علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

بابّا می خورم!!

1392/5/1 6:06
نویسنده : الهام
605 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقته تو خونۀ ما بابّا ارزش بالایی پیدا کرده...

هر نیم ساعت یه بار انگشت مامانم و می گیرم و می برم تو آشپزخونه و از سینک آویزون میشم و به جالیوانی اشاره می کنم و ندای بابّا بابّا سر می دم...

مامانم بلافاصله لیوان استیلِ مخصوصِ خودم و بر میداره و در حد یک مورچه برای من از آب سردکن یخچال بابّا می ریزه و من اون آب و می خورم....

ماجرا به همین جا ختم نمیشه... در کمتر از دو دقیقه من باز هم هوس بابّا بابّا می کنم و انگشتِ مامان به دست، و بابّا بابّا گویان ما دوباره سر یخچالیم و به بابّا  ریختن تو لیوان...
ولی کی بخوره این همه بابّا رو... مگه معدۀ من چقدر ظرفیت داره... پس با لیوان میرم تو پذیرایی و اصرار دارم مامان هم دنبالم نیاد و بره به کاراش برسه!!

بــــــــــــــــــــــله دوستان در مرحلۀ اول می گردم یه ظرف پیدا می کنم. حالا این ظرف هر چیزی می تونه باشه: کامیون کوچولوم، سطل آشغال ( سطل های کاغذ مخصوص اتاق ها، که دیگه به جای سطل کاغذ بهتره بگیم اسباب بازی های من)، لیوانِ دیگه ای که ممکنه به هر دلیلی روی زمین جا مونده باشه، ظرف غذایی که قبل از خوردن بابّا مشغول خوردنش بودم، .... و هر چیزی که به دستم برسه...
شروع می کنم به جابجا کردن آب از لیوان به ظرف موردنظر و بر عکس... و اینقدر این کار و ادامه میدم تا آبی نمی مونه...می دونی آب کجا میره؟؟ خودت تصور کن بخوای آب و از یه سطل بریزی داخل یه لیوان کوچیک، چی میشه؟! مشخصه آب در فرش فرو می رود.... به همین سادگی!!!

گاهی اوقات هم ظرفی پیدا نمی کنم و روی مبل آب رو خالی می کنم... و از اونجا که مبل ها چرمه و آب داخلش فرو نمی ره خودم با دستم آب ها رو پخش می کنم روی مبل که مامانم نبینه....اگه آب زیاد باشه سریع میرم تو آشپزخونه و تِی و یا جارو کوچیکه رو میارم تا آب و جمع کنم... و مامانم با دیدنِ تِی می فهمه که قطعاً دسته گلی به آب داده شده است...

بله دوستان یه همچین پسری هستم من!!!

و اما دیشب...

ساعاتی از افطار گذشته، اهالی منزل ما قصد خوردن هندونه (شیَ)  کردند و این من بودم که کاسه و چنگال به دست به شیوۀ خودم و کاملاً جِنتِلمنی شیَ می خوردم... پیش بندم بسته بود، روی پارچه ام نشسته بودم، کاسه ام جلوم بود و ابزار جنتلمنی یعنی چنگالم در دستم...

از اونجا که چند وقتیست مامان منو تو خونه پوشک نمی کنه تصمیم بر این شد که به من زیاد شیَ ندن آخه اوضاع خطری می شد و نمی شد منو از تو دستشویی جمع کرد....زیاد که میگم منظورم مثل همیشه دو یا سه کاسه ست... پیرو پست های قبلی شما بهتر از هر کسی می دونی که من علاقه ای وصف نا شدنی به شیَ دارم....

بعد از خوردن میزانِ شیَ مورد نظر اصرارِ من برای دادن مقدار بیشتری شیَ بی فایده بود...

منم بی خیالِ حرف مامان و بابا و به عشق شیَ، چنگال به دست مستقیم رفتم روی میز... جایی که منبع شیَ اونجا بود... و با قاشقی که از روی اُپن برداشته بودم اقدام به خوردنِ بابّا (آب شیَ) کردم...

جات خالی خیلی باحال بود...

قاشق من فقط با بابّا خیس می شد ولی از عشق خوردن چنان صدای هورت کشیدنم زیاد بود که انگار دارم ده لیتر آب و بالا می کشم!!(افسوس که نی نی وبلاگ صدا نداره!!)

از اونجا که بابّاخوردن و هورت کشیدن بدجوری بهم حال می داد به شدت جوگیر شدم و با چنگالم هم مقداری بابّا  خوردم...


بعد از این که دیدم با قاشق و چنگال بابّا عایدم نمیشه تصمیم گرفتم با ظرفش بخورم...(اون کله ای که تو ظرفه خودِ خودِ خودِ منم!!)..


و طبق معمول مراسم شکرگزاری: "خدایا تو چقدر خوبی که شیَ آفریدی....دوستت دارم خیلی خدای مهربون...."

دو ساعتی با بابّای محبوبم مشغول بودم و مامانم سحری رو پخت...

