من و آوینا و سالگرد ازدواجِ ....
من اعتراض دارم...
می خوام بدونم چرا دختر خانم ها همش به ما گل پسرها زور می گن؟؟؟
وقتی میرم خونۀ آوینا به هر چی دست می زنم سریع میاد و ازم میگیره... جالبه که بعدش هم با اون چیزی که گرفته بازی نمیکنه!!! نه تنها از من اسباب بازی هاشو دریغ می کنه، خودش هم باهاشون بازی نمیکنه....
این یه طرف ماجرا...
وقتی آوینا جون میاد خونمون، بازم من باید از ترسش یه گوشه بشینم و بهش نزدیک نشم و آوینا خانم تو خونۀ ما هم به شدت جولان میده و برای خودش امپراطوری داره...و مهم تر این که آوینا تنها کسی تو دنیاست که هر چی مامانم از اون نگاه های معروفش بهش می کنه از رو نمیره!!
میگی نه خودت ببین....
امروز سالگرد ازدواج مامان و بابای منه.....سالگرد ازدواجتون مبارک مامان و بابا...
دیشب مامانم تنها دوست خودمونیمون تو تهران و دعوت کرد خونمون تا دور هم جشن کوچیکی داشته باشیم...
عموجونم و خاله مهدیه با سرکار علیه آوینا خانم حدود ساعت 7 رسیدند خونۀ ما..
اولش آوینا بر موتورم سوار شد و تا اون جایی که از دستش بر می اومد ویراژ داد...منم داشتم با کامیونم بازی می کردم....بعد توپم و به آوینا دادم تا باهاش بازی کنه... و اصــــــــــــــــــــلا بهش کاری نداشتم، نه که فکر کنی از روی خیرخواهی کاری بهش نداشتم من فقط میخواستم برای خودش مشغول باشه و دور و ورِ من آفتابی نشه!!
وقت افطار شد و جاتون خالی شام خوردیم....البته بقیه شام خوردند و من فقط دلستر...آوینا هم که از اول رسیدنش یه ظرف پیدا کرده بود و غنائم جمع می کرد و به دنبال جمع آوری نخودفرنگی های توی سفره بود...
ناگفته نماند که من موقع چیدن سفره به مامانم خیلی کمک کردم و وقتی مامان تیکه های نون و یکی یکی تو فر گرم میکرد من ازش می گرفتم و میاوردم سرِ سفره....
بعد از شام مامانم منتظر بود که سریال شبکۀ سه پخش شه ولی متاسفانه فهمیدیم مسابقۀ والیبال داره و مامانم حسابی رو دست خورده بود آخه فکر می کرد فردا شب مسابقه باشه...پس آرزو کرد کاش فرداشب مهمون دعوت می کرد تا با مسابقه تداخل نداشته باشه!!
بله آقایون نشستند به تماشای مسابقه و خانم ها به مرتب کردنِ وسایل و جمع کردن سفره!!!
وسط مسابقه بود که من داشتم با کامیونم بازی می کردم و اندَر احوالات خودم غرق بودم که آوینا بهم نزدیک شد و ادعا کرد اون باید با کامیون بازی کنه و منم که حس مالکیتم گل کرده بود و شروع کردم به گریه کردن و می خواستم خودم با کامیونم بازی کنم!!!
و بر خلاف همیشه این دفعه دلم خیلی پر بود و به هیچ وجه حاضر نبودم از خواسته ام کوتاه بیام!! بابام بلند شد و کامیون و جمع کرد ولی من اصرار داشتم کامیونم و بیاره تا باهاش بازی کنم آخه من کامیونم و خیلی دوست دارم!!!
بالاخره وقتی بابایی دید حریف من نمیشه و پامو کردم تو یه کفش و کامیونم و میخوام مجبور شد علیرغم میل باطنیش منو ببره دَدَر تا مگه کامیون و یادم بره... و در نتیجۀ این فداکاری قسمتی از مسابقه رو از دست داد!!! می بینی بابام بخاطر من چه کارهای مهمی انجام میده!!!
برای تسریع در امر ساکت کردنِ من، بابام کوتاه ترین و ساده ترین راه و انتخاب کرد....سریع منو برد سرِ کوچه، یه پفک برام خرید، و من به راحتی برگشتم خونه.... حالا من به پفک خوردن.... آوینا هم در مسابقه با من به پفک خوردن و بابام و دایی محسن و عمو هم داخلِ خودِ تلویزیون....
و این هم آوینای پفک خورِ کم نیار...
تا جایی که می تونستم چند تا چند تا پفک خوردم و صد البته آوینا هم زده بود رو دستِ من....
