علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

عیدی خاطره جون

امروز طبق معمول دوشنبه ها ساعت یک مامانم منو گذاشت مهد و رفت سر کار. و قرار بود بابام ساعت 6 بیاد دنبالم. وقتی اومد خاطره جون مهربون مربی مهدم یه کارت تبریک سال نو و یه سبزه داد به بابام برای من. میدونم خیلی دلت میخواد کارت منو ببینی.... این کارت و خودش برای همه بچه ها درست کرده بود و کلی زحمت کشیده بود واقعا ممنونم خاطره جون...داخل کارت رو هم ببین... و توش این متن قشنگ رو نوشته بود: بابام سبزه رو تو ماشین جا گذاشته در اولین فرصت عکس سبزه رو هم مامان میذاره تا من همیشه یادم بمونه که خاطره جون چه هدیه قشنگی بهم داده... و اینم سبزه... منم قراره فردا به خاطره جون عیدی بدم البته به شیوه ...
21 اسفند 1391

واکسن 18 ماهگی

بالاخره طلسم واکسن 18 ماهگی من شکست و بعد از یک تاخیر 25 روزه امروز صبح و با کلی برنامه ریزی رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن...آخه میدونی من یه مدت بخاطر آنفولانزا و اسهال و استفراغ تب داشتم و نمیشد واکسن بزنم.... من بقیه واکسن ها رو به خوبی و خوشی و بدون هیچ ناراحتی پشت سر گذاشته بودم. و مامانم هم تا چند روز پیش به هوای واکسن های قبلی شاد و خندان بود و نگرانی نداشت.... نگرانی مامانم از اونجا شروع شد که با چند تا از دوستاش صحبت کرد و اونا گفته بودند واکسن 18 ماهگی از همه بدتره....  امروز من که نمیدونستم چه خبره خوشحال و خندان سوار کالسکه شدم و با مامان به مرکز بهداشت که دو کوچه پایین تر از خونه ماست رفتم.ولی مام...
20 اسفند 1391

شما توپولوها رو دیدید...

چند وقته که وقتی راه میرم لباسم و می زنم بالا و شکمم و میارم جلو. عکسش پایین هست ببین.... مامانم هم در تلاش برای کشف علت این کار چند هفته ست که سر کاره و بالاخره دیروز علتش و فهمید... یه مدته که شبکه پویا "توپولوها" رو پخش میکنه و من به طرز عجیبی بهش علاقه مند شدم و مامانم چند قسمتش و برام ضبط کرده و اگه اجازه داشته باشم از صبح تا شب هم ببینم خسته نمیشم.... دیروز که طبق معمول داشتم توپولوها رو می دیدم یهو به سرعت از جا بلند شدم و ایستادم و لباسمو زدم بالا و شکمم و آوردم جلو.... آخه میدونید توپولوها روی شکمشون یه علامت دارند که وقتی آنتن براشون امواج می فرسته مانیتور میشه و توش فیلم نشون میده....اونا داشتند امواج می گرف...
20 اسفند 1391

خونه تکونی ما...

سلام.... سلام... امسال اولین خونه تکونی ما بود بعد از آغاز زندگی مشترک مامان و بابا.... چند وقته مامانم همش به بابام میگه یه روز وقت بذار تا با هم خونه تکونی کنیم و بابا سرش شلوغه و میگه نمیشه و باید کارگر بیاد..... مامانم هم به جای این که از خدا خواسته بگه باشه همش میگه نه دوست داره برای یه بارم که شده لذت خونه تکونی رو بچشه و خودمون یعنی من و مامان و بابا با هم خونه تکونی کنیم.... البته ناگفته نماند که من همین طوریشم روزی چند بار خونه تکونی می کنم ولی به شیوه خودم و اونا شیوه من و قبول ندارند.... چه میشه کرد تفاوت بین نسل هاست دیگه.... (دیدی عجب جمله ای استفاده کردم...خیلییییییییییییییی فلسفی بود ) قضیه اولییییییییییییی...
20 اسفند 1391

و باز هم تلاش برای حفظ تعادل...

