وقتی همه خواب بودیم...
مامانم بازم گرفتاری کاریش شروع شده...
و از دیروز تا حالا مرتب مشغول انجام کار خودشه...و ما همه کم کم داریم دچار یأس فلسفی می شیم...اونم از نوع بد خیم...
می دونی چرا؟؟خودت ببین..
لازمه بگم که من و بابایی و دایی محسن دیشب به جای شام که پخته نشده بود مجبور شدیم یخچال و جارو کنیم و غذاهای باقی مونده از قبل و بخوریم... و البته مامانی من شام نخورد...فکر نکنی از شدت گرفتاری شام نخورد نه وقتی رسید همه چی تموم شده بود!!!!
امروز حتی از نهار برای بابایی و دایی محسن هم خبری نبود و اونا که هر روز نهار می برند با خودشون سرِ کار، امروز باید غذای بیرون و بخورند تا قدر مامانم و بدونند و خدا رو شکر کنند...آخه می دونی مامانم هر شب تمام مدت تو آشپزخونه ست و شام و نهار فردا رو آماده می کنه....بعدش ما می ریم می خوابیم و مامانم هم چنان بیداره تا گاز و خاموش کنه و غذای بابایی و دایی محسن و تو ظرفشون بریزه...
دیشب اونقدر کار ریخته بود سرِ مامانم که به تنها چیزی که اصلا فکر نکرد همین شام پختن بود...و بعد از این که ما رفتیم و خوابیدیم تا چند ساعت درگیر انجام کارهاش بود...
منم می بینم این روزها سرِ مامانم شلوغه خیلی باهاش همکاری می کنم که یه وقت مامان جونم اذیت نشه...
و از اونجا که حسِ دست از سرِ مامان برداشتنم گل کرده یواشکی میرم سراغ دوربین نقشه برداری بابام. باید بگم که بابایی خیلی روی تنظیمات دوربینش حساسه که یه وقت به هم نریزه... و از اونجا که من چند بار علاقۀ شدید خودم و برای کار کردن با این دوربین ابراز کردم ؛ بابایی اونو یه جایی گذاشته که خودشم یادش نیست!!!و دستِ خودشم بهش نمیرسه...
ولی من امروز در یک حرکت سایلِنت، از شلوغیِ سر مامانم سواستفاده کردم و رفتم به دنبالِ دوربینِ مورد علاقه ام و بعد از یک کنکاش اساسی اونو پیدا کردم و بردم یه جای دنج،تو آشپزخونه...آخه می دونی نمیخواستم مزاحم کار مامان بشم که همش بهم بگه به این دست نزن و منم که مرغ یه پا داره و گوش شنوا نداره...پس نتیجه می گیریم که بهتره دور از چشم مامان کار کنم که یه مامان عصبانی تولید نشه...
عمیقاً مشغولِ ارضا کردن حس کنجکاوی خودم بودم که متوجه شدم کاراگاه مامان از راه رسیده و وارد صحنۀ جرم شده و داره ازم مدرک جُرم می گیره... و وقتی بابا برسه... فکر می کنی چی میشه؟؟؟(اصلا فکر نکنی مامانم خیلی سرش شلوغه و باید بجای عکس انداختن به کارش برسه...نه...اصلا... مامانم موقع عکس انداختن از دسته گل های به آب داده شده توسط اینجانب و به روز کردن وبلاگم هیچ کاری نداره!!!!فقط موقع شام پختن کار داره!!!)
و این منم علیرضای کنجکاوِ مظلومِ فضولی نکنِ هم بازی ندار!!!!
نشستم تو آشپزخونه و دارم دوربین و روی سرامیک ها می چرخونم و اثر سرعت اولیۀ دوران رو روی میزان چرخش بررسی می کنم...
و به این نتیجه می رسم که با افزایش سرعت اولیه میزان چرخش افزایش می یابد پس با تمام قُوا می چرخونمش...
و حالا فکر میکنم این دوربین می تونه طبل خوبی باشه و شروع می کنم به کوبیدن بر طبل...و حیف و صد حیف که نی نی وبلاگ صدا نداره و شما این صدای دل انگیز و نمی شنوی...
و حالا این دوربین دوست داشتنی رو بغل می کنم..آخه اون یه هم بازی خیلی خوب برای منه و وقتی مامانم و بابام وقتی برای من ندارند منو سرگرم میکنه....دوسِت دارم دوست خوبم...
وای مامانی خیلی عکس انداختی.. اینقدر خجالتم نده شرمنده شدم!!!
بچه ها اصلا نگران نباشید بابایی من طفلکی کاری با من نداره و در نهایتِ عصبانیت فقط لبخندی ملیح بر لبانش نقش می بندد... و به مامانم میگه چرا دوربین و از من نگرفته...
ولییییییییییییییییییییییییییییی...من اصلا نمیفهمم با وجود این بابای رئوف و مهربانی که من دارم چرا یه ساعت مامانم برای من در مورد عواقب دست زدن به وسایل بزرگترها، فضولی بیش از حد در امور منزل، و این که چی برایِ کیه توضیح می داد و منم که خیلی خوب گوش می دادم...(گوش کردنم خوبه فقط عمل نمی کنم..)
مامانم همیشه میگه خودش و بابام باید تو خونه، کارهای بد منو بهم گوشزد کنند و عواقبش و توضیح بدند تا وقتی میرم تو اجتماع انتقاد پذیر باشم و مسئولیت پذیر..و منم میگم حالا کو تا من برم تو اجتماع..
شما بگید با مامانِ دعوا کنِ خودم چیکار کنم...
اصلا شما بگید من مقصرم؟؟؟من فقط یه نی نی کنجکاوم و به هیچ کس کاری ندارم....من فقط با اشیا دور و برم سرگرمم...همین...