدیممی بوسمتون

یک دنیا ممنونم از این همه لطفی که به ما دارید ناهید عزیزم.
طاعاتتون قبول.
به آبجی سلام ما رو هم برسونید.
التماس دعا.

محی مامان ملینا و کوروش
13 مرداد 92 9:42
از دست این آوینا خانوم شیطون که پسر گل ما رو اذیت میکنه

دنیای کودکیه و مشکلات خاص خودش و داره! البته من هم بیش از حد حساسم.
aysan
13 مرداد 92 18:09
سلام الهام جون
ممنون که لینکم کردی منم با افتخار لینکت کردم.

سلام عزیزم.
خواهش می کنم.
postچی
13 مرداد 92 18:43
سلام مامان علیرضا خیلی خوب می نویسی ها .رشته تحصیلی تون مرتبطه با نوشتن.

سلام
ممنون این نظر لطف شما رو می رسونه.
فیزیک خوندم.
خاله اریسا خانوم
14 مرداد 92 1:22
مرسی که بهم سر زدی خاله جون.بازم بهم سر بزنید.بووووووس واسه اقا علیرضای گل

خواهش می کنم عزیزم. وظیفه ست.
با کمال میل.
مسعود
14 مرداد 92 3:18
سلام علیرضا کوچولو حتما این کارو میکنم.
دوستدارت مسعود

ممنونم عمو مسعود مهربونم.
زهره(مامان فاطمه)
14 مرداد 92 9:09
الهام جون از تلاش دست نکشی ها بازم تلاش کن خیلی دوست دارم علیرضا اول بشه اگر منم خط گیر بیارم حتما بهش رای میدم دوباره موفق باشی عزیزم

ممنون عزیزم
باشه گلم دارم تلاشم و می کنم.
خیلی لطف می کنی که کمک میکنی.
نگار
15 مرداد 92 3:05
علی رضا جان خیلی ناز و با مزه ای عزیزم.
امیدوارم ببخشی منو که با گوشیم قهرم و الان گوشی ندارم برات پیام بفرستم عزیزم.اما اومدم دیدمت که یه دنیا نمکی!
می بوسمت

ممنونم خاله جونم.
این چه حرفیه همین که بهمون سر زدید خیلی خوشحالمون کردید.
ریحانه(مامان پارسا)
15 مرداد 92 10:03

فقط برای تو که خیلی دوست داشتنی هستی.

ممنونم خالۀ مهربون و دوست داشتنی خودم.
poori-7
15 مرداد 92 11:14
هر نفر فقط یه بار میتونه رای بده؟
اینطور نیست که روزی یه بار بشه رای داد؟
الآن واستون یه پست میذارم تو وبلاگم...امیدوارم اول بشید...

نه عزیزم
فقط یه بار.
خیلی لطف می کنی گلم.
الناکوچولو
15 مرداد 92 11:48
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامبه منم سربزن خاله

سلام النا جونم.
با کمال میل.
مامان امین
16 مرداد 92 11:40
منتظر
16 مرداد 92 16:20
ایشالا بزرگ بشی علی کوچولو
خیلی دوست دارم ببینم وقتی بزرگ میشه چه حسی داره این وبلاگو میبینه


ممنونم خاله جونم
مطمئنا از این که مامانم این همه ازم آتو گرفته خیـــــــــلی دلخور میشم!!
منتظر
16 مرداد 92 16:20
برای ماه رمضان بد می شود! ببخش مرا تا نگویند رمضان هم دردش را دوا نکرد! einlam.ir
مامان آرمينا
20 مرداد 92 17:46
بعد از چند روز تاخير سلام و عيدتون مبارك. الهام جون يه موقع نگران رابطه اين پسر خاله و دختر خاله نباشي هااااااا.آخه دوستي از دشمني هاي بزرگ بوجودمياد و در آينده دوستاي خوبي ميشن و شايد هم ..... شوخي بود.
دوما كاش از كله كچل آوينا جون يه عكس ميذاشتي ببينيم چه شكلي شده
آفرين گل پسر ما كه تونست از اين دختر خاله يه چيزي به غنيمت بگيره

سلام مریم عزیزم
عید بر شما هم مبارک
شاید!!؟؟
دوربین همراهم نبود و گرنه حتما میذاشتم عکسشو.