بوی عیدی... بوی سبزه...بوی باغ!
هنوز چند هفته تا عید مانده بود که دل ها آن قدر گرم می شد که دیگر زمستان با سرما و برف های سنگینش اصلا به چشم نمی آمد! شوق خریدنِ لباس های نو، شوقِ نظاره کردنِ بیرون زدنِ برگ های ریز و تازه روی شاخه های درخت، شوقِ آب شدنِ برف های فراوان واقع در دامنۀ کوه و جاری شدنِ آبِ جوی ها و البته جاری شدنِ زندگی، شوقِ نشستن کنار جوی آبی که از قنات های زیر زمینی می آمد و فرو بردنِ تمامِ حجمِ انگشتان داخلِ آن و بیرون آوردنش و البته سرد شدنش و دوباره فرو بردنش در آب جهتِ گرم شدن! شوقِ چیدنِ گل های زیبایی که تازه سر از خاک بیرون آورده بودند و هدیه دادنِ گل ها به آن ها که دوستشان می داری و بهاری کردنِ بیش از حد زمستانه هایشان...
همین روزها بود که مگر کفش لازم می شدی که با مادرت راهی بازار می شدی، در غیر این صورت همۀ لباس ها به سلیقۀ پدر و مادرت خریده می شد و گاهی آن قدر روی مسئولیت پذیری و مراقبتت از تکه ای پارچه حساب باز می شد که شاید تازه دو سالِ بعد، تو هم قد آن کفش و لباس می شدی لباس هایت را تحویل می گرفتی و آن را چون جانِ شیرین، دوست می داشتی و تا خورده در بقچه های داخل گنجه می گذاشتی و تا روز اول نوروز بارها و بارها مخفیانه و به دور از چشم اطرافیان، به کمد لباس ها سر می زدی و از لذت یک تن پوش تازه جانی دوباره می گرفتی و سرشار از شوق می شدی!
و اما در آخرین شب سال آن تن پوش های تازه را تاخورده بر بالای سرت می گذاشتی تا صبح روز بعد با پوشیدنِ تک به تکِ آن ها در صبحِ عید نونوار باشی و آاااااای به زمین و زمان فخر بفروشی و شاید هم شوقت تا صبح بارها و بارها تو را بیدار می نمود و دیدنِ تاریکی شب دیگر بار خواب را بر چشمانت چیره می کرد!و البته که از دیدگاهِ تو همانا طولانی ترین شبِ سال همان آخرین شبِ سال بود که رسیدنِ تو را به تمامِ آن چه مدت ها در انتظارش بودی و شیرینی اش را بارها و بارها در ذهنت مرور کرده بودی، طولانی می کرد
و غذای متفاوتِ شبِ تحویل سال هم که بماند! و بعدها مشخص شد سبزی پلو+ ماهی شامِ شبِ عید آن هایی بوده است که قشر دارا نامیده می شده اند و قشر ندار همۀ سال گندم می خورده اند و فقط شب عید قادر به خریدِ برنج و پختنش و خوردنش بوده اند! و البته که گرمای وجودشان همان برنج خالی را هم به لذت بخش ترین غذای دنیا تبدیل می نموده است!
این ها خاطرات بابا، دایی محسن و مادرمان است که شبِ گذشته بر زبان شان جاری شده بود و مطمئناً خاطرات تو نیز از عیدی و آن روزها فراوان است و بسی لطف می نمایی اگر آن ها را برای نسلی به یادگار بگذاری که هرگز و هرگز تجربه گرِ این همه شوق و این همه انتظارِ شیرین نخواهد بود!
*******
هنوز یک هفته از اسفند نگذشته است که بوی بهار بیداد می کند...
و بهار با همۀ زیبایی هایش از راه خواهد رسید و ما یک سال از زندگی را در حالی پشت سر می گذاریم که خاطرات خوب و بد بسیاری برایمان رقم خورده است! شاید دلمان شکسته باشد و شاید هم دلی را شکسته باشیم! شاید بی تفاوت از کنارِ کسی گذشته باشیم و شاید هم دیگران بی تفاوت از کنارمان گذشته باشند! شاید فرصت های کافی برای محبت به دیگران داشته ایم و آن را از دست داده باشیم! شاید جایی دست مان، دست بنده ای از بندگانِ خدا را گرفته باشد و مطمئناً دست بعدی دستِ خداوند بوده است که دستانِ ما را به گرمی و به دفعات فشرده است!
