بابای من و روز مرد...
بالاخره روز مرد هم گذشت و مامانم حسابی برای من و دایی محسنِ مهمان و مخصصصصصصصصصصصصصصصوصاً بابایی سنگ تموم گذاشت....
اول از همه پنجشنبه شب ما رو از خوردن دست پخت خودش نجات داد و با سیاستی که اعمال کرد یهو دیدیم تو رستوران مشغول خوردن شام هستیم. جاتون خالی دوستان عزیزم..
و اینم بابایی و دایی محسنم که خسته از سر کار اومدند....ولی روزِ مردِ دیگه نمیشه از رستوران رفتن گذشت !!!
و منم با چند تا لیوان درگیر بودم و دلستر رو تو لیوان ها جابجا می کردم...و اصلا نذاشتم مامانم بفهمه چی داره میخوره...
و اما روز مرد...
عمو جونم بابای آوینا چند وقته یعنی باید بگم چند ساله که قراره ما رو فصل گلاب گیری ببره کاشان... ولی از اونجا که توی بلند مدت بودنِ برنامه هاش زده رو دست مامانِ من، هنوز نه تنها ما کاشان و ندیدیم بلکه از چند صد فرسخی کاشان هم عبور نکردیم!!!
آخه می دونی عمو و خاله ام، بابا و مامانِ آوینا، هم کلاسیِ دوران دانشگاهِ مامانم بودند و همگی فیزیک خوندند و صد البته فیزیکی ها کمی تا قسمتی گیج می زنند!!!!درست مثل مامانم؛ و همون طور که تا به حال دیدید برنامه هاشون به شدت بلند مدته و از برنامه ریزی تا اجرا میشه یه قرن!!!
از اونجا که بابای من و دایی محسن و عموم دوست داشتند روز مرد تا لنگ ظهر استراحت کنند علی رغم برنامه ریزی های مامانم و خاله ام قرار شد کاشان نریم ولی بعد از ظهر بریم بیرون و آقایون سنگ تموم بذارند و به مناسبت روز مرد از مامانها و نی نی ها پذیرایی کنند!!!! البته برحسب اتفاق من و آوینا برخلاف هر روز هفته این جمعه از ساعت هفت صبح بیدار شدیم و حسابی حال گیری کردیم و مردان خونه آرزو کردند که کاش به جای خواب می رفتند کاشان!!(اصلا فکر نکنی عمدی در کار بود نه اصلللللللللاً این فقط یه اتفاق عبرت آمیز بود..)
و این طوری شد که ساعت شش بعد از ظهر عموجونم اومد دنبالمون و همگی آماده رفتن به پارک شدیم و مامانم طبق معمول از همون آش های معروفش پخته بود برامون!! البته روش یه وجب روغن نبود باور کن!!!!
و اینک من و آوینا و پارک و روز پدر....
اول از همه دوچرخۀ یه نی نی که کنارمون نشسته بودند توجه منو به خودش جلب کرد و رفتم سراغش و سریع با نی نیِ دوچرخه دار دوست شدم..اصلا فکر نکنی بخاطر دوچرخه اش باهاش دوست شدم نه اصللللللللاً من بخاطر حرف مامانم که همیشه میگه فروتن باش و با نی نی ها مهربونی کن و بخاطر رواج فرهنگ دوستی باهاش دوست شدم...
و بعد که نی نی دید در دوچرخه سواری حرفه ای عمل می کنم اجازه داد به صورت خودمختار از دوچرخه اش استفاده کنم..
و بعد با آوینا رفتیم با سبد چایی بازی کردیم...
و وسط این همه سبزیِ چمن یه جای متفاوتی یافتیم و یه ربع باهاش سرگرم ..نه سرِ کار بودیم و اجازه دادیم مامان و بابامون چند دقیقه از دویِ ماراتون به دنبالِ من و آوینا فارغ بشن و یه نفسی تازه کنند...
و در ادامۀ پذیرایی مردانِ خونه قرار شد برامون بلال بپزند و منم رفتم کنارشون نشستم که نقشی در امور مردان داشته باشم...اما از اونجا که همش می رفتم نزدیک اجاق ازم تشکر کردند و بهم گفتند که بدون کمک هم، من مردِ قابل قبول و تمام عیاری هستم....پس بهتره کنار بابایی بشینم...
واین گونه شد که منم دست از سرشون برداشتم و کنار بابایی نشستم...
و از بابایی میخوام بلال هایی رو که پوست می کنه بده به من تا بخورم...و هر چقدر منو توجیه می کنند که باید اول بپزه بعد بخورم متقاعد نمیشم و به شیوۀ خودم داد می زنم...و البته به هدفم می رسم..
و این هم جمع مردان بلال پَز...
و علیرضای بلال خور...البته اصلا نخوردم و از اونجا که نمی خواستم کم بیارم فقط تریپ بلال خوری به خودم گرفته بودم..
جاتون خالی بعدش آشِ معروفِ مامان پَز و خوردیم و از اونجا که همۀ خوردنی ها تموم شده بود چاره ای نداشتیم جز برگشت به خونه...
و در پایان یه عکس یادگاری از سه مردِ مردِ مرد....(البته اگه ما رو نمی بردند دَدَرررر شاید شرایط مردانگی فرق می کرد..)
آرزوم اینه که همیشه روز مرد باشه و همین طوری دَدَررررر.. و خوش گذرونی...
در پایان از بابایی مهربون، دایی محسن جون جونی، و عموجون و خاله جونِ عزیز و مخصصصصصصصصصصوصاً آوینا هم بازیِ عزیزم واقعا تشکر میشه...سایَتون مستدام و دلتون پر امید...