ارزش ها
من اعتقاد دارم بعضی چیزها ارزشش را دارد....
ارزش دارد که به خاطر یک بستنی خودمان را برای مادرمان لوس کنیم...
ارزش دارد وقتی دایی محسن مان لباس می پوشد و عزم بیرون رفتن می کند به دست و پایش بیفتیم تا ما را هم با خود دَدَررررر بِبَرَد...
ارزش دارد که با وجود این که از دست آوینا خیلی شاکی هستیم، با او کنار بیاییم تا مادرش به زور اسباب بازی های او را به ما بدهد تا بازی کنیم...
.... و البته کارهای ارزشمند زیاد است که می توانیم انجام دهیم...
مثلا یکی از این کارهای ارزشمند این است که برای خوردن افطاری در کنار دوست محبوبمان آوینا، یک ساعت و نیم قبلا از افطار از شرق تهران راه بیفتیم و بعد از گرفتار شدن در ترافیک نزدیک افطار، چند دقیقه بعد اذان به یکی از غربی ترین نقاط تهران برسیم تا در کنار خاله مهدیۀ مهربان و عموی دوست داشتنی و مخصوصاً آوینا (که شما می دانید چقدر دوست جون جونی هستیم و خیـــــــــــلی در کنار هم خوشحالیم!!) روزه مان را افطار کنیم...
تعجب نکن ما درست است حدود دو سالمان است ولی در طول روز ما هم به شیوۀ خودمان روزه ایم و با وجود اصرارهای مکرر مادرمان میل به غذا خوردن نداریم...
ماجرا از این جا شروع شد که خالۀ ما دیروز با مادرمان تماس گرفت و تصمیم بر این شد که برای افطار برویم خانۀ خاله مان...
اما چشمت روز بد نبیند... از آن جا که فقط احوالپرسی مامان ما با خاله مان دو ساعتی طول می کشد، در پیِ حرف زدن های متوالی متوجه شدند که بعد از افطار، بازی استقلال است و در کمتر از یک ثانیه فکر دیگری به ذهن این زنانِ به حساب سیاست مدار خطور کرد....بــــــــــــــله مادر و خالۀ ما تصمیم گرفتند تا افطاری را ببریم بیرون بخوریم تا هم روحمان تازه شود و هم روحیه مان... و از همه مهم تر این که از فرو رفتن عمو و دایی محسن و بابایمان در تلویزیون جلوگیری کنیم...
آخر می دانی عموی ما از طرفداران دو آتیشۀ استقلال است و بهترین موقع برای عمل جراحی روی ایشان وقتی است که استقلال بازی دارد آخر عموی ما چنان در بازی غرق می شود که اصلا نمی فهمد در اطرافش چه می گذرد....
آفتاب شدید بود و ما هم راهی شدیم و وقتی رسیدیم با کلۀ کچل آوینا مواجه شدیم... از دور فکر کردیم پسر است و با علاقه به سمتش رفتیم ولی وقتی دیدیم خودِ آویناست مثل یک بچۀ مؤدب کنار سفره نشستیم و از ترسِ این که آوینا به ما نزدیک شود اصلا حاضر نبودیم از جایمان بلند شویم...آوینا هم هر از گاهی دور و بر ما می پِلِکید و برایمان ذرت بوداده می آورد و ما هم می خوردیم و با خود می اندیشیدیم که درست است دلِ خوشی از آوینا نداریم ولی داشتنِ این چنین دوستی به نداشتنش می ارزد...آخر ما ذرت بوداده خیلی دوست می داریم!!!
بعد از خوردن افطاری دست بابا و دایی محسن مان را گرفتیم و در پارک ارم طی طریق کردیم و از دیدن مردمی که در شهر بازی سوار بر دستگاه ها می شدند و از شدت ترس داد و بیداد می کردند بسی دهانمان باز ماند...
حدود ساعت ده بود که عموی ما در یک حرکت ضربتی گرمای هوا را بهانه کرد و خواست به خانه بر گردیم همه قبول کردند آخر نمی دانستند مقصود دیدن بازی استقلال است و گرمی هوا بهانه.... و وقتی متوجه شدند که دیگر خیلی دیر شده بود...
