از منفی 7 ماهگی تا تولد من...
امروز به لطف خدا هجده ماهه شدم...
از اونجا که مامانم از دو ماهگی برای من وب درست کرد و لی به علت عدم دسترسی به اینترنت پرسرعت برام هیچی نذاشت حالا دیگه قراره بترکونه و همه عکسهای منو از وقتی هنوز زمینی نشده بودم تا امروز برام بذاره تو وبلاگم....
مامان و بابای من 23 تیر 88 بعد از یه دوره شش ماهه آشنایی ازدواج کردند. اون موقع مامانم دانشجو بود امتحان جامع داده بود و داشت روی پایان نامه کار می کرد و هم زمان دنبال کار میگشت.بعد از مدتی مامانم فهمید که یه دونه فیبرم بزرگ تو رحمش هست که قطعا مشکل ساز میشد.بخاطر همین 13 آبان 89 رفتند سر خونه زندگی خودشون و مامانم رفت زیر نظر خانم دکتر وزیری که پیشنهادش این بود که مامان باید سریع باردار شه و مامانم که به شدت گرفتار بود علیرغم میل باطنی و به این هوا که تا باردار بشه چند ماه طول میکشه تصمیم گرفت باردار شه....
هنوز یه ماه از جشن عروسی نگذشته بود که مامانم خواب دید یه پسر داره که لباس علی اصغر پوشیده. بله آزمایش و نتیجه مثبت و من که یه فرشته بودم تو دل مامانم....
البته خوشبختانه مامانم بارداری خوبی داشت و بهش سخت نگذشت. من بی آزار دنبال کار خودم بودم و به مامان کاری نداشتم اونم به من کاری نداشت یعنی اونقدر گرفتار بود که فرصت نداشت به حالت تهوع و ویار و این جور چیزا فکر کنه....تمام تلاشش این بود که قبل از یه دنیا اومدن من پذیرش مقاله اش رو بگیره و دفاع کنه...البته از قدم خوب من کار مامانم درست شد و استخدام دانشگاه شد...
این عکس ده هفتگی منه...من با فیبرم ها زندگی مسالمت آمیزی رو شروع کردم و تو رشدمون با هم مسابقه داشتیم....از ترس فیبرم ها و اینکه مبادا به من صدمه بزنند مامانم به غیر از نزدیکان در مورد بارداریش به کسی چیزی نگفت
عکس بعدی مربوط به سونوی آنومالی میشه که هفته 13 تو بیمارستان کسری دکتر پورافکاری ازم گرفته ... و به مامانم گفته به احتمال زیاد نی نی پسره...دقیقا 13 هفته و 6 روز:
عکس بعدی رو اسفند 89 تقریبا 18 هفته دکتر فتاحی تو بیمارستان دی گرفت و به تشخیص دکتر وزیری مامانم مجبور شد شیرودکا بشه و دو هفته تعطیلات عید رو بجای رفتن به عروسی دایی محمد تو خونه استراحت کنه تا بعد از تعطیلات بتونه دوباره بره سر کار و به پایان نامه اش برسه.اونجا بود که ما لو رفتیم و همه فهمیدند که منم هستم.اینم علیرضای منفی پنج ماهه...
بعد از تعطیلات نوروز مامانم به شدت کار کرد تا قبل از تولد من از پایان نامه اش دفاع کنه در ضمن از قدم خوب من مقاله مامانم تو یه ژورنال خیلی خوب پذیرش شد و مشغول تایپ شد ولی از اونجا که مرتب در حال دویدن بود و کار فکری میکرد هر چی میخورد خودش مصرف می کرد و نی نی هیچی... سهم منم مامانم میخورد....بخاطر همین آب دور من کم شده بود و مواد غذایی بهم نرسیده بود و من چند هفته رشد نکردم....
البته خدارو شکر دکتر به موقع فهمید و منو نجات داد آخر هشت ماهگی مامانم رفت سونو و فهمید من چهار هفته رشد نکردم اینم عکس های نی نی نحیف و لاغر آخر ماه هشتم با وزن 2200 گرم.و اینطور شد که مامانم بی خیال پایان نامه شد و نشست تو خونه 24 روز استراحت کرد و روز 25 مرداد 90 که روز تولد امام حسن(ع) بود، علیرضا تو بیمارستان دی و زیر نظر دکتر وزیری به دنیا اومد. البته خانم دکتر علاوه بر نی نی کلی فیبرم در اندازه های مختلف از شکم مامانی بیرون اورد. مادر جونم اون روز همراه ما بود. اون روز بهترین روز زندگی مامان و بابام بود. خانم دکتر به بابام گفت با اون وضعی که رحم خانومتون داشت و با وجود اون همه فیبرم واقعا خداروشکر که این روز و می بینم. اون روز بابام بلافاصله بعد تولد من رفت نمازخونه بیمارستان و نماز شکر خوند. مامانم هم بعد از به هوش اومدن و اطمینان از سلامت من کلی گریه کرد البته از خوشحالی...
به لطف پایان نامه مامانی 2730 وزنم بود و 46 قدم و 34 دور سرم.مامانم به شدت وجدان درد گرفته بود و بعدش حسابی جبران کرد هر کس منو می دید بدون تعارف میگفت چقدر ریزم و سیاهم و ..... و داغ دل مامانم تازه می شد....
ادامه دارد...