دارم روی حفظ تعادلم کار می کنم....
امروز من و مامانم از صبح تنها بودیم و کلی بازی کردیم ....الان دیگه همه بازی هامون تموم شده و من دیگه داره حوصله ام سر میره...
بابایی هم که همیشه خسته ست و طبق معمول نمی تونه با من بازی کنه...باید هر طور شده خودم و سر گرم کنم که یه وقت خدای نکرده تو این خونه دچار یاس فلسفی نشم!!!!!
اولین کار سرگرم کننده ای که به ذهنم می رسه اینه که موقع عوض کردن پوشک فرار کنم و مامانم دنبالم کنه ولی طفلک مامانی امروز سر کار هم رفته و حسابی خسته ست و خیلی نمیتونه سر به سرم بذاره و یه کوچولو میاد دنبالم و بعد میره به کار خونه برسه...
همین طوری که دارم دنبال یه چیز جالب می گردم عابر بانک بابایی یواشکی به من چشمک می زنه و میرم سراغش....
میخوام ببینم میتونم اونو رو سرم نگه دارم که نیفته و هم زمان راه برم...
من تلاشم و می کنم که روی سرم نگهش دارم ولی نمی دونم چرا می افته....
الان حداقل 50 باره که این کار و کردم ولی نشده. باید از خودم خلاقیت به خرج بدم. بهتره جلوی بوفه بشینم تا خودم و تو آینه ببینم این طوری بهتر می تونم کنترلش کنم...
ای وای بازم افتاد .... ولی من که بی خیال نمی شم بازم به تلاشم ادامه میدم...
چند روزه که هر چی رو می بینم سعی می کنم بذارمش روی سرم و راه برم. در ادامه تلاش برای حفظ تعادل بالاخره تونستم چند تا از لگوهامو روی سرم نگه دارم و باهاش راه برم البته منتظر عکس هاش نباش چون حافظه دوربین مون پر شده و مامانم فعلا فرصت نکرده خالیش کنه. منم می تونم از این فرصت استفاده کنم و یه نفس راحت بکشم.چون تا چند روز نمیتونه دسته گل هایی که به آب میدم رو گزارش کنه