در ادامه تلاش برای حفظ تعادل چند روزه که هر چی به دستم برسه رو میذارم روی سرم و سعی می کنم باهاش چند قدم راه برم و تمام تلاشم اینه که نیفته. حوله دست و صورتم، کاغذ، لگوهام، چوب شور، در قابلمه و.... اما این یکی دیگه خیلی.... میدونی که من ماکارونی رو چقدر دوست دارم و از خوردنش لذت میبرم مامانم قبلا عکس هاش و گذاشته تو صفحات قبل وبلاگم.. دیروز مامانم ماکارونی پخته بود و منم طبق معمول مثل بچه های مودب روی پارچه مخصوص خودم نشسته بودم و منتظر بودم که سریع برام غذا رو بکشند و خیلی هم عجله داشتم. مامان و بابا کلی خوشحال شدند که من با این همه عجله حتما خیلی گرسنه ام و کلی غذا خواهم خورد...البته بسی خیال واهی.... مامانم با آرامش مشغول...
18 اسفند 1391

از شدت عبادت یا از شدت ....

چند روز پیش مامانم داشت نماز می خوند که رفتم سراغ مهر و سجاده.... و طبق معمول به مهر حمله کردم... آخه شما نمی دونید مهر چقدر خوشمزه ست..به به.... مامانم هم یه مهر دیگه برداشت و رفت تو اتاق نماز دیگه شو بخونه منم که خیلی بازی کرده بودم و خسته شده بودم همون جا خوابم برد و کار مامانم و راحت کردم... حالا بگو علیرضا بچه بدیه.... ...
17 اسفند 1391

من به نظافت گوشم خیلی اهمیت میدم...

از وقتی که من یک نی نی کوچولو بودم وقتی مامانم منو می برد حموم خیلی خوشحال بودم. و بعد از یه آب بازی حسابی و در نهایت کاری که واقعا ازش لذت می بردم....بله تمیز کردن گوشم... الان هم تمیز کردن گوشم رو خیلی دوست دارم و مامانم همیشه بعد از حموم سرم و محکم میگیره و با گوش پاک کن گوشم و تمیز می کنه....  امروز که چشم مامانم و دور دیدم از تو کشو دو تا گوش پاک کن برداشتم و دارم به صورت خود مختار گوشم و تمیز می کنم...ببین... ولی نمیدونم چرا تا مامانم دید هل کرد و سریع دوید طرفم؟؟؟؟؟ یعنی تمیز کردن گوش هم دسته گل به آب دادن به حساب میاد؟؟؟؟؟؟؟   الانم که مامان گوش پاک کن ها رو جمع کرده ...
16 اسفند 1391

چه موقع لبخند ملیحی رو لبام میشینه

مامان اسباب بازی های منو گذاشته تا بازی کنم و داره تو آشپزخونه به کاراش می رسه. منم مشغول کار خودم هستم و اصلا!!!!!!!!!!!!!!!!!!! به مامان کاری ندارم.... احساس می کنم این اسباب بازی ها دیگه تکراری شدند و حوصله منو سر میبرند باید یه فکری بکنم و از این وضعیت خودم و نجات بدم... میرم سراغ آنتن تلویزیون که بغل تلوزیون روی میزه. میخوام بررسی کنم ببینم اگه آنتن تکون بخوره چه بلایی سر تلویزیون میاد که اینقدر همه تاکید دارند که بهش دست نزنم و تا میرم سراغش داد می زنند که برم کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من در حال بررسی هستم.....کاملا دقیق.....هم زمان به تلویزیون هم نگاه می کنم.... نه مثل این که واقعا حق دارند داد بزنند... اصلا چیزی ن...
15 اسفند 1391

دارم روی حفظ تعادلم کار می کنم....

امروز من و مامانم از صبح تنها بودیم و کلی بازی کردیم ....الان دیگه همه بازی هامون تموم شده و من دیگه داره حوصله ام سر میره... بابایی هم که همیشه خسته ست و طبق معمول نمی تونه با من بازی کنه...باید هر طور شده خودم و سر گرم کنم که یه وقت خدای نکرده تو این خونه دچار یاس فلسفی نشم!!!!! اولین کار سرگرم کننده ای که به ذهنم می رسه اینه که موقع عوض کردن پوشک فرار کنم و مامانم دنبالم کنه ولی طفلک مامانی امروز سر کار هم رفته و حسابی خسته ست و خیلی نمیتونه سر به سرم بذاره و یه کوچولو میاد دنبالم و بعد میره به کار خونه برسه... همین طوری که دارم دنبال یه چیز جالب می گردم عابر بانک بابایی یواشکی به من چشمک می زنه و ...
14 اسفند 1391