علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

یک دارآباد پاییزی

1393/7/28 21:33
نویسنده : الهام
1,744 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه ای که گذشت برای ما و مخصوصاً برای بابای ما روزی بس هیجان انگیز و پر از فراز و نشیب بودچشمک

روز تولد بابایمان+ روز خانه تکانی پاییزی+ روز کوهنوردی و در نهایت باید بگوییم یک روز مفرحخندونک

وقتی که تقویم وبلاگمان را ورق می زنیم تا لینک خانه تکانی پاییزی سال گذشته مان را بگذاریم، می رسیم به رویدادی درست مثل همین جمعه ای که گذشت! جمعه نوزدهم مهرماه 92 که باز هم خانه تکانی داشتیم... باز هم دایی محسن مان کمک حال مادرمان بود در خانه تکانی! باز هم بعد از خانه تکانی بیرون رفتیم و دوستان مان را ملاقات کردیم! باز هم خوش بودیم و سرخوش!

و اما امسال تمام همین اتفاقات افتاد با این تفاوت که دوستان مان عوض شده بودند و دوستان قبلی مان کنارمان نبودند... و ما درست است باز هم سرخوش بودیم و از در کنارِ هم بودن حس دل نشینی داشتیم ولی در یک گوشۀ دلمان بغضی نهفته بود و ما را بدجور دلتنگ می کرد رفیق!دلشکسته

خانه تکانی پاییزی سال گذشته مان و در ادامه اوقات گذراندن در کنار رفیقِ دوست داشتنی مان آوینا جان را در یک روز تعطیل در مهرماه 92  اینجا ببین...و ماجرای همین روز تعطیل را با قلم خاله مهدیه مان در وبلاگ آوینا جان، اینجا ببین و لطفا قبل از رفتن به این صفحات برای شادی روح خاله مهدیۀ عزیز و عمو مجید مهربان و آوینا جانمان یک حمد بخوان...

این روزها که گاه و بیگاه به پست های قبل برمی گردیم آاااااااای دلتنگ می شویمغمگین وقتی به آرزوهای مادرمان و خاله مهدیه برای آیندۀ ما و آوینا جانمان فکر می کنیم سخت دلتنگ می شویمغمگین وقتی به آن همه مراقبت های ویژۀ خاله مهدیه مان از آوینا می اندیشیم سخت دلتنگ می شویمغمگین وقتی به یاد می آوریم که خاله مهدیه آنقدر حواسش به شیطنت های آوینا جان بود که همیشه وقتی بیرون می رفتیم نمی توانست لحظه ای بنشیند و حتی در آرامش نهار بخورد، سخت دلتنگ می شویمغمگین باورِ نبودنشان برایمان خیلی سخت استغمگین چه کسی فکرش را می کرد که روزگار اینگونه رقم بخورد...

ما هنوز هم آویناجانمان را زنده می دانیم... و آوینا تا همیشه برای ما زنده است... برخلاف چند وقت قبل که مادرمان سعی می کردند حواس ما را با داستان هایی جدید پرت نمایند تا کم کم داستان های آوینا را به فراموشی بسپاریم این روزها هیچ علاقه ای ندارند که ما آویناجان را فراموش کنیم و حتی گاهی که ما عنوان می کنیم:" بریم پیشی آینا" مادرمان قول می دهند که ما را به نزد آوینا ببرند و حتی گاهی کما فی السابق قصه های دلنشین آویناجانمان را برایمان تعریف می کنند... گاهی فکر می کنیم آن ها که سفر می کنند از حال ما آگاهند و این گونه است که ما بسته به اتفاقاتی که در زندگیمان می افتد آن ها را به خواب می بینیم درست مثل همین روزها که مادرمان برای خاله مهدیه نماز قضا می خوانند و بارها و بارها ایشان را به خواب دیده اندمتنظر

گاهی به وبلاگ آوینا سر می زنیم و مادرمان بر خلاف سابق که به محض ورود صدای لپ تاب را به پایین ترین حد می رساندند تا مبادا ما با شنیدن صدای آویناجان دلتنگ شویم، این روزها صدا را برایمان پخش می کنند و ما نیز به محض شنیدنِ صدای آوینا می گوییم:" آینا...آینا..." و به سرعت به سمت لپ تاب می رویم و شعر "یه توپ دارم قلقلیه" را که در وب آوینا پخش می شود به خوبی یاد گرفته ایم و همنوا با آوینا می خوانیم... آرام

