آسوده بخوابید که شهر در امان ست...
خیلی شبه.... مامانی نیم ساعتی میشه که خاموشی زده و همه جا تاریکِ تاریک....
دایی محسن مثل بچه های خوب تو اتاقش خوابه...
و اما، منم شیشه شیرمو خوردم...کمی تا قسمتی ژست خواب به خودم گرفتم ولی خوابم نبرده و حالا تو تاریکی دارم تو پذیرایی قدم می زنم...
از اونجا که چند وقتیست یاد گرفتم برم بالای مبل و دستم و به سختی به کلید برسونم و مهتابی رو روشن کنم اصلا نگران تاریکیِ خونه نیستم...
خونه به دست خودم روشن میشه و تازه حالا یادم میاد که با لگوهام ماشین بسازم و ماشین بازی کنم...
پیست ماشین بازی روی مبل هاست...پس دکوراسیون و به شیوۀ خودم تغییر میدم و کوسن های روی مبل ها رو در مکان دلخواه قرار میدم و به چیدمان دلخواه خودم می رسم.....
بابام همیشه نگرانه که خدای نکرده در حین ماشین سواری سرعتم بره بالا و سرم بخوره به میز وسط... برای همین دستور میده که مامانم بیاد هوای منو داشته باشه...
مامانم میاد پیشم و حوصله اش حسابی سر میره برای همین میره سراغ دوربین و در نهایت نوشتن یک سناریوی جدید...خدا بخیر کنه...
شما هم می تونی مسافر من باشی...بهم اعتماد کن....هم قوانین و بلدم....هم دست به فرمونم خوبه.... میگی نه خودت ببین...
از این قسمت ابتدای مسیر و تعیین می کنیم و اولین دور قمری رو به دور این میز مبارک شروع می کنیم....آماده ای؟!؟
محکم بشین که یه مانع در پیش داریم...
گفتم که سرعت بالاست باید کمربند ببندی؟! کمربند نبسته بودی؟؟
و حالا قسمت انتهایی مسیر زمینی رو پشت سر میذاریم...
آمادۀ پرواز باش...آخه این قسمت مبل نداره باید با دندۀ هوایی حرکت کنیم....
مسافران عزیز همه زنده اید؟؟؟ خدا رو شکر....
خوب حالا میریم دورِ بعدی....
بچه ها مامانم تو دورِ دوم خوابش بُرد...خیلی خسته ست طفلکی مامانم...خواب های خوب ببینی مامانی... البته فعــــــــــــــــــــــلاً...
منم یه ساعت دیگه به همین بازی ادامه میدم... بعد میرم پیش مامانم و آمادگی مو برای خواب اعلام می کنم بدین صورت که سرم و محکم می کوبم به دماغ مامانم تا بیدار شه و بریم بخوابیم....
شب بخیر...