علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

من و آوینا و سالگرد ازدواجِ ....

1392/4/23 15:28
نویسنده : الهام
1,953 بازدید
اشتراک گذاری

من اعتراض دارم...

می خوام بدونم چرا دختر خانم ها همش به ما گل پسرها زور می گن؟؟؟

وقتی میرم خونۀ آوینا به هر چی دست می زنم سریع میاد و ازم میگیره... جالبه که بعدش هم با اون چیزی که گرفته بازی نمیکنه!!! نه تنها از من اسباب بازی هاشو دریغ می کنه، خودش هم باهاشون بازی نمیکنه....

این یه طرف ماجرا...

وقتی آوینا جون میاد خونمون، بازم من باید از ترسش یه گوشه بشینم و بهش نزدیک نشم و آوینا خانم تو خونۀ ما هم به شدت جولان میده و برای خودش امپراطوری داره...و مهم تر این که آوینا تنها کسی تو دنیاست که هر چی مامانم از اون نگاه های معروفش بهش می کنه از رو نمیره!!

میگی نه خودت ببین....

امروز سالگرد ازدواج مامان و بابای منه.....سالگرد ازدواجتون مبارک مامان و بابا...

دیشب مامانم تنها دوست خودمونیمون تو تهران و دعوت کرد خونمون تا دور هم جشن کوچیکی داشته باشیم...

عموجونم و خاله مهدیه با سرکار علیه آوینا خانم حدود ساعت 7 رسیدند خونۀ ما..

اولش آوینا بر موتورم سوار شد و تا اون جایی که از دستش بر می اومد ویراژ داد...منم داشتم با کامیونم بازی می کردم....بعد توپم و به آوینا دادم تا باهاش بازی کنه... و اصــــــــــــــــــــلا بهش کاری نداشتم، نه که فکر کنی از روی خیرخواهی کاری بهش نداشتم من فقط میخواستم برای خودش مشغول باشه و دور و ورِ من آفتابی نشه!!

وقت افطار شد و جاتون خالی شام خوردیم....البته بقیه شام خوردند و من فقط دلستر...آوینا هم که از اول رسیدنش یه ظرف پیدا کرده بود و غنائم جمع می کرد و به دنبال جمع آوری نخودفرنگی های توی سفره بود...

ناگفته نماند که من موقع چیدن سفره به مامانم خیلی کمک کردم و وقتی مامان تیکه های نون و یکی یکی تو فر گرم میکرد من ازش می گرفتم و میاوردم سرِ سفره....

بعد از شام مامانم منتظر بود که سریال شبکۀ سه پخش شه ولی متاسفانه فهمیدیم مسابقۀ والیبال داره و مامانم حسابی رو دست خورده بود آخه فکر می کرد فردا شب مسابقه باشه...پس آرزو کرد کاش فرداشب مهمون دعوت می کرد تا با مسابقه تداخل نداشته باشه!!

بله آقایون نشستند به تماشای مسابقه و خانم ها به مرتب کردنِ وسایل و جمع کردن سفره!!!

وسط مسابقه بود که من داشتم با کامیونم بازی می کردم و اندَر احوالات خودم غرق بودم که آوینا بهم نزدیک شد و ادعا کرد اون باید با کامیون بازی کنه و منم که حس مالکیتم گل کرده بود و شروع کردم به گریه کردن و می خواستم خودم با کامیونم بازی کنم!!!

و بر خلاف همیشه این دفعه دلم خیلی پر بود و به هیچ وجه حاضر نبودم از خواسته ام کوتاه بیام!! بابام بلند شد و کامیون و جمع کرد ولی من اصرار داشتم کامیونم و بیاره تا باهاش بازی کنم آخه من کامیونم و خیلی دوست دارم!!!

بالاخره وقتی بابایی دید حریف من نمیشه و پامو کردم تو یه کفش و کامیونم و میخوام مجبور شد علیرغم میل باطنیش منو ببره دَدَر تا مگه کامیون و یادم بره... و در نتیجۀ این فداکاری قسمتی از مسابقه رو از دست داد!!! می بینی بابام بخاطر من چه کارهای مهمی انجام میده!!!

