علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اولین روز مهد کودک

1391/11/30 13:25
نویسنده : الهام
514 بازدید
اشتراک گذاری

سلام...سلام...

بالاخره منم علی رغم میل باطنی مامانم رفتم مهد...

از شش ماهگی من که مرخصی زایمان مامانم تموم شد یک ماه تا آخر اسفند باید می رفت سر کار و مادرجونم یه هفته اومد تهران از من مراقبت کرد. بعدش مامان جونم یه هفته اومد و از بیستم اسفند هم که دانشگاه نیمه تعطیل شد و به خوبی گذشت.تعطیلات نوروز همه بسیج شدند و دنبال یه پرستار مهربون واسه من بودند و مامانم خیلی نگران بود تا اینکه بر حسب اتفاق و به لطف خدا خاله نسرین مهربون که از آشناهای دور مامان جونم بود و خونه اش نردیک ما بود دو ماه بعد از عید رو از من مراقبت کرد . من سه روز هفته رو می رفتم پیش خاله نسرین....

ترم مهر امسال خاله نسرین دیگه نمی تونست از من مراقبت کنه و من خونه پیش بابام می موندم و البته خیلی بهم خوش می گذشت ولی بابام همش به مامانم غر می زد که منو ببره مهد. دو بار هم مامانم منو برد ولی اونجا دلش میگرفت و با گریه برمیگشت و ترجیح می داد غر و لند بابایی رو تحمل کنه تا اینکه عزیز دلش و ازش دور کنه.البته چند روز هم رفتم پیش خاله مریم و دیگه دلم نخواست برم...

تا این که مامانم  تدبیر ویژه ای اندیشید و کلاس هاش و بعد از ظهر گرفت تا مهد خلوت باشه و من اذیت نشم و چند روز پیش من و مامانم برای ثبت نام رفتیم مهد..

من کلی تو حیات با مامانم تاب سرسره بازی کردم و بعدش رفتیم مدیر مهد و دیدیم و من اصلا ازش خوشم نیومد و با وجود اینکه با همه سریع گرم میگیرم اصلا بهش روی خوش نشون ندادم...

دیروز ظهر مامان و بابام منو بردند مهد و من با بابام تو حیاط مشغول سرسره بازی شدم و مامانم رفت با مربی ام صحبت کنه...

وای چه خانم گلی بود خاطره جون و مامانم با دیدنش کلی آروم شد. مامانم از صبح بخاطر بردن من استرس داشت و راستش شب هم گریه کرده بود البته نه به این شدت این طوریآخه نیست که من خیلی آقام و مرد شدم و سریع با همه دوست میشم و کنار میام این همه گریه نداره که فقط یه کم گریه لازمه اونم برای زیر سوال نرفتن حس مادری....

وقتی منو گذاشت یهو کلی خانم کارآموز که تو مهد بودند اومدند طرفم و بهم سلام کردند و من وحشت کردم و کلی گریه کردم و صدام تا در ورودی مامانم و دنبال کرد و کلی دلش گرفت...

از شانس من کلاس مامانم تشکیل نشد و زودتر از اونی که فکرش و میکردم برگشت پیشم در مجموع چهار ساعت مهد بودم و خاطره جون به مامانم گفت که خیلی آقا بودم و فقط اولش گریه کردم و برای روز اول خیلی خوب بوده. حالا جدای از حرف خاطره جون مامانم هم متوجه احساس خوبی که داشتم شد.

امیدوارم همیشه تو مهد بهم خوش بگذره و کلی دوستای خوب پیدا کنم.....

اینم علیرضا روزی که آماده رفتن به مهد بود..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان علیرضا
1 اسفند 91 10:40
سلام
چقدر جالب!
پسر منم اسمش علیرضاست و عجیبتر این که اپسر منم 25 مرداد به دنیا اومده اما امسال!
خیلی برام جالبه
خوشحال میشم با هم در ارتباط باشیم


حتما عزیزم.منم الان میام ببینمتون.فعلا بای...
خاله فهیمه
20 اسفند 91 20:15
جیگرتو برم ناناز چقد خوردنی شدی تو این لباسا
مهد خوش بگذره گلم


مرسی خاله جونی.لطف داری