هفتۀ قبل وقتی برای شرکت در مراسم تقدیر از عمومجید و خاله مهدیه به سالن همایش های صدا و سیما رفتیم ما بعد از دیدنِ عکس آویناجانمان بر روی تقدیرنامه تا منزل آه و ناله کردیم و تقاضایمان این بود که :"بریم خونه آیناگریه" دیدنِ پدر و مادر خاله مهدیه و عمو مجیدمان و شرایط روحی سختی که داشتند برایمان سخت بود و به سختی می توانستیم خودمان را کنترل کنیم و زار زار نگرییمغمگین

روزگاری در برنامۀ تلویزیونی "ماه عسل" افرادی را دعوت می کردند که حاضر به گذشتن از خونِ قاتلی شده بودند که عزیزانشان را به عمد و یا حتی غیر عمد کشته بودند و ما این روزها فکر می کنیم آنان دلی بس بزرگ داشته اند و واقعا قابل تحسین هستند که قادر به یک چنین گذشت بزرگی هستند... راستش را بخواهی آن شب وقتی از زبانِ خواهر عمو مجید و بابای خاله مهدیه شنیدیم که همۀ بازماندگانِ قربانیان حادثۀ سقوط هواپیمای تهران- طبس در دادسرای تهران شکایت نامه ای تنظیم کرده و از مسبّبین این حادثه شکایت کرده اند، واقعا خوشحال شدیم. درست است دلِ ما کوچک است و هنوز نتوانسته ایم مسببین این حادثۀ تلخ را ببخشیم ولی این خوشحالی را فقط به حساب دل کوچک مان نگذار... در هر صورت حداقل برای این که این حوادث دیگر بار تکرار نشود مجازات مقصرینش را لازم می دانیم... البته اگر به دلایلی خاص هزاران تبصره و ماده و بند برای تبرئه  شدنشان به میان نیایدعصبانی

و وقتی در دادسرا خواهرِ عمو مجید یکی از مسافرانِ هواپیما را می بینند که صندلی او و همسرش روی بال هواپیما بوده و بعد از شکستن بال نجات یافته اند، عنوان می کند صندلی اولیه خانوادۀ کاظمی درست هم ردیف آن ها بوده است و ایشان به دلایل نامعلومی قبل از حرکت جای خود را به یک زوج دیگر می دهند و در صندلی های قسمت جلویی هواپیما می نشینند... و شنیدنِ این سخن ما را عجیب به فکر فرو می برد و درست است ذره ای از میزانِ دلتنگی ما کم نمی کند ولی پذیرفتنِ این که لابُد خیری پشت این مسأله نهفته است و فقط خدا از آن آگاه است، ما را آرام تر می سازد...غمگین

از دلتنگی هایمان که بگذریم می رویم به سراغ حکایت دارآباد رفتنِ مان...

در حالی که مادرمان عادت دارند برخی افکار خود را به طور ناگهانی رو کنند و  تدریجی عنوان کردنِ این دستۀ خاص از افکار را به هیچ وجه من الوجوه صلاح نمی بینند و در حالی که بابایمان روز جمعه در حالِ تماشای برنامۀ مورد علاقه شان (برنامه ای در مورد ماشینهای سنگین وزن) از تلویزیون بودند و از بزرگی هیکل این غول های آهنین دهانشان باز مانده بود، مادرمان در یک اقدام ضربتی به ناگاه شروع به ریخت و پاش منزل نموده و این گونه بود که دهانِ بازماندۀ بابایمان در همان پوزیشن فیکس شد و چشمانشان گردخندونک و ما وقتی خوب فکر می کنیم می بینیم مادرمان در کل روزگارِ خانه تکانی خود همواره به این شیوه عمل نموده اند! باور نداری اینجا و اینجا را ببین خندونک