برای تسریع در امر ساکت کردنِ من، بابام کوتاه ترین و ساده ترین راه و انتخاب کرد....سریع منو برد سرِ کوچه، یه پفک برام خرید، و من به راحتی برگشتم خونه.... حالا من به پفک خوردن.... آوینا هم در مسابقه با من به پفک خوردن و بابام و دایی محسن و عمو هم داخلِ خودِ تلویزیون....

و این هم آوینای پفک خورِ کم نیار...

تا جایی که می تونستم چند تا چند تا پفک خوردم و صد البته آوینا هم زده بود رو دستِ من....

بعد که دیگه جا نداشتم واسه پفک خوری رفتم سراغ یه ماهیِ اسباب بازی که هفتۀ پیش از خونۀ خاله مهدیه به غنیمت آورده بودم و بقیۀ پفک ها رو دادم اون بخوره تا آوینا نخوره!!!

و امـــــــــــــــــــــا زورگیری همچنان ادامه داره.....

البته من دیگه نمیخوام کوتاه بیام و اجازه بدم آوینا گلی بهم زور بگه!!!

ادامۀ دعوا در چهارمین جشن سالگرد ازدواج مامان و بابام و در ادامۀ مطلب ببین....

بعد از دعوای پفکی مامان میوه هایی رو که شسته بود چید تو ظرف که بیاره بخوریم...

از اونجا که آوینا از اول که رسیده بود همۀ انگوری رو که مامانم شسته بود کم کم گرفته بود و خورده بود، فقط یه کوچولو دیگه انگور مونده بود ته ظرف که من میخواستم اونا رو بخورم؛ ولی مگه آوینا میذاشت من انگور بخورم!!! سریع خودشو رسوند روی میز کنار من و همۀ انگورها رو برداشت و حتی یه دونه هم برای من نذاشت....

مُشت پر از انگور آوینا رو داشته باش...

و اما حالا مامانم و خاله ام وارد عمل میشن و فقط چند تا دونه انگور می تونند برای من از آوینا پس بگیرند...

و به سرعت میخورم که یه وقت سر و کلۀ آوینا پیدا نشه..

 

و این منم سرگرمِ یه مورچه که از شیراز اومده خونمون...آخه تو انگور بود و این ها انگورهای شیرازه!!! فکر کنم از طرف امین جون و خاله فهیمه اومده تا تو جشن ما شرکت کنه...جاتون خیلی خالیه خاله فهیمه!!!

تو رو خدا آوینا رو داشته باش....

این همون ظرف معروفشه که از سرِ شب غنائم و میریزه داخلش..

یه تیکه انگور مونده بود که آوینا در یک پاتکِ حسابی اون رو هم از داخلِ بشقاب بابام کِش میره... و دِ برررررو....

و یک راست میره سراغِ مامانش و ظرف معروف و میده به مامانش تا دونه های انگور و بریزه داخلش...

منم که میبینم نتونستم در مقابلِ آوینا مردانگی مو (زورگویی مو) نشون بدم و  واقعا حریف آوینا نمیشم میرم می شینم کنار خان داییِ نازنینم و با یک ژست مردونه تلویزیون نگاه می کنم...

اینم یک عکس از من و بابایی و دایی محسن و از همه مهم تر کیکی که هنوز به مرحلۀ نِفله شدن نرسیده..

و این هم یه آوینای سر سفید که درست وقتی مامان و باباش دارند عکس میندازند از بغل باباش میاد پایین تا آخرین خرابکاری شب رو به مرحلۀ اجرا در بیاره!!

نه اشتباه شد...آخریش این یکی بود...

و مهم ترین و شیرین ترین قسمت ماجرا، یعنی خوردن کیک...