بعد که دیگه جا نداشتم واسه پفک خوری رفتم سراغ یه ماهیِ اسباب بازی که هفتۀ پیش از خونۀ خاله مهدیه به غنیمت آورده بودم و بقیۀ پفک ها رو دادم اون بخوره تا آوینا نخوره!!!
و امـــــــــــــــــــــا زورگیری همچنان ادامه داره.....
البته من دیگه نمیخوام کوتاه بیام و اجازه بدم آوینا گلی بهم زور بگه!!!
ادامۀ دعوا در چهارمین جشن سالگرد ازدواج مامان و بابام و در ادامۀ مطلب ببین....
بعد از دعوای پفکی مامان میوه هایی رو که شسته بود چید تو ظرف که بیاره بخوریم...
از اونجا که آوینا از اول که رسیده بود همۀ انگوری رو که مامانم شسته بود کم کم گرفته بود و خورده بود، فقط یه کوچولو دیگه انگور مونده بود ته ظرف که من میخواستم اونا رو بخورم؛ ولی مگه آوینا میذاشت من انگور بخورم!!! سریع خودشو رسوند روی میز کنار من و همۀ انگورها رو برداشت و حتی یه دونه هم برای من نذاشت....
مُشت پر از انگور آوینا رو داشته باش...
و اما حالا مامانم و خاله ام وارد عمل میشن و فقط چند تا دونه انگور می تونند برای من از آوینا پس بگیرند...
و به سرعت میخورم که یه وقت سر و کلۀ آوینا پیدا نشه..
و این منم سرگرمِ یه مورچه که از شیراز اومده خونمون...آخه تو انگور بود و این ها انگورهای شیرازه!!! فکر کنم از طرف امین جون و خاله فهیمه اومده تا تو جشن ما شرکت کنه...جاتون خیلی خالیه خاله فهیمه!!!
تو رو خدا آوینا رو داشته باش....
این همون ظرف معروفشه که از سرِ شب غنائم و میریزه داخلش..
یه تیکه انگور مونده بود که آوینا در یک پاتکِ حسابی اون رو هم از داخلِ بشقاب بابام کِش میره... و دِ برررررو....
و یک راست میره سراغِ مامانش و ظرف معروف و میده به مامانش تا دونه های انگور و بریزه داخلش...
منم که میبینم نتونستم در مقابلِ آوینا مردانگی مو (زورگویی مو) نشون بدم و واقعا حریف آوینا نمیشم میرم می شینم کنار خان داییِ نازنینم و با یک ژست مردونه تلویزیون نگاه می کنم...
اینم یک عکس از من و بابایی و دایی محسن و از همه مهم تر کیکی که هنوز به مرحلۀ نِفله شدن نرسیده..
و این هم یه آوینای سر سفید که درست وقتی مامان و باباش دارند عکس میندازند از بغل باباش میاد پایین تا آخرین خرابکاری شب رو به مرحلۀ اجرا در بیاره!!
نه اشتباه شد...آخریش این یکی بود...
و مهم ترین و شیرین ترین قسمت ماجرا، یعنی خوردن کیک...
اون پاهایی که پشت سر من درازه، پاهای یک پسر ناراحته (دایی محسن) که داره کیک می خوره ولی کیکه بد جوری بهش حال نمیده.... آخه خییییییییییییییییییییلی از باختنِ تیم والیبال ناراحته!!!! وطن پرستی رو حال کردی!!!
هنوز از این که آیا آوینا با خوردنِ اون همه انگور و کیک بالاخره تونست شب راحتی رو بگذرونه و به راحتی بخوابه اخبار موثقی در دست نیست...
آیا آوینا رو دل نکرد؟؟؟
آیا آوینا وجدان درد نگرفت که اینقدر از من زورگیری کرد؟؟؟
آیا هم اکنون آوینا احساس قدرت میکنه؟؟؟
سوال اول رو که باید خاله مهدیه جواب بده و من و مامانم و از نگرانی دربیاره؟!؟! مخصوصاً منو!!!
جواب بقیۀ سوالات هم می مونه برای وقتی آوینا بزرگ تر شد که توضیح بده واقعا قصدش از این کارها چی بوده؟؟؟؟؟
و سخنی با مامانِ خودم و شما دوست عزیز:
یه نگاه به آوینا بندازید...قدر ما نی نی های اذیت نکن و بدونید...تا به حال نشده که خاله ام بیاد خونۀ ما و یه شام راحت بخوره....بس که آوینا وول میخوره...
البته این همه فعالیت فقط بخاطر هوش بالای آوینا جونه
ماشاله هزار ماشاله خیلی باهوشه و اکتیو...
درسته از من زورگیری کردی ولی ما که بخیل نیستیم آوینا گلی... همیشه پر شور باشی و شاد....
فقط از من فاصله بگیر هر جوری دوست داری باش!!