علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

و باز هم تلاش برای حفظ تعادل...

1391/12/18 17:13
نویسنده : الهام
435 بازدید
اشتراک گذاری

در ادامه تلاش برای حفظ تعادل چند روزه که هر چی به دستم برسه رو میذارم روی سرم و سعی می کنم باهاش چند قدم راه برم و تمام تلاشم اینه که نیفته. حوله دست و صورتم، کاغذ، لگوهام، چوب شور، در قابلمه و....

اما این یکی دیگه خیلی....

میدونی که من ماکارونی رو چقدر دوست دارم و از خوردنش لذت میبرم مامانم قبلا عکس هاش و گذاشته تو صفحات قبل وبلاگم..

دیروز مامانم ماکارونی پخته بود و منم طبق معمول مثل بچه های مودب روی پارچه مخصوص خودم نشسته بودم و منتظر بودم که سریع برام غذا رو بکشند و خیلی هم عجله داشتم. مامان و بابا کلی خوشحال شدند که من با این همه عجله حتما خیلی گرسنه ام و کلی غذا خواهم خورد...البته بسی خیال واهی....

مامانم با آرامش مشغول خوردن شد و از این که دیگه امروز مجبور نیست برای غذا دادن به من خودش و اذیت کنه احساس خوبی داشت. هنوز مامانم خوب خوب سرکیف نشده بود که بابام منو به مامانم نشون داد اونم در این پوزیشن:

بله جانم  من داشتم ماکارونی ها رو میذاشتم روی سرم و میخواستم آزمایش کنم ببینم روی سرم می مونند یا می افتند؟؟؟؟

بعد از این که خیالم از این بابت راحت شد که جای ماکارونی ها اون بالا امنِ امنِ و خدای نکرده خطر سقوط از بلندی اونا رو تهدید نمی کنه شروع به خوردن غذای خودم کردم...

و بعد از کمی تفکر با این نتیجه می رسم که حیف نیست این ماکارونی ها رو بخورم وقتی می تونم باهاشون تا این حد سر گرم بشم....

در نتیجه انصراف خودم و از خوردن ماکارونی اعلام می کنم و با داد و بیداد بابا رو مجبور می کنم به من بیسکویت مادر بده تا شکمم و سیر کنم....

نظر شما چیه؟؟؟؟ کدوم مهم تره؟؟؟؟ سیر شدن شکم یا تجربه و آزمایش روی حفظ تعادل؟؟؟؟؟؟

حالا این که این بازی رو از کجا یاد گرفتم هنوز جای سواله برای همه و کم کم مشخص میشه....

بعد از نهار مامانم سر گرم کارای خونه و به عبارتی خونه تکونی بود و برای این که من تو دست و پا نباشم یکی از کابینت ها رو که خطری نداشت دادند به من تا اونو به شیوه خودم مرتب کنم.....که.... یهو صدایی به گوشم رسید.."چیکار می کنی پسرم؟؟؟؟

بله و باز هم داشتم رو حفظ تعادلم کار می کردم. این بار بسته رشته فرنگی رو که تازه مامانم درشو باز کرده بود برداشتم و رشته ها رو روی سرم گذاشته بودم ولی به نظر خودم اصلا کار بدی نبود و این همه داد و بیداد نداشت.... آخه اینجا خونه خودمونه.. بابای خودم رشته فرنگی خریده...منم از تو کابینت خودمون برداشتم....

این حلقه ای هم که روی سر منه موقع خونه تکونی خودم پیدا کردم و دارم بازی حفظ تعادل می کنم باهاش....

به امید بهبود حفظ تعادل....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

پرپرواز
18 اسفند 91 18:13
سلاممممممممممم دوست خوبم.
وبلاگ زیباو قشنگی دارید.امیدوارم سایه تون همیشه روی سر فرزند زیباتون باشه.
وب من در مورد شیوه ی تربیت دینی فرزندانه خوشحال میشم سری بزنید ونظر بدید و اگه دوست داشتید لینگم کنید.
یاعلی(علیه السلام) http://pareparwaz.niniweblog.com/


باشه. حتما
مامان حسنا
19 اسفند 91 10:15
عزیزم عکس کوچیکیهای خودت خیلی شباهت ب علیرضاجون داره
شرمنده بخاطر اساب کشی زیاد وقت ندارم ب دوستام سربزنم ایشالا وقتی رفتیم تو خونمو نو کارام تموم شد ب همتون سرمیزنم


خسته نباشی گلم.
مامان کیامهر
19 اسفند 91 10:45
سلام دوستم ایشالا هر چه زودتر تلاشت به نتیجه برسه موفق باشی

ممنون خاله جونی