اون پاهایی که پشت سر من درازه، پاهای یک پسر ناراحته (دایی محسن) که داره کیک می خوره ولی کیکه بد جوری بهش حال نمیده.... آخه خییییییییییییییییییییلی از باختنِ تیم والیبال ناراحته!!!! وطن پرستی رو حال کردی!!!

هنوز از این که آیا آوینا با خوردنِ اون همه انگور و کیک بالاخره تونست شب راحتی رو بگذرونه و به راحتی بخوابه اخبار موثقی در دست نیست...

آیا آوینا رو دل نکرد؟؟؟

آیا آوینا وجدان درد نگرفت که اینقدر از من زورگیری کرد؟؟؟

آیا هم اکنون آوینا احساس قدرت میکنه؟؟؟

سوال اول رو که باید خاله مهدیه جواب بده و من و مامانم و از نگرانی دربیاره؟!؟! مخصوصاً منو!!!

جواب بقیۀ سوالات هم می مونه برای وقتی آوینا بزرگ تر شد که توضیح بده واقعا قصدش از این کارها چی بوده؟؟؟؟؟

و سخنی با مامانِ خودم و شما دوست عزیز:

یه نگاه به آوینا بندازید...قدر ما نی نی های اذیت نکن و بدونید...تا به حال نشده که خاله ام بیاد خونۀ ما و یه شام راحت بخوره....بس که آوینا وول میخوره...

البته این همه فعالیت فقط بخاطر هوش بالای آوینا جونه

ماشاله هزار ماشاله خیلی باهوشه و اکتیو...

درسته از من زورگیری کردی ولی ما که بخیل نیستیم آوینا گلی... همیشه پر شور باشی و شاد....

فقط از من فاصله بگیر هر جوری دوست داری باش!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (33)

الهام
23 تیر 92 15:43
امروز تو خیابون یکی گول ظاهرمو خورد،هیچی دیگه من الان دیگه گول ظاهر ندارم!

سلام

آپم بیا...همین الان بیا ... فقط خودت بیا ... منم ی روزی خوب میشم،ولی تو بیا ...(تفاوت مغز دختر با پسر)


میام عزیزم.
مامان آرمينا
23 تیر 92 15:48
فدات بشم عزيزم كه اين آويناي شيطون اينقدر بهت زور گفت

الهام جون اول اينكه سالگرد ازدواجتون رو تبريك ميگم
دوم اينكه چه اتفاق جالبي امروز يعني 23 تير سالگرد ازدواج ما هم هست واسه دوستيمون به فال نيك ميگيرم دوست خوبم

ممنون مریم جون
چه اتفاق خوشایندی!!!
صمیمانه ترین نبریکاتِ من و بپذیر عزیزم.
مامان آوینا
23 تیر 92 15:54
و اما جواب سوالات به ترتیب

1. نه فقط امروز یکم بیشتر پوشک مصرف کرد (ضرر مالی)

2. نه براش عادیه، میدونه روح و قلب علیرضا بزرگتر از اونه که بخواد بخاطر چند تا زورگیری ناقابل کینه به دل بگیره



از اینکه نگران آوینا بودید ممنون. مامان و بابای آوینا هر جا میرن شرمنده میشن ولی چه کنن. شاید دکتر وزیری جای قرصای مامان علیرضا و آوینا رو عوض کرده ببینه نتیجه چی میشه شایدم اشتباهی فهمیده کی دختر داره کی پسر اما هر چی هست سر دکتر وزیریه. خود آوینا هم تقصیر نداره .

به دل نگیر علیرضا خان شما یه روزی از بزرگان خاندان نوری میشی واسه همین مثل یک مرد بزرگوار باش.

خاله جون دیشب خیلی خوش گذشت امیدوارم با این همه اذیت سال بعد هم ما رو دعوت کنی


وااااااااااااااای خاله مهدیۀ عزیزم

معلومه که همیشه شما رو دعوت می کنیم اگه هر هفته شما رو نبینم که دق می کنم...

این پست فقط برای خنده بود خالۀ عزیزم

دشمنتون شرمنده باشه

من و آوینا هم تو عالم بچگی با هم دنیایی داریم...

