علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اندر حکایت آرایشگاه رفتن علیرضا خان

1391/9/2 18:35
نویسنده : الهام
787 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.چند وقته مامانم مرتب به بابام میگه منو ببره آرایشگاه ولی کی گوش بده... تا اینکه دیروز بابام رفت واسه گذرنامه اقدام کنه که فهمیدیم عکس منم باید باشه آخه من آدم مهمی هستم دیگه....

بالاخره امروز مامانم همت کرد و منو برد آرایشگاه زنانه تا سرم سبک شه. البته قبلا مامانم چند بار هنرش و رو سرم پیاده  کرده و از اونجا که نتیجه خوب نبوده این بار ریسک نکرد.چند ماه قبل هم عمو مسعود جون موهام و کوتاه کرده بود.

تا آب و رو سرم اسپری کردند شروع کردم به گریه کردن، از روی صندلی بلند شدم و مامانم و محکم گرفتم و از اون گریه های جانسوز سر دادم. مامانم تبدیل به درختی از مو شد و لباس های خودم هم پر شد از مو.. بی خیال هم نمی شدم مرتب داد می زدم تا شاید دست از سرم بردارند ولی ول کن قضیه نبودند....

خلاصه یه تیکه مو در حین گریه کزدن قورت دادم و صورتم پر شده بود از مو. بالاخره سشوار نکشیده برگشتم خونه. می دونم حتما میخوای بدونی چه شکلی شدم.ببین....

البته این از نیمرخه.آخه مثلا با مامانم قهرم.. اینم از روبرو

اینقدر مو رفته تو دماغم که خیلی میخاره. حالا وقت نصیحت های مامانمه. می دونستم اونجا چیزی نمی گه ولی برسیم خونه دعوام می کنه که چرا این قدر داد زدم ...البته منم دارم گوش میدم ببینیییییییید

 

حالا که مامانم دعوام کرد منم یه نقشه می کشم...

منم که زورم به مامانم نمیرسه به حساب خرسی رسیدگی می کنم.


اگرچه سخت بود ولی خودمونیم آ سرم خیلی سبک شد واقعا از موهای فرفری خسته شده بودم.

نتیجه اخلاقی اینه که اگه بابام به حرف مامانم گوش داده بود و منو میبرد آرایشگاه مردانه من اینقدر گریه نمی کردم آخه من با آقایون بهتر کنار میام...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

mehr maryam
29 آبان 91 14:19
ba arezoye salamaty baraye farzande delbaste shoma... khoshhalmishim az webe maham didan befarmaiid