و صرفاً جهت تحریک حس نظافت چی بودنت(خندونک) عکسِ زیر از خانه تکانی پاییزی مان را ببین تا تشویق شوی به خانه تکانی پاییزیچشمک و همین گونه است در مورد عکس سمت چپ از دارآباد باران خورده و پایتختی عاری از سُرب تا تشویق شوی به کوه پیمایی آخرِ هفتهآرام

پیشنهادمان به شما: ادامۀ این پست را هرگز از دست ندهچشمک

اولین و آخرین باری که به دارآباد رفته بودیم روز دوم از تعطیلات عید فطر بود! روزی که رقابت در جشنوارۀ تابستانی نی نی وبلاگ به پایان رسیده بود و روحیه مان به شدت دَدَرررر می طلبید آن هم از نوع "ر" ممتدِ آن را... یعنی "دَدَرررررررررررر....رررر"خندونک و ماجرای آن را اینجا دیده ای...(اگر تازه وارد هستی و بی اطلاع از جزئیات جشنوارۀ تابستانی نی نی وبلاگ، می توانی در آرشیو تیر و مرداد 92 وبلاگ مان در مورد جشنوارۀ تابستانی نی نی وبلاگ اطلاعات کافی را کسب نمایی)آرام

آن روز به علت تعطیلات عید فطر، دارآباد بسیار شلوغ بود و به سختی می شد جای پارک برای ماشین پیدا کرد... و از آن جا که بابای ما کلا از مکان های شلوغ دلِ خوشی ندارند و همین طور از مکان هایی که بعد از پیاده شدن از ماشین نیاز به طی طریق کردن با پا را داشته باشد(خندونک)، بسیار از دارآباد رفتن پشیمان شده و پس از آن دیگر هرگز ما را به دارآباد نبردندقهر

روز جمعه هوا کاملا ابری بود و گهگاه نم نم باران زمین را پر از طراوت می نمود و ما را مُرَدَّد در پیک نیک رفتن! تا این که عاقبت دل به دریا زده و حدود ساعت نه بود که مادرمان تصمیم گرفتند با بابای هستی جان (پسر دایی باباجانمان) تماس گرفته و آن ها را برای نهار به سرخه حصار دعوت نمایندتلفن. در حالی که همگان مشغول نظافت بودند مادرمان طی تماس با بابای هستی جان متوجه شدند که ایشان در ارتفاعات دارآباد در حالِ خوردنِ صبحانه هستند و ما فک مان افتاد از این همه انرژی ایشانراضی و از آن جا که ایشان نهار میهمانِ دوست و همکار خود بودند و در معیت ایشان به دارآباد رفته بودند از ما نیز دعوت نمودند تا با ایشان همراه شویمآرام و حالا این بابای ما بودند که نه تنها با دارآباد و نبودنِ جای پارک و شلوغی مشکلی نداشتند بلکه مرتب به مادرمان یادآوری می کردند که سریع تر آماده شوندسوت و البته بی خیالِ تمیزکاریخندونک و ما تازه متوجه شدیم بابایمان تا چه حد از نظافت کردن متنفرندسبز

خلاصه این که حدود دو ساعتی طول کشید تا مادرمان دست از سرِ کچلِ بابا و دایی محسن مان بردارند و اجازۀ خروج از منزل را صادر نمایند...و این است حاصل جابجایی های وسایل و پهن کردنِ فرش پا نخورده! که البته در پی حساسیت های اهالی منزل در رابطه با فرش پانخورده (خندونک) اینجانب و موتورمان اولین کسانی بودیم که بر روی آن پا گذاشتیم تا از شدت حساسیت ها بکاهیمچشمک و این عکس ها صرفاً جهت ارضای حس پاکی طلبی ات آپلود می شود و هدف پلیدمان باز هم تشویق توست به خانه تکانیخندونک

تصورش را بکن هنوز هم بعد از چند روز مادرمان از دیدنِ گل های قالی سیر نشده اند و مجوز پهن کردنِ روفرشی بر روی آن را صادر ننموده اند و حالا این ما هستیم که باید تاوانِ دلِ گلِ قالی دوستِ مادرمان را بدهیم و همواره از فرش مراقبت کنیم که کثیف نشودقهر و نمی دانیم چرا هر چقدر کارِ سخت در دنیا هست را باید ما انجام دهیمخندونکفرشته درست مانندِ نقشِ همین پلیس موتورسوار که همواره نقشی ست سنگین و برعهدۀ ماستراضی کلاه همه کاره مان را عشق استبغلو ما در معیت این کلاه پلیس می شویم و آقای آشپز می شویم و آقای جراح می شویم و ...فرشته

