زندگی من از تولد تا شش ماهگی...
در ادامه پروژه ترکوندن مامانم که قرار شد همه عکس هایی رو که قبلا واسم نذاشته بود و بذاره امروز نوبت به عکس ها و خاطرات تولد تا شش ماهگیه منه.
و علیرضا متولد شد....این اولین عکس منه ....
من تا ده روزگی خونه خودمون بودم و مادرجونم پیش ما بود. از ده روزگی رفتیم شهرستان خونه مادرجونم.و من مثل مارکوپولو به یه سفر حدود هزار کیلومتری رفتم. بابام بخاطر من از تهران تا مشهد و یه سره رانندگی کرد که من و مامانم اذیت نشیم و از اونجا که مامانم تا اسفند مرخصی زایمان بود و بابام یه پروژه تو مشهد گرفته بود ما خونه مادرجونم جا خوش کردیم و موندگار شدیم....البته ما فقط اونجا موندیم که اونا دلتنگمون نباشند!!!!
من یه ماه اول و که شب و روز نداشتم و مرتب گریه می کردم 21 روزگی پیش دکتر هادی ختنه شدم و به راحتی حالم خوب شد آخه من یه پسر قوی هستم دیگه...
تو این عکس من یه ماهم بود:
از اونجا که مامانم باید می رفت پیش دکترش یک ماهگی دوباره برگشتیم تهران و مامانم 20 روز تهران بود و بابام رفت مشهد سر پروژه اش.تو 20 روز مامانم چهار کیلو وزن کم کرد چون من گرچه شبا میخوابیدم ولی در طول روز مرتب گریه می کردم و دل درد داشتم و اصلا نمیخوابیدم. مامانم اصلا نمیرسید غذا بخوره. چند روزی خاله مرجان اومد پیش ما و من شبا پیش خاله می خوابیدم که تا ساعت سه بیدار بود. بعدش میرفتم پیش مامانم و فرصت خوبی بود تا مامان کمبود خواب این چند ماهه رو جبران کنه....
بعد از دکتر رفتن مامان، ما دوباره برگشتیم پیش مادر جونم و این بار با قطار.من اون وقت هنوز دو ماهه نبودم...ولی دل دردم همچنان ادامه داشت و هر چی موقع بارداری به مامانم کاری نداشتم تو این مدت از چشمش در اومد...
این منم دو ماه بعد از تولدم:
دل درد من تا شش ماهگی ادامه داشت و انواع قطره های دل درد روی من آزمایش شد. تا اینکه یه قطره مناسب پیدا شد و بابام مجبور بود برای دل درد و یبوست من این قطره گرون قیمت رو بخره که قبل از هر شیر باید میخوردم و سه روزه تموم می شد و روز از نو روزی از نو. البته خدا رو شکر تا شش ماهگی که من دل درد داشتم تو بازار بود و مشکل ما رو حل کرد و بعدش دیگه وارد نشد...
سه ماهگی علیرضا:
چهار ماهگی:
پنج ماهگی:
و شش ماهگی:
منتظر عکس های بعدی علیرضا از شش تا دوازده ماهگی باش....