نکتۀ اخلاقی اش هم این بود که خانم ها هر چقدر هم سیاست به خرج بدهند آقایون با یک نقشۀ آب زیرِ کاهانۀ اساسی آن را خنثی می کنند و چنان کلاه گشادی بر سرِ خانم ها می گذارند که تا خرخره پایین می آید و آب هم از آب تکان نمی خورد... جالب این جاست که همیشه و همه جا می گویند: "زن ها سیاست مدارند و شیطان را بازی می دهند!!!" حالا خودت قضاوت کن!!!
بعد از عزیمت به منزل، ما و آوینا مشغولِ بازی شدیم... شما خوب می دانی کدامین بازی را می گوییم... ما هر اسباب بازی را که بر میداشتیم، آوینا با سرعت نور می آمد سمت ما و آن را از دستمان می گرفت و ما هم گاهی شیون سر می دادیم و گاهی نیز جیغ می زدیم و بعد از جیغ شیوَن می کردیم....
یک بعبعی زیبا در خانۀ خاله مان بود که چند وقتی بود من آرزو داشتم لمسش کنم ولی مادرمان اجازه نمی داد تا این که دیشب دیدیم آوینا بد دماری از روزگار بعبعی در آورده و بعبعیِ بینوا با یک گوش به ما چشمک می زند...
مادرمان این بار بعبعی را به ما داد.. ما هم فکر می کردیم بعبعیِ واقعی است و بدون معیتِ مادرمان از چند کیلومتریِ آن هم عبور نمی کردیم چه برسد به این که بخواهیم به آن دست بزنیم... اصلا فکر نکنی ما از بعبعی می ترسیم...نه....اصلا... ما فقط برای بعبعی ارزش زیادی قائلیم و دلمان نمی خواهد روح لطیفش را بیازاریم.... ولی آوینا بر بعبعی سوار می شد و حرص ما را در می آورد و ما هم نق می زدیم که مادرمان آوینا را از بعبعی دور کند ولی مگر می شد آوینا را دور کرد آخر از لجِ ما هم که شده بود از سواری با بعبعی دست بردار نبود... نیست که ما فکر می کردیم بعبعی واقعی است دلمان برایش می سوخت...
بعد از این که بعبعی برایمان تکراری شد کامیونی یافتیم و مشغول شدیم و آوینا هم طبق معمول به قصد گرفتن کامیون دور و ور ما می پِلکید تا فرصتی برای ضربت پیدا کند....
ما هم عطای کامیون را به لقایش بخشیدیم و لگوهایی برای خودمان یافتیم و مشغول شدیم... آوینا هم چند بار حمله کرد ولی ناموفق بود.. آخر ما هم راه دفاع از خود را آموخته بودیم و بد جور جیغ بنفش می زدیم...
یادمان نیست چه ساعتی بود که قصد عزیمت به منزل کردیم فقط می دانیم خیــــــــــــــــلی شب بود...
هوا خیلی خنک بود و نم نم باران بعد از مدت ها روحمان را تازه کرد....نسیم خنک به صورتمان می خورد و ما را نوازش می کرد... ما هم در آغوش مادرمان آرمیدیم و حسابی حالِ دست بینوایش را گرفتیم و بی حسش کردیم....
و اما امروز ما را ببین...
این لگوها متعلق به آوینا جانمان است که از خانۀ خاله مان به غنیمت آورده ایم....
حالا دیدی گفتیم ارزشش را دارد...آخر می دانی ما جدیداً به این مدل لگو علاقۀ خاصی پیدا کرده ایم!!! و از صبح تا هم اکنون حسابی با آن ها سر گرمیم...
یادمان می ماند که هر چیزی هر اندازه هم که کوچک باشد ارزش دارد که به خاطرش کمی از خودمان و خواسته هایمان بگذریم...
یادمان می ماند که چیزی که به نظر ما بی ارزش است شاید برای برخی دیگر خیلی ارزشمند باشد... پس به ارزشمندهای دیگران نمی خندیم....
یادمان می ماند که به دیگران در تحقق ارزش های ارزشمندشان یاری برسانیم...