وسایل آماده شد و ما در حالی از منزل به راه افتادیم که قطرات باران نم نَمَک زمین را لمس می کردزیبا و هر چقدر به دارآباد نزدیک تر می شدیم بر شدت بارندگی افزوده می شد و متعاقباً بر شدت پشیمانی بابای ما که خانه تکانی را با آن همه هیجانش رها کرده و در این باران شدید از خانه بیرون زده بودند، نیز افزوده می شدخطا

به دارآباد رسیدیم و آن جا را بس شلوغ یافتیم... افراد زیادی با لباس کوهنوردی از کوه پایین آمده بودند و مشغول بازگشت به منزل بودند...عده ای سحرخیز (!) به مانندِ ما نیز تازه آمده بودند و در حال پارک کردن ماشین بودند. این بار شانس عظیمی همراهِ بابای ما بود و ایشان به سرعت یک عدد جای پارک پیدا کرده و با خوشحالی از ماشین پیاده شدند و فکرش را هم نمی کردند چه سرنوشتی در انتظارشان باشدشیطان

و این ما هستیم و دایی محسن و بابای سرخوشمان در ابتدای مسیری که طراوت در آن بیداد می کرد....زیبا

آن نقطه ای که داخل کادر قرمز در عکس زیر می بینی همانا محل استقرار هستی جان و خانواده می باشدخندونک و همانا بابای ما که با خوشحالی در حالِ عظیمت به سمتِ کوه هستند در حالِ حاضر از محل قرار گیری آنان بی اطلاعند و در مغزشان نهایتا یک پیاده روی صد متری را شبیه سازی نموده اندتعجب

و تازه مادرمان با دیدنِ عکس هایمان متوجه شده اند که لباس قرمزی که زیرِ سویشرت مان پوشیده ایم بیرون زده است و از این که بیرون زدنِ لباس مان در اثرِ هنرنمایی بابایمان در لباس پوشیدن است و یا کوچک شدنِ شویشرت مان و یا افزایش ارتفاع بدنمان، اطلاعات کاملی در دست نیستخندونک

علیرضا خان هم چنان با اشتیاق بالا می رود! و اما بابای علیرضا دیگر اصلا با اشتیاق بالا نمی رودخندونک زیرا تماس بابای هستی جان با بابایمان مکانِ دقیقِ آن ها را بر بابایمان می نمایاند و همانا ایشان را به یأس فلسفی مبتلا می نمایدغمگین و این جاست که بابای ما قلباً خانه تکانی را بر رفتن به دارآباد ترجیح دادندخندونک

و اما در طی مسیر این نگاه متعجب ما بود که افراد سالخورده ای را رصد می کرد که با شادابی هر چه تمام تر در حال بازگشت به پایین کوه بودند و هر یک بعد از رؤیت کردن پسرک سه ساله ای که کوه پیمایی می کرد، دستی بر سرش می کشیدند و با رویی گشاده  خداقوت می گفتندخجالت

و این است نمایی از درۀ سرسبز کنارِ کوهآرام

و ما و دایی کوهنوردمان! و البته بابای ما در نقش طلایه دار سپاه، جلوتر از همه پیش می رودزیبا

و عکس سمت راست تصویری از پایتختِ پر طراوتمحبت

و دایی محسن مان به عکسبرداری از شهر و ما نیز به سنجیدنِ ارتفاع مان از سطح دریامتفکرخندونک

و این جا بود که صدای زنگِ گوشی بابایمان بلند شد و ایشان در حین صحبت کردن با یک اکیپ اجرایی کارگاه بودند و متوجه افزایش ارتفاع خود نبوده و این صحبت کردن با تلفن در میزان ابتلای ایشان به یأس فلسفی بسی تأثیرگذار بودخندونک

