روزی در روستا
نمی دونید چه حالی میکنه آدم وقتی از یه چهاردیواری کوچیک تو تهران میره به یه خونه بزرگ تو یه روستا با کلی اسباب بازی که تا بحال تو هیچ اسباب بازی فروشی ندیده. مخصوصا اگه بهش اجازه بدند رو زمین بشینه، بره تو طویله پیش گوسفندها (و مهم تر از همه این که گوسفندها ازش بترسند و فرار کنند)، فرغون راه ببره و یه چوب داشته باشه که باهاش احساس غرور کنه.... این چوب ومادرجونم برام پیداکرده که باهاش تو حیاط قدم بزنم. عصای منه که نیفتم... این آیداجون دوست منه.داریم با هم چوب بازی می کنیم. تا بحال کفگیر و قابلمه به این بزرگی ندیده بودم. این ظرف برای پختن نذریه واسه امام حسین... ...