... و خدا نکند اگر در گذرِ این سال کینه ای را در دل نگه داریم و با گذر سالی نو در دلمان بذرِ عشق به اطرافیان را نکاریم
یادمان بماند که در همین روزهای آخر سال نیازمندان را از یاد نبریم و سهم کسانی را که به هر دلیلی روزگار با آنان نامهربانی کرده است، از شادی و خوشی خودمان کنار بگذاریم...یادمان باشد آن خیراتی ارزشمندتر است که در عالمِ حیات انجام شده باشد و از آن جا که طولِ عمرِ هیچ یک از ما مشخص نیست بیایید همه با هم به وقتِ حیات در حد توان مان نیازمندانِ اطراف مان را دریابیم
بی مناسبت نیست اگر حال و هوای این روزهایت را عوض کنی و از دنیای خانه تکانی و شوینده ها خارج شده، خوانندۀ شعر "بوی عیدی" از فرهاد باشی! و البته می توانی شنوندۀ این آهنگ دلنشین نیز باشی اگر این لینک را باز کنی:
بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی،
بوی تند ماهیدودی وسط سفرهی نو،
بوی یاس جانماز ترمۀ مادربزرگ،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستهگیمو در میکنم!
شادی شکستن قلک پول،
وحشت کم شدن سکهی عیدی از شمردن زیاد،
بوی اسکناس تانخوردهی لای کتاب،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستهگیمو در میکنم!
فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا،
شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور،
برق کفش جفت شده تو گنجهها،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستهگیمو در میکنم!
عشق یک ستاره ساختن با دولک،
ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه،
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستهگیمو در میکنم!
بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری،
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن،
توی جوی لاجوردی هوس یه آبتنی،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستهگیمو در میکنم!
و از آن جا که چندی پیش بابای ما کلیپ همین آهنگ با اجرای یک نوجوان را در گوشی خود داشتند، ما بسیار به آن علاقه نشان می دادیم و گاهی با خودمان زمزمه می کردیم:" با اینا زمستونو سر می کنم! با اینا خستگی مو در می کنم!" و اگر مادرمان موفق به ضبط این قطعه از اینجانب شدند حتما آن را در وبلاگ مان آپلود خواهند کرد
و آن چه بیش از حد بوی بهار می دهد طبیعتی ست بس دل نشین که این روزها با سر زدن به صفحات مختلف وبلاگ ها می توانی بوی آن را با تمامِ وجودت حس کنی! و مخصوصاً بادام بُن های شیرازی که بهمن ماه شکوفه باران می شوند!
... و اما درست زمانی که تو در حالِ تکاندنِ خانه ات بودی ما و خانواده مان به تنها چیزی که فکر نمی کردیم تمیزکاری و خانه تکانی و وایتکس و شوینده ها بود جمعۀ ما در دامان طبیعتی بس متفاوت با یک هفته قبل تر، و در جنگل های زیبای سرخه حصار گذشت و جایت سبز رفیق
و آیا این طبیعت و این سبزی چیزی به جز سبزی طبیعت در "سیزده به در" را تداعی می کند؟! و البته خروج "سیزده به در" گونۀ مردم از خانه و مأوا گزیدنِ آنان در گوشه و کنارِ جنگل در روزِ جمعه، نیز در تداعی شدنِ "سیزده به در" بی تأثیر نبود!
و این هوای پاک بهار در زمستان است که در عکس سمت چپ ما را بر روی صندلی دوست داشتنی مان مستقر کرده است و البته دهانمان را به آواز خوانی گشوده است
آمادگی برای عید سالِ گذشته مان را اینجا و اینجا ببین...
همۀ این روزهایت بهاری باد رفیق
+ اولین مخاطبِ بخش توصیه نوشت مان خودمان هستیم