دعواهامون هم پر از خاطرست...




مامان بردیا
23 تیر 92 15:54
چه دنیایی دارن این کوچولوها.
سالگرد ازدواجتون با بهترین آرزوها مباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک
راستی چرا ما تو لینکهاتون نیستیم؟

ممنون عزیزم.
هستید تو لینک ها.یه بار دیگه نگاه کنید
♔♥ چنتا شیطون ♥♔
23 تیر 92 17:16
کار کجا بود...

ممنون گلی،کاری نکردیم!!!

یعنی دوباره پست رای گیری بذاریم؟
میشه هموناییکه فرستادن دوباره با همون شماره بفرستن؟

وااااااااااااای ممنون میشم اگه این کار و بکنی الهام جون
نه باید با شمارۀ جدید بفرستند.
الان میام پیشت عزیزم.
ماماني آرتميس
23 تیر 92 17:22



عزيزم سالگرد ازدواجتون خيلي خيلي مبارك


ممنون مامانِ آرتمیس جونم.
الهه
23 تیر 92 17:22
سالگرد ازدواجتون مبارک خانومی.
ایشالله به سلامتی و خوشی در کنار هم جشن بگیرید سالگرد ازدواجتونو، و اینکه امان از دست این دخترای امروزی که از الان دارن زور میگن به این پسملا!
میگما نکنه به پسر منم زور بگن آخه دور و بر ما هم پره دخمله مثل آوینا

ممنون الهه جونم
حالا زمونه عوض شده الهه جون دیگه گذشت اون دوران که مردها برای خودشون قدرت و جبروتی داشتند!!!
شک نکن..عالم بچگیه و همین دعواهای کودکانه!!
این مطلب و فقط برای خنده نوشتم آوینا درست مثل علیرضا برام عزیزه...
ایشالا نی نی شما هم به سلامتی بیاد.
خاله الهام
23 تیر 92 17:23
عليرضا جون
خاله اصـــــــــــــلا بهت نمياد كسي بهت زور بگه ها
اصلا فكرشم نميتونم بكنم تو وروجك اينجوري مظلوم واقع بشي


متاسفانه بدجور بهم میاد کسی بهم زور بگه!!
تازه این دفعه کلی پیشرفت کرده بودم که تونستم کامیونم و از آوینا پس بگیرم
مامان حسنا
23 تیر 92 18:27
اخه خاله فدات شه خب تو هم بهش زور بگو

آخه من نوری ام نمی تونم زور بگم!!!
بیا بابام و ببین چقدر آروم و مظلومه بعد به من بگو زور بگم!!!
مامان حسنا
23 تیر 92 18:28
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ سکوتم سرشار ز فریاد است سرشار ز شکر و سپاس به کلبه تنهای هام سر بزن لبت خندون، دلت شاد زندگی به کام دلت سر شار از عشق به خدا ___$$$$$$$$______$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ______$$$$$$$$$$$$$$$$$ ________$$$$$$$$$$$$$ ___________$$$$$$$ _____________$$$ ______________$
محبوبه مامان ترنم
23 تیر 92 18:38
الهام جون سالگرد ازدواجتون مبارک عزیزم. ایشاالله که هزار سال شاد و خوشبخت در کنار هم زندگی کنید.

ممنونم محبوبه جون.آرزومند شادی و خوشبختی برای شماهستم.
محبوبه مامان ترنم
23 تیر 92 18:40
قربون این دوتا وروجک شیطون برم من.
معلومه که هیچ کدوم به اون یکی باج نمی ده.
فدای بزرگواریت علیرضا خان نوری.....
حالا چپ و راست یا برید خونه آوینا و یا آوینا اینها رو دعوت کنید

لطف داری محبوبه جونم
آره واقعاً...شما این طوری تصور کن که آوینا اصلا به علیرضا کاری نداره....علیرضا هم اصلا بهش باج نمیده!!!
قربونِ صفاتون خالۀ مهربونم.
چیکار کنیم دیگه ما تو تهران به غیر از خاله مهدیه و عمو و آوینا کسی و نداریم!!!
محبوبه مامان ترنم
23 تیر 92 19:44
یک رای دیگه هم دادم. پیغامت رو بعد از برگشت دیدم. اگر باز هم رای دادم خبرت می کنم.