و حالا با دایی محسن مان از کارگاه دیگری تماس حاصل می شودتلفن و یک همچین خانوادۀ تماس خوری داریم ماخندونک

و این جاست که هستی جان را می بینیم و اصرار داریم سریع تر به ایشان بپیوندیمسوت

و این شما و این ما و هستی جانخندونک ارتفاع از سطح دریا روی تابلوی زردرنگِ سمت چپ مان نوشته شده بود که مادرمان نه تنها آن را به خاطر نسپرده اند بلکه از آن عکس نیز نگرفته اند! تصور می شود ما اولین سه ساله ای هستیم که کوهی در این ارتفاع را فتح کرده باشیمدروغگو و همانا آن کودکی که کنار تابلو ایستاده اند فرزند همکارِ بابای هستی جانمان هستند و ایشان دومین سه ساله ای هستند که به این ارتفاع پا گذاشته انددروغگو و از آن جا ایشان را نفر دوم می نامیم که چند ماه از ما بزرگ تر هستندخندونک پس لابد ما اولین نفر هستیمدرسخوانقوی

و ما و بابایمان که پس از یک توقف نیم ساعته به سرعت در مسیر بازگشت قرار می گیریمآرام

و شما در عکس های زیر ما را می بینی که مرتب فاصله مان با مادرِ عکاس مان کم می شود! و علتش را لابُد از روی عکس ها درک میکنیخندونک و همانا علت آن است که بابای ما با تمامِ بی علاقه گی شان به بالارفتن عجیب در پایین رفتن از ارتفاع استاد هستندخندونک

و در نهایت ما به پایین مسیر می رسیم و منتظر هستی جان می مانیم تا به ما بپوندد! آخر ما علاقه داریم ماشین هایی که با خود همراه برده ایم و داخل ماشین هستند را با هستی جان به اشتراک بگذاریمفرشته

و جهت صرف نهار دیگر بار عازم سرخه حصار می شویم! و تو از تمامِ علاقۀ بابای ما به سرخه حصار رفتن آگاهی! و همانا آن دلیل این است که در سرخه حصار ما می توانیم بدون حتی ذره ای پیاده روی درست کنار ماشین اتراق نماییمچشمکو این ما هستیم در حال انتقالِ سیخ های گوجه و قارچ به بابایمانعینک

و همانا در همان حال که بابای ما و دایی محسن مان چشمان خود را درویش نموده و به منقل گاه (خندونک) دوخته اند گروهی کُرد در حال اجرای حرکات موزون محلی و رقص کردی توجه شان را به خود جلب میکند و مادرمان نیز دست از دوربین کشیده می رود برای رصد نمودن رقاص هاآرام و البته که رقاص ها مرد بودند و الّا این چشمانِ بابا و دایی محسن مان بود که در اثر درویش نشدن، باباقوری شده بودشیطان (باباقوری= نابینا)

جایت سبز که باران هم چنان نم نمک می بارید و بر روی سکوهای بتنی اتراق نموده و چادر برپا کردیم. بیرون از چادر چایی خوردیم و  بعد از پخت جوجه، نهارمان را داخل چادر خوردیم... سپس بزرگ ترها بازی کردند و ما نیز بسیار با هستی جان و علی و احسان پسران همکار بابای هستی جان که اتفاقا همشهری بابا و مادرمان نیز به حساب می آمدند بازی کرده و به دنبالِ هم دویدیم و جایت خالی در نهایت به مانندِ ابرِ پاییزی همان روز بسی برای جداشدن از هستی جان اشک ریختیمگریه

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

نفس زنان نوشت: این پست عاقبت پس از چهار و نیم ساعت زمان بردن به پایان رسید و رکورد زمانِ پست گذاری در وبلاگمان را شکست! و عاقبت به جای چشمانِ بابا و دایی محسن مان، چشمانِ مادرمان باباقوری شد که از صبح علی الطلوع در حال جمع آوری داده برای ارسال مقاله و شرکت در کنفرانس اپتیک و فوتونیک ایران هستند و این ساعت از شب به امر خطیرِ پست گذاریخندونکخجالت

