علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

عینک خیلی بهم میاد مگه نه؟؟؟؟

ای وای درست وقتی که یواشکی رفته بودم سراغ عینک مامانم، خودش از راه رسید اونم با دوربینش.... مامانی تو رو جان مادرت بذار یه کم باهاش بازی کنم... فقط وقتی میریم ددررر بهترین فرصته که رو به روی مامان تو ماشین بشینم و در یک فرصت مناسب که حواسش نباشه غافلگیرش کنم و عینکشو از رو چشماش بردارم.... البته قبلا همیشه در حال نقشه کشیدن جهت حمله به عینک آفتابی بابام بودم ولی حالا دیگه ازش خسته شدم و دنبال سوژه جدیدم... آخه من عینک زدن رو خیلی دوست دارم وقتی عینک میزنم احساس بزرگی می کنم ببینید چقدر بهم میاد!!!! عینک زدن و نگه داشتن عینک روی چشم واقعا کار سختیه...... الان میفهمم که مامانم چه کار مهمی میکنه عینکش رو نگه میداره ...
27 دی 1391

سرسره بازی .....

امان از این فصل زمستون که با اومدنش آدم و خونه نشین می کنه. دیگه از پارک و شهر بازی و سرسره خبری نیست... البته من فکر می کنم این صندلی میتونه سرسره خوبی باشه.... ببینییییید..   ...
18 دی 1391

صندلی!

مامانم میگه در بیابان لنگ کفش هم نعمت است... داشتم با مکعب هام بازی می کردم دیدم پاهام درد گرفته به اطراف نگاه کردم چیزی ندیدم که روش بشینم بخاطر همین نشستم روی مکعبم! ...
9 دی 1391

من دارم برج می سازم

با دقت و با آرامش این بلوک ها رو که مامانم ساخته روی هم سوار می کنم تا یه برج قشنگ درست کنم. هیسسسسسسسسسسس یواش آخه این برج با یه فوت خراب میشه...   امان از این آلودگی هوا که این عطسه رو میاره... همین عطسه کافیه که برج منو خراب کنه ببینید برجم خراب شد...   البته من بی خیال نمیشم دوباره شروع می کنم یه دونه قشنگ ترش رو می سازم... هر چی باشه از اون جا که بابای من مهندس عمرانه ما ارثی تو برج سازی مهارت خارق العاده ای داریم دیگه.....   ...
5 دی 1391

نه نه نه ....اشتباه نکنید من دارم نماز میخونم..

قبلا من فقط می تونستم نیت کنم تازگی ها سجده کردن هم یاد گرفتم ببینیـــــــــــــد یه وقتایی دارم بازی می کنم که یهو یه مهر اگه ببینم یه جا افتاده خم میشم سجده می کنم بعد بلند میشم می رم دنبال بازیم... ...
23 آذر 1391

من دَدَررررررررر

من حاضر شدم دارم با مامانم میرم ددررررر خونه فاطمه. نه، فاطمه هم سن و سال من نیست دیگه ... دختر همسایه مونه ده سالشه من خیلی دوستش دارم میرم باهاش بازی می کنم...ببین چه خوشحالم آخه من ددر خیلی دوست دارم مخصوصا ددر خونه فاطمه!!! ...
19 آذر 1391