تلویزیون می بینم!
ساعت یازده از خواب بیدار شدم...
ظهر همه خواب بودند و من بیدار و مامانم هم بیدار...
عقربۀ ساعت رسیده روی ساعت هفت بعد از ظهر ... و ... من تازه یادم اومده که خواب بعد از ظهرم بد جوری از قلم افتاده...
پس شروع به نق زدن می کنم و شیشه شیرم و نخورده یه گوشه تو پذیرایی به خواب میرم....
اذون میشه... تلویزیون روشنه و همه به بخور بخورِ عجیب و من در خواب...
میخوام حالشون و بگیرم که دیگه بدونِ من چیزی نخورند!!! پس با چشم بسته می زنم زیرِ گریه و با هیچ اقدامِ انسان دوستانه ای نه چشمم و باز می کنم و نه از جیغ زدن دست میکشم...
بعد از مدتی نازکشی توسط مامانم کمی ولوم صدام میاد پایین و فرکانسم از فرابنفش به محدودۀ بنفش اُفت پیدا می کنه... ولی اعصاب مامانم دیگه نمیکشه و بدجوری به قسمت مادونِ قرمز می رسه!!!
حالا نوبت بابامه که ناز کشی رو شروع کنه...
پس صندلی رو میاره وسط تا الاکلنگ بازی کنیم...
و بعد از باز شدن چشمهام تلویزیون رو روشن میکنند و من اصرار دارم تو همون پوزیشنِ امپراطوری برنامه های ضبط شده رو ببینم....اونم از نوع فیتیله ای...
و در حالیکه دارم عموها رو تشویق می کنم، لحظه ای به مامانم افتخار میدم و بر میگردم به سمت دوربین تا این عکس هم در زمرۀ دسته گل های اینجانب به ثبت برسه....
اون موجود زنده ای که زیر صندلی مونده پای بینوای بابای منه که داره بهم سواری میده...
و این بابامه که زیر لب زمزمه می کنه:" عجب روزگاری شده!! چی بودی نوری...چی فکر می کردی نوری..حالا چی شدی!!!!"
آخه بابام هم تو خونۀ پدریش برای خودش امپراطوری داشته یه زمانی!!!
بسیار زیاده ژست های تلویزیون دیدنم.... اونم تو موقعیت های خطرناک...
اصلا خودت بیا ادامۀ مطلب و ببین و بگو ای وَل... به من نه ... به مامان و بابام بگو که با وجود کارهای خطرناکه من، تو این خونه آرامش خودشون و حفظ می کنند...
ژست اولیه...
و حالا در اوج امپراطوری انگشتم رو هم بر نافم میذارم و میچرخونم...
و حالا که خوب حال همه رو گرفتیم و افطاری بدجور بهشون نچسبیده اقدام به رقص پا می کنم و برای خودم خوشم.....
و برای زیبایی بیشتر اقدام به کشف حجاب می کنم...
و می بینی که موفق میشم...
و صد البته که هم زمان تلویزیون هم می بینم...
و از این یکی زاویه!!!
و اون شب حسابی از امپراطوری تلویزیون دیدن خوشم اومد و فردای اون روز ....
نمی دونی چقدر تلویزیون دیدن تو این پوزیشن ها حال میده!!!
و این پوزیشن خطرناک که عاقبت منو بر زمین زد....
دارم تلویزیون می بینم و به مامانم هم نشون میدم اتوبوس های تو فیلم رو...
سطل زیر پام و داشته باش که یهو جمع شد و ....."اُااااااااااااااااااااااااااااخ"...اُخِ راستکی هااااا...
و این گونه شد که در اوج امپراطوری بدجور بر زمین خوردم و صد البته که بدجوری ادب شدم و امپراطوری رو به باد فراموشی سپردم و دیگه از حافظه ام پاک کردم...
خودمونیم آاااااااااا وقتی می تونم این همه خوب و راحت خاکی باشم و دوست داشتنی، مرا با امپراطور بودن چه کار؟!؟!