یک دنیا ممنون محبوبه جون.لطف می کنی عزیزم.
مامان امین
23 تیر 92 23:24
خوشبختی واقعی در دنیا فقط با یک چیز میسر می شود.
دوست داشتن و دوست داشته شدن
خوشبختی شما آرزوی قلبی ما است.

الهام جون اون مورچه ی کوچولو چه سعادتی داشته که اومده و شما رو از نزدیک دیده بهش حسودیم میشه
علیرضای گل خاله هم این طوری که شما فکر می کنید نیست این از بزرگ منشی این گل پسره که به خانم ها احترام میذاره و همه ی اسباب بازی هاشو در اختیار آوینا جون قرار میده به قول امین خانم ها لطیفن، ظریفن، نباید بهشون دست بزنی
قربونت برم هزارتا

سلام فهیمه جونم
یک دنیا ممنونم از لطفت عزیزم.
شما لطف دارید. ایشالا شما هم تشریف بیارید تا شما رو ببینیم.
آره واقعا خانم ها لطیفند...مخصوصا آوینا!!!
فعلا که من از آوینا لطیف ترم...
اون خانم های شیرازی هستند که لطیفند خانم های تهرانی لطیفند اما نه به لطافت آقایون تهرانی!!!
این پست تِم طنز داره خاله جون
وگرنه تا مامانم میگه بریم خونۀ آوینا قند تو دلم آب میشه!!
mamane m@ni
23 تیر 92 23:54
سالگرد ازدواجتون مبارک الهام جون
خسته نباشی با شیطنت های دوتا وروجک ها
حالا خدا رو شکر که یکی رو داده علیرضا جون تا باهاش کَل کَل کنه


ممنون عزیزم.
آره واقعا!
اگه این دوتا نبودند تا با هم دعوا کنند اصلا به ما خوش نمیگذشت!!
خاله هنگامه
23 تیر 92 23:55
عزیزم سالگرد ازدواج پدر و مادرت رو تبریک میگم میدونم از اقاییته که با خانم ها کنار میای

ممنون خاله هنگامه.
شما لطف دارید خاله جونم
آخه خاله فهیمه می گه خانم ها لطیفند باید باهاشون کنار بیای!!!
بهار مامان ائلمان
24 تیر 92 0:08
به شادی و شادکامی . سالگرد ازدواجتون مبارک الهام جون .
علی رضا جون مرد کوچولوی قصه های مامان ،خاله اگه از بابای خودتم بپرسی هنوز نمیدونه با عناصر مونث و زورگیری هاشون باید چیکار کرد . اما من میتونم یک راز رو بهت بگم .گوشتو بیار جلو.
دو حالت داره این رفتار اوینا، حالت اولش اینه که یک پسر خوشتیپو دوست داره و اون پسره هم بهش گفته برو تو که همش خونه علیرضا اینایی برا همین اوینا داره بهت زور میگه که دل اونو بدست بیاره .
حالت دومش هم اینه که احتمالا بهت نظر داره و چون روش نمیشه بیاد مستقیم بهت بگه داره واسه جلب نظر شما برات قلدری میکنه
حالا دیگه چطور باید با این دو حال کنار بیای رو باید از عناصر مذکر اطرافت بپرسی از دست من کاری بر نمیاد. در ضمن ترنم رو هم این وسط فراموش نکن .

