علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اولین روز دانشگاه رفتن من

اولین بار من با مامان و بابام رفتم دانشگاه..... دیشب مامانم داشت در مورد روزی که ما خانوادگی رفتیم دانشگاه و چقدر به هر سه نفرمون سخت گذشت با بابام صحبت می کرد... اون موقع تازه من یه ماهم شده بود.مامانم خیلی تلاش کرد تا قبل از به دنیا اومدن من از پایان نامه اش دفاع کنه ولی نتونست. نه این که نتونه بخاطر مشکلاتی که گروه با استاد راهنمای مامان داشتند این قدر سنگ جلوی پای مامانم انداختند که مثلا حال استاد راهنماشو بگیرند غافل از این که دودش فقط تو چشم مامانم رفت. اینم از اوضاع دانشگاه های ما....بماند... بعد از به دنیا اومدن من مامانم به خاطر دل دردی که داشتم خیلی اذیت شد و من مرتب گریه می کردم از طرفی نگران اوضاع گروه و اس...
13 اسفند 1391

خاله آذر برای مامانم ایمیل قابل تاملی فرستاده....

بسيارى از ما زندگى خود را به دويدن در پشت سر زمان مي‌گذرانيم امّا تنها هنگامى به آن مي‌رسيم که بر اثر سکته قلبى يا در يک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسيدن به سر قرارى، بميريم. بسيارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود  در آينده هستيم که زندگى خود در حال حاضر، يعنى  تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش مي‌کنيم. همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختيار داريم. هيچکس بيشتر يا کمتر ندارد. تفاوت در اين است  که هر يک از ما با زمانى که در اختيار داريم چکار  مي‌کنيم. ما نياز    داريم که هر لحظه را زندگى کنيم.   زندگى آن چيزى است که براى تو اتفاق ...
13 اسفند 1391

مدل جدید روروک سواری ...

این منم ... اینم روروک منه که بعد از مدت ها مامان از تو کمد بیرون آورده تا به یاد دوران نوزادی باهاش بازی کنم... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاای یکی کمک کنه ممکنه بیفتم... دارم موفق میشم....مامانی شما هم بهتره به جای این که دوربین به دست گرفتی و داری از ضجه زدن من عکس می گیری بیای بهم کمک کنی که دسته گل تازه ای به آب ندم ...
12 اسفند 1391

چه طور مامان و .....

از دیروز که ویروسی شدم اصلا حالم خوب نیست و گر چه حالت تهوع دیگه ندارم ولی هنوز تب و قلنج و دل درد و ..... امروز مامانم طبق معمول نشسته بود جلو لپ تاپ و داشت دسته گل هایی رو که من به آب داده بودم تو وبلاگم ثبت می کرد غافل از این که من در اتاق و بسته بودم و داشتم یه دسته گل تازه به آب می دادم. تا این که در اتاق باز شد و رفتم سراغ مامان داشتم نگاهش می کردم که بهم گفت:" عزیز دلم قربونت بشه مامان که اینقدر بی حال شدی بیا بغلم" منم که دیدم مامانم اصرار داره!!!!! رفتم بغلش و چشمتون روز بد نبینه.... اول از همه بی مقدمه مامانم و بوس کردم... اونم یه بوس اساسی.... اونم منو بوسید و خندید و گفت:"اشکالی نداره پس...
9 اسفند 1391

من ویروسی شدم...

دوشنبه که مامان منو برد مهد خاطره جون به مامانم گفت بچه ها ویروس گرفتند و منو چند روز نیاره مهد ولی متاسفانه کار از کار گذشته بود وقتی از مهد اومدم خونه حالت تهوع و تب بالا شروع شد و این طوری شد که من مریض شدم.... دیروز از صبح زود مامان و بابام بسیج شدند که منو ببرند پیش دکتر. از ده صبح رفتیم و تا حدود 1 طول کشید من با بابام برگشتم خونه و مامانم رفت سر کار.هر چی تو خونه میخوردم بالا می آوردم البته ببخشید یادم رفت بگم گلاب به روتون.... بابام هم مرتب به مامانم زنگ می زد و گزارش احوال منو می داد و از بی خوابی شب قبل و خستگی و شنیدن احوال خراب منو نق زدن های بابام که می گفت مامان کلاسشو تعطیل کنه و بیاد اصلا حال خوشی نداشت.... ...
8 اسفند 1391

