الاکلنگ با استفاده از بزرگترها...
چند شب پیش بابام داشت مطالعات می کرد و منم یه صندلی آورده بودم وسط و به شیوۀ مدرن داشتم روی صندلی سرسره بازی می کردم...
از اونجا که احساس کردم بابایی نسبت به من فضای بیشتری اشغال کرده کم کم صندلی مو کشیدم سمت بابایی و غُر می زدم که بلند شه... و امـــــــــــــــــــا بابایی هم برای این که از غُر زدنِ من خلاص شه اشتباه بزرگی مرتکب شد و اجازه داد صندلی رو ببرم روی پاهاش... و بعد از مدتی هوس کردم خودم هم روی صندلی بشینم...
نشستنِ منِ بی جنبه روی صندلی همانا و تکون خوردن صندلی همانا...
بــــــــــــــــــــله به سرعت تو ذهنم شبیه سازی کردم و یاد الاکلنگ افتادم و در چشم بر هم زدنی از پای بابایی اهرُم الاکلنگ ساختم!!
اون شب گذشت و کمی تا قسمتی مفصل پای بابام ناکار شد... و به هزار بهانه و باج الاکلنگ و بی خیال شدم...
و اما بعد...
دیشب ...
در ادامۀ نق زدن های من و دست به دامن شدنِ مامان و از کار انداختن مامان، در خانۀ ما سِمَتِ اهرُمِ الاکلنگ به دایی محسنِ مهربون تقدیم شد و این من و الاکلنگ شخصی...
دایی محسن سرعت الاکلنگ و کم کرده تا مامانی بتونه کار شریفِ عکسبرداری رو انجام بده و من دارم غُر می زنم که سرعت بره بالا...
و حالا پوزیشنم و عوض می کنم...
و از هیجان بازی لذت می برم و اصرار می کنم که خرسی رو هم بذارن بالا آخه الاکلنگ دو نفره باحال تره...
و برای لذت بیشتر خرسی اونو تغییر پوزیشن میدم تا این طرف جاده رو هم ببینه!!!
و دایی محسن برای این که منو از رو ببره و دست از سرش بردارم پای منو می گیره و صندلی رو با سرعت به صورت 90 درجه در میاره و بر می گردونه... ولی به جای این که من بترسم مامانم بیشتر می ترسه و با دایی محسن دعوا می کنه که این کارو نکنه...
و برعکس این منم که داد و بیداد می کنم که بازم این کار و بکنه...
و اینک در اوج هیجانم...
حالا دیگه دایی محسن هم از ناحیۀ مفصل آرنج علیل شده... و اعلام می کنه که دیگه نمی تونه ادامه بده... و مامانِ دفاع کنِ من به داداش محسنش میگه بازم باهاش بازی کن و دایی محسن میگه دستش درد گرفته و نمی تونه... و من هنوزم دارم نق می زنم...
و حالا مامانی دوربین و میذاره کنار و با خودش میگه:"کَس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من..."
و خودش وارد گود میشه تا زور آزمایی کنه...
آااااااااااااااااااااااااااااااااااااخ خیـــــــــــــــــــــــــــــــــلی سنگینه...
و حتی یه بار هم نمی تونه منو کامل بالا ببره...
پس از اینکه بلند نگفته "کَس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من..." خدا رو شکر می کنه ... و خیلی آروم درِ گوشم میگه: "بیا پایین پسرم بسه دیگه!!!" و منم که هیجان رو بر منطق پذیری ترجیح می دم و داد و بیداد...
و مامانم یک تشکر اســــــــــــاسی از دایی محسن به عمل میاره و برای فرار از داد و بیداد من به آشپزخونه پناه می بره..
و امــــــــــــــــا من هم چنان دارم گریه می کنم و مثل ابر بهار اشک می ریزم و این انسان های بی رحم اصلا به من توجه نمی کنند...آخه مامانم به همه گوشزد کرده که به گریه های من توجه نکنند!!!
و منم کم کم سکوت اختیار می کنم و اصلا به روی خودم نمیارم که بد جوری ضایع شدم و می رم دنبال یه کار جدید!!!