ممنون بهار عزیزم.
بابای من عمراً بلد باشه که چطور با زورگیری مونث ها کنار بیاد...آخه می دونید نیست که مامانِ من اصــــــــــــــــــلا زورگیری نمیکنه!!
و اما در مورد آوینا می تونم با دلیل و مدرک ثابت کنم که گزینۀ دو صحیح است...
آخه می دونید هفتۀ پیش که با هم رفته بودیم پارک ارم من داشتم برای خودم قدم می زدم و آوینا هم با فاصله داشت اون ور تر بازی می کرد...
در حین بازی یه دختر خانم اومد سمت من تا منو بغل کنه...هنوز اون دختر خانم دستش به من نرسیده بود که آوینا با سرعت فراوان خودش و به من رسوند و تریپ بغل کردن به خودش گرفتو میخواست منو بغل کنه...
کلی همه خندیدند از این حرکت آوینا!!!! (البته منم که از بغل شدن می ترسیدم دَر رفتم...)
البته آوینا یه خاطرخواه داره به نام آقا فرزین که پسر خاله اشه...
خاله جون حالا این ها رو به مامان ترنم نگی که اگه بفهمه من هر جا میرم دختر خانم ها میان و اقدام به بغل کردن من می کنند، باز برامون از این شکلک های عصبانی میذاره...(البته می دونم که تو دلش قند آب میکنه که چه پسر خوش تیپی با این همه طرفدار، عاشق دخترش شده!!!!)
معلومه که ترنم رو فراموش نمیکنم...
بی ترنم هرگز!!!!
زهره(مامان فاطمه)
24 تیر 92 8:59
سلام اول سالگرد ازدواجتون مبارک .خودتو از طرف من ببوس الهام جونم
قربونه علیرضا خان بزرگ مرد کوچک .
وای که خاله چقدر مظلومی تو نفســـــــــــم .
الهام جون چهار سال ازدواج کردی ؟؟؟
فکر میکردم مدت بیشتری ازدواج کردی

سلام به روی ماهت عزیزم.
ممنون زهره جونم...می بوسمت عزیزم
آره عزیزم 23 تیر 88 عقد کردیم... ولی چون فکر می کردیم بچه ها ممکنه زود تموم بشه زودی بچه دار شدیم!!!
شوخی می کنم عزیزم... فیبرم داشتم تو رحمم مجبور شدم زود بچه دار شم!!
فرصت کردی قسمت دوران جنینی علیرضا و تولد تا شش ماهگی علیرضا رو از قسمت موضوعات سمت چپ انتخاب کن توضیحات کامل و دادم.
مامان پارسا
24 تیر 92 9:25
سالگرد ازدواجتون مبارك اميدوارم سايتون رو سر عليرضا جون مستدام باشه

ممنون عزیزم.
شما لطف دارید

بهار
24 تیر 92 10:00
مرد کوچک شیطون .دنیای بی الایش کودکیت همیشه پر از رویاهای شاد باد.

ممنون خاله بهارِ عزیزم.
مامان عبدالرحمن واویس
24 تیر 92 10:53
عزیزم سالگردازدواجتون مبارک انشاالله کنارهم بهترین و خوشبخترین باشین

ممنون یاسمین عزیزم.
♔♥ چنتا شیطون ♥♔
24 تیر 92 11:40
نه،افطاریه برات آماده کردم... خب پسته دیگه... ب شکم خودم و فقیرا فکر کنم،هنر کردم...شماها ک دیگه تا افطار سیرش میکنین قصدم شیطونی بود...دیگه تکرار.......تکرار.......تکرار......تکرار میشه
♔♥ چنتا شیطون ♥♔
24 تیر 92 12:07
آره دیگه...دقیقا ب هدفونشونو و اینکه چی گوش میدن مربوط میشه...حالا گیر نده،پسته دیگه

تو فقط استقبال کن...
چرا میدونم چقد دوسم داری،ی کوچولو کمتر از همسرت...
دیدی میدونم....اول علیرضا،بعد همسرت،بعد من!!!
همه بچه ها ک رای دادن،ولی من پست رو میذارم...چ مزاحمتی،سروری!!!

تصمیم کبری...

