علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

صندلی!

مامانم میگه در بیابان لنگ کفش هم نعمت است... داشتم با مکعب هام بازی می کردم دیدم پاهام درد گرفته به اطراف نگاه کردم چیزی ندیدم که روش بشینم بخاطر همین نشستم روی مکعبم! ...
9 دی 1391

من دارم برج می سازم

با دقت و با آرامش این بلوک ها رو که مامانم ساخته روی هم سوار می کنم تا یه برج قشنگ درست کنم. هیسسسسسسسسسسس یواش آخه این برج با یه فوت خراب میشه...   امان از این آلودگی هوا که این عطسه رو میاره... همین عطسه کافیه که برج منو خراب کنه ببینید برجم خراب شد...   البته من بی خیال نمیشم دوباره شروع می کنم یه دونه قشنگ ترش رو می سازم... هر چی باشه از اون جا که بابای من مهندس عمرانه ما ارثی تو برج سازی مهارت خارق العاده ای داریم دیگه.....   ...
5 دی 1391

نه نه نه ....اشتباه نکنید من دارم نماز میخونم..

قبلا من فقط می تونستم نیت کنم تازگی ها سجده کردن هم یاد گرفتم ببینیـــــــــــــد یه وقتایی دارم بازی می کنم که یهو یه مهر اگه ببینم یه جا افتاده خم میشم سجده می کنم بعد بلند میشم می رم دنبال بازیم... ...
23 آذر 1391

من دَدَررررررررر

من حاضر شدم دارم با مامانم میرم ددررررر خونه فاطمه. نه، فاطمه هم سن و سال من نیست دیگه ... دختر همسایه مونه ده سالشه من خیلی دوستش دارم میرم باهاش بازی می کنم...ببین چه خوشحالم آخه من ددر خیلی دوست دارم مخصوصا ددر خونه فاطمه!!! ...
19 آذر 1391

من دارم غذا می پزم...

هر وقت مامانم داره غذا می پزه من میرم پاهاش و می گیرم و نق می زنم تا منو بلند کنه ببره بالا ببینم داره چیکار می کنه.. بعضی وقت ها که غذا پختن تموم میشه و گاهی اوقات میاد غذا رو هم بزنه منو بغل میکنه تا ببینم اونجا چه خبره!!! منم یاد گرفتم که غذا رو هم بزنم...ببینید... این مگس کش ملاقه ست و این سطل آشغال هم قابلمه... ...
15 آذر 1391

کنجکاوی!

مامانم همیشه میاد یه چیزی از این تو برمیداره. منم به محض این که می بینم رفته اونجا هر چی دستم باشه میندازم و سریع می رم سراغش ولی تا من میرسم درش بسته می شه... چند بار تلاش کردم درش و باز کنم ولی نتونستم... تا اینکه بالاخره تمام توانم و جمع کردم تا موفق بشم... می دونی میگن خواستن توانستن است.... سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام وا....... کی روی در این نقاشی ها رو کشیده وای وای چه کار بدی!!! دارم این نقاشی ها رو پاک می کنم اگه مامان ببینه خیلی ناراحت میشه!!! به به چه سرده این جا. من عاشق چیزای سردم ... باید چیزای خوشمزه ای اینجا باشه خیلی حیف شد درش باز نمیشه که ببینم ...
12 آذر 1391