علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

دارم با مادر جونم الو می کنم...

همیشه دلم میخواد مثل بابام راه برم و با تلفن صحبت کنم. آخه من یه مرد بزرگم دیگه.. الان دارم یه چیز خنده دار واسه مادر جونم تعریف می کنم.. می دونم خیلی دلت می خواد بدونی چه چیز خنده داری بوده!!!! صحبتم خیلی طول کشید خسته شدم نشستم دیگه. .. مامانم هیچوقت گوشیشو نمیده به من تا باهاش صحبت کنم. بعضی وقتا گوشی بابام و برمیدارم و تا وقتی صفحه اش روشنه باهاش صحبت میکنم و وقتی صفحه اش خاموش شه پرتش میکنم یه گوشه ای و عن قریبه که فاتحشو بخونم... بابام سیمکارت یه گوشی رو در آورده تا وقتی باهاش صحبت میکنم ضرر نداشته باشه ولی فقط یه ساعت باهاش بازی کردم... اینم یه گوشی تلفن سالم بوده که من به این روز در اوردمش...
6 آذر 1391

بازی با قابلمه منو ببینید..

این قابلمه یادگاری دوران زندگی دانشجویی مامانمه و بعد از این که چند نسل دست به دست شده اینک من دارم ازش استفادۀ متفاوتی می کنم نمی دونید گذاشتن و برداشتن در قابلمه چه حالی میده... یکی از بهترین بازی های من چرخوندن قابلمه تو سینی یا روی سرامیکه. ...
4 آذر 1391

کلاهم قشنگه؟؟

مامانم این سطل ها رو گذاشته تا من توپ و مکعب ها رو بندازم توش. فکر کنم هدفش تقویت نشونه گیری من بوده!!!! ولی من فکر می کنم این سطل ها می تونه کلاه خوبی باشه. به نظر شما این طور نیست؟؟؟؟ببیییییییینید...   ...
3 آذر 1391

اندر حکایت آرایشگاه رفتن علیرضا خان

سلام.چند وقته مامانم مرتب به بابام میگه منو ببره آرایشگاه ولی کی گوش بده... تا اینکه دیروز بابام رفت واسه گذرنامه اقدام کنه که فهمیدیم عکس منم باید باشه آخه من آدم مهمی هستم دیگه.... بالاخره امروز مامانم همت کرد و منو برد آرایشگاه زنانه تا سرم سبک شه. البته قبلا مامانم چند بار هنرش و رو سرم پیاده  کرده و از اونجا که نتیجه خوب نبوده این بار ریسک نکرد.چند ماه قبل هم عمو مسعود جون موهام و کوتاه کرده بود. تا آب و رو سرم اسپری کردند شروع کردم به گریه کردن، از روی صندلی بلند شدم و مامانم و محکم گرفتم و از اون گریه های جانسوز سر دادم. مامانم تبدیل به درختی از مو شد و لباس های خودم هم پر شد از مو.. بی خیال هم نمی شدم مرتب داد می زدم ...
2 آذر 1391

وقتی سه ماهم بود علی اصغر شدم...

محرم سال 90 من سه ماهه بودم. چند روز دیگه تا محرم فاصله بود که مامانم برام لباس علی اصغر خرید. امسال هنوز یه هفته به محرم مونده بود که مامان این سه تا عکس و فرستاد برای برنامه عمو قناد و منو نشون دادند... ...
29 آبان 1391