و به خیال اینکه بابّا خوردن تموم شده پیش بندِ منو باز کرد و دست و صورتم و صفایی داد....

کم کم بابام هم که برای انجام برخی مطالعات به اتاق پناه برده بود تا به بهانۀ مطالعات کمی بیاساید، برگشت تو پذیرایی و با لپ تاپ  محبوبش روی میز نشست....تا از پریز موجود برق بگیره و لپ تاپ  شارژ کنه....

منم سریع اومدم بالا تا در کنار بابام باشم....آخه خیلی دلتنگ بابام بودم...(آره جونِ خودم..)

اما دیدم مامان هنوز فرصت نکرده شیَ رو به یه جای امن برسونه...از این حرکت مامانم خیلی استقبال کردم و در چشم بر هم زدنی خودم به حساب شیَ رسیدگی کردم...

این بار دیگه بابّا نخوردم آخه دیگه بابّا نمونده بود....

این بار خودِ شیَ رو گاز زدم... خیلی خوشمزه بود...

اصلا فکر نکنی با وجود اون همه شیَ خوردن من بازم شیَ می خواستم...نه .... اصلاً... من فقط می خواستم اسراف نشه و مامانم مجبور نشه این شیَ دوست داشتنی رو به سطل آشغال هدایت کنه در حالیکه هنوز قابل خوردن بود!!

دیدی بابّا چقدر خوشمزه بود

پس، بچه ها بیایید بابّا بخوریم و بابا نخوریم...

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

نتیجۀ اخلاقی این که: نی نی شکمو همین جاست در مقابل چشمان شما... اون وقت شما برو دنبالِ نی نیِ شکمو بگرد تا بهش رای بدی!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

زهره(مامان فاطمه)
1 مرداد 92 10:03
من میگم تو به آب میگی بابا به بابات چی میگی عزیزم؟؟؟
نوش جونت.
ای ول به مامانی کدبانووووووووووو که برای سحری هم غذا درست میکنه برای من نکته اخلاقیش این بود.آخه من به نکته اخلاقی آخرش عمل کرده بودم

نکته اش همینه دیگه!!!
به بابام هم میگم بابا منتها با استرسِ کمتری!!!
ممنون خاله جونم.جای شما خالی...
پس شما سحری چی میخورید؟
می دونم خاله جون.شما همیشه منو شرمندۀ خودتون می کنید.
دوقلوهای افسانه ای
1 مرداد 92 13:04
خواهش میکنم گلم ما که کاری نکردیم!!!دوستون دارم..

لطف بزرگی کردید عزیزم.ما بیشتر...
بزرگترین فروشگاه اینترنتی
1 مرداد 92 13:25
مامانايي که ني ني زير سه سال داريد توجه کنيد: سري کامل مجموعه بي نظير انيشتين کوچولو 28 قسمت در 4 DVD ويژه کودکان 3 ماهه تا 3 ساله به همراه يک سي دي مستند "زبان کودکان دانستِن" ارسال رايگان به سراسر کشور قيمت: 17000 تومان در صورت تمايل و يا اطلاعات بيشتر به وبلاگ زير مراجعه نماييد: http://stud.blogfa.com
طلایه
1 مرداد 92 15:46
چه حرفا میزنی آا من بچه ها رو دوس دارم نمیخوام ک تو جبران کنی و اینا

این نهایت لطفت و می رسونه عزیزم
ریحانه(مامان پارسا)
2 مرداد 92 8:53
عزیزم خیلی خوشگل میخوری
نوش جونت خاله جون

ممنون خاله جون مهربون
جاتون سبز
محبوبه مامان ترنم
2 مرداد 92 11:57
خدایا این بچه چقدر باحاله.
دمت گرم علیرضا جون با این کارهات.

باحالی از خودتونه محبوبه جون!
توجه کنید از این پس شما خاله محبوبه نیستید و محبوبه جون هستید آخه کسی به مادر زنش خاله نمیگه که!!)
ممنون
مامان امین
3 مرداد 92 9:31
نوش جانت عزیز خاله

ممنون خاله فهیمۀ عزیزم.
متین مامی ایلیا
5 مرداد 92 4:19
ای جونم عزییییییییییییییییییییییزم، چه بانمک هندونه میخوری، ادم هوس میکنه

ایلیا هم عاشق هندونه ست و هر جا ببینه از خوشحالی جیغ بنفش میکشه، یکی ندونه فکر میکنه تا حالا ندیده

ممنون خاله متین عزیزم.
من و ایلیا وجه اشتراک های زیادی داریم!
مامان آوینا
7 مرداد 92 3:44
این عکسه که علیرضا با کله رفته تو هنودونه رو اگه برای مسابقه میفرستادی از روز اوا، اول میشد خیلی باحاله
علی
8 مرداد 92 2:30
سلام ممنون که سر زدید نظر لطفتونه با دوتا شماره کد رو اس ام اس کردم انشالله موفق باشید یاعلی