علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

زندگی من از تولد تا شش ماهگی...

1391/11/27 13:27
نویسنده : الهام
1,517 بازدید
اشتراک گذاری

در ادامه پروژه ترکوندن مامانم که قرار شد همه عکس هایی رو که قبلا واسم نذاشته بود و بذاره امروز نوبت به عکس ها و خاطرات تولد تا شش ماهگیه منه.

و علیرضا متولد شد....این اولین عکس منه ....

من تا ده روزگی خونه خودمون بودم و مادرجونم پیش ما بود. از ده روزگی رفتیم شهرستان خونه مادرجونم.و من مثل مارکوپولو به یه سفر حدود هزار کیلومتری رفتم. بابام بخاطر من از تهران تا مشهد و یه سره رانندگی کرد که من و مامانم اذیت نشیم و از اونجا که مامانم تا اسفند مرخصی زایمان بود و بابام یه پروژه تو مشهد گرفته بود ما خونه مادرجونم جا خوش کردیم و موندگار شدیم....البته ما فقط اونجا موندیم که اونا دلتنگمون نباشند!!!!

من یه ماه اول و که شب و روز نداشتم و مرتب گریه می کردم 21 روزگی پیش دکتر هادی ختنه شدم و به راحتی حالم خوب شد آخه من یه پسر قوی هستم دیگه...

تو این عکس من یه ماهم بود:

از اونجا که مامانم باید می رفت پیش دکترش یک ماهگی دوباره برگشتیم تهران و مامانم 20 روز تهران بود و بابام رفت مشهد سر پروژه اش.تو 20 روز مامانم چهار کیلو وزن کم کرد چون من گرچه شبا میخوابیدم ولی در طول روز مرتب گریه می کردم و دل درد داشتم و اصلا نمیخوابیدم. مامانم اصلا نمیرسید غذا بخوره. چند روزی خاله مرجان اومد پیش ما و من شبا پیش خاله می خوابیدم که تا ساعت سه بیدار بود. بعدش میرفتم پیش مامانم و فرصت خوبی بود تا مامان کمبود خواب این چند ماهه رو جبران کنه....

بعد از دکتر رفتن مامان، ما دوباره برگشتیم پیش مادر جونم و این بار با قطار.من اون وقت هنوز دو ماهه نبودم...ولی دل دردم همچنان ادامه داشت و هر چی موقع بارداری به مامانم کاری نداشتم تو این مدت از چشمش در اومد...

این منم دو ماه بعد از تولدم:

دل درد من تا شش ماهگی ادامه داشت و انواع قطره های دل درد روی من آزمایش شد. تا اینکه یه قطره مناسب پیدا شد و بابام مجبور بود برای دل درد و یبوست من این قطره گرون قیمت رو بخره که قبل از هر شیر باید میخوردم و سه روزه تموم می شد و روز از نو روزی از نو. البته خدا رو شکر تا شش ماهگی که من دل درد داشتم تو بازار بود و مشکل ما رو حل کرد و بعدش دیگه وارد نشد...

سه ماهگی علیرضا:

چهار ماهگی:

پنج ماهگی:

و شش ماهگی:

منتظر عکس های بعدی علیرضا از شش تا دوازده ماهگی باش....

پسندها (2)

نظرات (8)

مامان سام
29 بهمن 91 10:21
ممنون که به من ما سر زدید. خدا علیرضای نازنین رو برای پدر و مادرش حفظ کنه. و هر روز شاهد خنده هاش باشید


مامان حسنا
1 اسفند 91 23:05
عزیزم منم لینکتون کردم
مامان علیرضا
2 اسفند 91 10:55
عزیزم سلام
امان از دست این دل درد!
پسر منم تا 4 ماهگی درگیرش بود!
چه قطره ای بود اونی که گفتی بهش میساخت؟ من دایمیتیکون میدادم که ارزون بود و فراوون!


راستش اسمش و یادم نیست.ولی یادمه آخرین بار باباش تمام داروخونه ها رو گشت و آخرش یه داروخونه فقط سه تا دونه ازش داشت و همه رو خریدیم و خیلی با احتیاط مصرف کردیم تا شش ماه تموم شد.
مامان آوینا
5 اسفند 91 0:08
ای جانم قیافه روزهای اولش یادم رفته بود


مامان محمدحسین
5 خرداد 93 22:43
عزیز دلم...چقد ریزه میزه بوده...
الهام
پاسخ
مامان عليرضا
16 مرداد 93 17:37
آخی من یه دفعه دلم خواست بیام زمان قدیم شما!علیرضا خوابیده شرمندم کرده منم دارم سو استفاده میکنم. دلم نیومد نظر ندم.چقدر اون عکسی که زبونش بیرونه باحاله. بایه وقفه نظرم رو ادامه میدم.....علیرضا بیدار شد و اومده پیشم و داره خرابکاری میکنه. خلاصه که خواستم بگم ما از قبل دوستون داشتیما
الهام
پاسخ
فدای محبت و توجه ات الهام جون فدای گل پسر که به موقع خوابیده نظر لطفتونه الهام جون ببوس علیرضای نازم و ما خیــــــــــــــلی بیشتر ما شما رو دوست می داشتیم
مامان ناهید
9 بهمن 93 0:05
سلام الهام جان خوبید علیرضا جان خوبه؟ فداتون بشم خیلی دلم تنگ شما بود الهام عزیزم منو ببخش خیلی دیر اومدم آخه نت نداشتم از بس گرفتار بودم گفتم اگه شارژ کنم هم نمی تونم بیام نت، گذاشتم تا امروز که واقعاً دیگه صبرم لبریز شد وبی وقفه شارژ کردم باور کن صبح تا حالا الان اومدم نت و اولین کسی که بهش سر زدم شما بودید انشالله تندرست باشید درمورد اون خصوصی هم خوشحال شدم انشالله در اسرع وقت میام مزاحم میشم فعلاً این پست منو اینقدر مجذوب خودش کرد که نگو
الهام
پاسخ
سلام عزیزم شما خیلی به ما لطف داری ناهید جون خوش باشی همیشه عزیزم خوشحال میشم اگه کمکی ازم ساخته ست بتونم انجام بدم
مامان ناهید
9 بهمن 93 0:11
وایییییییییییییییی ناناز خاله حالا دیگه احساس می کنم از اول زندگیت تا الان باهات بودم فدات بشم موش بخورتت اون عکسی که زبونتو بیرون اوردی نا خداگاه خنده بر لبمون نشوند چقدر خوردنی بودی وهستی عزیزم پس شما هم از دسته بچه های گریز از خواب بودید ومدام گریه می کردید مامان بیچاره باید هم اینقدر وزن کم کنه وروجک خاله حالا به جاش الان کلی خنده رو وخوش خُلق تشریف دارید منتظر عکسهای خوشگلت هستیم عزیزم الهام جان ممنون لذت بردیم از پست محشرتون با عکسهای خوشگل علیرضا جان
الهام
پاسخ
فدای محبت و لطف تون خاله جونم ممنونم ناهید جون