آره جایگاه خوبی برای خودت پیدا کردی!!!
اعتماد به نفست منو کشته!!
لطف می کنی الهام جونم
هر وقت تونستی بذار...
ممنونم.
مامان کیامهر
24 تیر 92 12:10
سلام دوست خوبم سالگرد ازدواجتون مبارک ایشالا همیشه در کنار هم سلامت و شاد باشین

ممنون عزیزم.
زهره(مامان فاطمه)
24 تیر 92 12:10
بله عزیزم خوانده بودم یادم رفته بود . خصوصیتو دیدی جوابمو ندادی.جیگــــــــــر

خصوصی ثبت نشده عزیزم.ممنون میشم دوباره بنویسی.
مينا
24 تیر 92 12:32
سلام وبتون خيلي جالب موفق باشيد.

ممنون مینا جون.
الهام
24 تیر 92 12:44
مرسی گلم آره،اصلا همیشه چ دختر چ پسر...هر دو گروه ی سری ویژگیها دارن ک جنس مقابلشون داره...منم بعضی از ویژگیهای پسرارو دارم!!! عزیزمی...کلا با من فقط تو موافقی
محبوبه مامان ترنم
24 تیر 92 13:26
یک رای دیگه هم حساب کن. الان فرستاده شد.

یک دنیا ممنون محبوبه جونم.شرمنده بخاطر ما به زحمت می افتی.
پرهام ومامانش
24 تیر 92 22:55
سالگرد وصالتون رو تبریک میگم با ارزوی خوشبختی بیشتر وموفقیت روزافزون

پسر باید همین جور باشه زورگو زورگو زورگو تازه این بچمون زورگو نیست حق طلبه

ممنون عزیزم.

کاش یه مقدار زورگو بود. این طوری خوشحال تر بودیم!!!
البته بهتره بگم کاش حق طلب بود و از حق خودش دفاع می کرد..
زهره(مامان فاطمه)
25 تیر 92 9:10
راستی امروز 23 ماهگی علیرضا جونه .مامانی بلند شو براش یه پست بذار دیگه .
تبریک تبریک برای علیرضای عزیزم

وااااااااااااااای ممنون زهره جونم...اتفاقا صبح که از خواب بیدار شدم یهو یادم اومد، وگرنه اصلا حواسم نبود....ماشاله شما آبانی ها همۀ تاریخ ها رو از حفظید..آفرین به این حافظۀ قوی...
راستی 23 تیر روز عقدمون هست آااا...
تاریخ زیر یه سقف رفتنمون 13 آبان 89 هست... حالا اصلِ عجله داشتن و فهمیدی؟!
برای شما هم جای بسی خوشحالی ست که با بهمنی ها هم نشین و همدم هستی
ریحانه(مامان پارسا)
25 تیر 92 9:27
الهام جون مبارک باشه عزیزم سالگرد ازدواجتون ایشاا... سالیان سال با هم خوب و خوش باشید

ممنون ریحانه جونم
مامان محمدطاها
26 تیر 92 14:06
سالگرد ازدواجتون خیلی خیلی مبارک
انشالا همیشه به شادی
بابت پاسخ مهربانانه تون ممنون

ممنون عزیزم
خواهش می کنم. وظیفه ست
سیاوش
29 تیر 92 7:27
سلام علیرضا منم کلی بچه تو فامیلمون دارم قبل از سه سالگی عاشق من بودند حتی شب ها میامدند خونه ما پیش من می خوابیدند ومنواز داداشاشون بیشتر دوست داشتند ولی طی فرایند عجیب بعدازمرز سه سالگی دشمن خونی من می شدند وهرچی می تونستند به من زور می گفتند بعداز5سالگی هم دوباره به روند عادی بر می گشتند.تا الان 4تا از 5ها بالا 5سال امدند و الان کیمیا وعرشیا فعلا زیر 3سال هستند.
دوست دارم و بهت رای دادم

پس الان دوباره شما رو دوست دارند و باهاتون لج نیستند دیگه،خدا رو شکر
ایشالا همیشه خوش و خرم باشی سیاوش جون
ممنون از رای ارزشمندتون دوست خوبم.