دارم با خرسی کشتی می گیرم

بابام داره از تلوزیون مسابقات جام جهانی کشتی رو نگاه می کنه و منم کنارش نشستم دارم کیک می خورم. یهو احساس می کنم زور بازوم خیلی زیاده و باید تخلیه بشه. اول از همه به دور و برم نگاه میکنم تا یکی هم وزن و هم قد خودم پیدا کنم آخه نیست که همش میگن برو با هم قد خودت بازی کن... آخشششششششششششش یکی هم قد خودم پیدا کردم و میخوام باهاش زور آزمایی کنم .... ببییییین..... هم زمان دارم به تلوزیون هم نگاه می کنم تا از فن اساتید کشتی گیر هم استفاده کنم.....حالا خرسی رو میبرم بالا و بعد....   و حالا خرسی رو ضربه فنی می کنم......هورا........   من پیروز شدم...نمیدونم چرا کشتی گیرهای تلویزیون اینقدر زور م...
7 اسفند 1391

من همه شو میخوام....

خوب حالا وقت چیه؟؟؟ وقت خوردن میوه... من لیمو شیرین و خیلی دوست دارم و مامانم تیکه های خیلی ریز لیمو شیرین و بهم میده کامل تو دهنم می کنم و فشار میدم تا آبش و بخورم بعد پوکه اش رو تحویل مامان میدم. البته علاقه من به خیار وصف ناپذیره....ببین.... مامان داره یه دونه خیار پوست می گیره و من مثل بچه های مودب نشستم و پاهام و رو هم گذاشتم  و منتظرم تا پوست گرفتنش تموم شه و اونو تحویل بگیرم و در حالی که تلویزیون تماشا می کنم شروع کنم به خوردن...اینطوری.... خالا مامانم داره یه دونه خیار دیگه پوست می گیره... و احساس می کنم این یه دونه خیار برای من کمه...پس...نق می زنم تا حرفم و به کرسی بشونم و خیار بعدی هم مال من بشه... ...
5 اسفند 1391

از مهد خوشم اومده

دیروز برای دومین بار با مامانم رفتم مهد. تا رسیدیم یه دختر کوچولو رو دیدم که داشت گریه میکرد.منم جوگیر شدم و فکر کردم مدلشه و همه باید گریه کنند بخاطر همین یه کم خودم و لوس کردم ولی بعدش که خاطره جون منو از مامانم گرفت و برد داخل پیش بچه ها آروم شدم و شروع کردم به بازی با بچه ها و به مامانم ثابت کردم که خیلی آقا هستم.... امروز هم با خوبی و خوشی رفتم مهد ولی آخرش که بابام دیر اومد دنبالم و همه رفته بودند دلم گرفت و یه خورده گریه کردم ولی بابام قول داده دیگه تکرار نشه.... از مهدم عکس ندارم که بذارم همه ببینید چقدر مهد به من خوش میگذره. به زودی عکس های جدید منو تو مهد خواهید دید. مامانم میگه اگه میدونست من اینقدر به مهد ع...
1 اسفند 1391

اولین روز مهد کودک

سلام...سلام... بالاخره منم علی رغم میل باطنی مامانم رفتم مهد... از شش ماهگی من که مرخصی زایمان مامانم تموم شد یک ماه تا آخر اسفند باید می رفت سر کار و مادرجونم یه هفته اومد تهران از من مراقبت کرد. بعدش مامان جونم یه هفته اومد و از بیستم اسفند هم که دانشگاه نیمه تعطیل شد و به خوبی گذشت.تعطیلات نوروز همه بسیج شدند و دنبال یه پرستار مهربون واسه من بودند و مامانم خیلی نگران بود تا اینکه بر حسب اتفاق و به لطف خدا خاله نسرین مهربون که از آشناهای دور مامان جونم بود و خونه اش نردیک ما بود دو ماه بعد از عید رو از من مراقبت کرد . من سه روز هفته رو می رفتم پیش خاله نسرین.... ترم مهر امسال خاله نسرین دیگه نمی تونست از من مراقبت کنه و من ...
30 بهمن 1391