در ضمن برای شرکت در کنفرانس اپتیک و فوتونیک ایران تا سی ام مهرماه فرصت هست! در صورت تمایل به این لینک سر بزن و مقاله ات را ارسال کنآرام

خستۀ خواندن نباشی رفیق!محبت

پاییزت زیبامحبت

پسندها (5)

نظرات (25)

مامان کوثر
29 مهر 93 8:40
چه پست سرزنده و شادابی ، مثل همه پست ها
الهام
پاسخ
این نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم
مامان مهراد
29 مهر 93 11:29
سلامی چو بوی نم بارون پائیزی به به چه خانواده پر انرژی و فعالی هستین شما.... در یک روز هم تولد میگرین هم خونه تکونی میکنین هم میرین گردش و کوهنوردی..... ما خلیی وقته نرفتیم ددر دودور خیلی هوس افتادم... چه صحنه آشناییه استفاده از جا ظرفی و سینک ظرف شویی برای خشک شدن گلهای مصنوئی. من هم همیشه این کارو می کنم. البته که من هم برای خونه تکونی گامهایی رو برداشتم و یه دستی به سر و روی خونه کشیدم. ولی خوب بابای آقا مهراد خوب بهانه ای برای فرار کردن از خونه تکونی داره و فورا جزوه و کتابهاشو میاره وسط .... اصولا من خودم تمیز کاری رو انجام میدم و جابجایی تخت و کمد هم بماند تا زمان اثاث کشی چون کار یکی دو نفر نیست تکون دادنشون. بخاطر همین ما محکوم هستیم به داشتن تنها یه دکوراسیون خاص و تنها تغییراتی که میدم جابجایی چند تا گلدون و میزه.... اصلا بگذریم اومدم مثلا نظر بزارم داغ دلم تازه شد.... من عاشق اینم که خونه تمیز بشه و بعدش تو خونه ای که بوی نوئی گرفته بشینم و یه چایی داغ بخورم. خستگی آدم در میاد. خسته نباشی خانومی.... ان شاله که این تمیز کاری ها برای زواری تون باشه و به همین زودی ها یه مسافرت زیارتی قسمتتون بشه
الهام
پاسخ
سلام به روی ماهت عزیزمامروز که دیگه شکر خدا کار از نم نم گذشته و اینجا داره سیل راه می افته و من تو یک مسیر صد متری پیاده روی تند، تبدیل به یک عدد موش آبکشیده شدم ما اینیم دیگهکلا ما عملکردمون ضربتیه مهری جون شما دیگه چرا؟! شهر به این خوش آب و هوایی و زیبایی با این همه جای دیدنیمیخوای من بیام شما رو هم ببرم دَدَرررررر واقعا مکان مناسبی هست! من گذاشتم رفتم بیرون وقتی برگشتم گلها خشک بودند و به گلدون منتقل شدند شما کاملا مشخصه که خانم کدبانو و باسلیقه ای هستید مطمئناً اطرافتون از من مرتب تره! من در طول روز که پای لپ تاب مشغولم علیرضا همه جا رو به هم می ریزه و منم بهش حق میدم چون تنهاست و اگه این کار و انجام نده یه سره تو دست و پای منه برای همین همواره خونه ای داریم با کشوهای به هم ریخته و اسباب بازی های پلاس در همه جا که تا به یکی دست می زنم علیرضا می پرسه مهمون میاد؟ و اونم سریع کمک می کنه و جمع میشهکلا علیرضا عادت کرده فقط وقتی قراره مهمون بیاد خونه مون مرتب باشهگاهی با خودم فکر می کنم بد نیست اگه علیرضا زود بزرگ بشه و خودش همه جا رو مرتب کنه وای مهری خدا از زبونت بشنوه! مدت هاست دلم کربلا میخوادیه اقداماتی کردم برای رفتن دعا کن جور بشه
مامان مهراد
29 مهر 93 11:32
راستی گلم پاسخ سوالت رو تا جایی که تونستم تو همون قسمت نظرات گذاشتم. امیدوارم که بکارت بیاد و درستش کنی و کنار هم نوش جون کنین. اگه سوالی بود درخدمتم و اگه نامفهموم توضیح داده بودم معذرت میخوام ببخشید دیگه من به شیوایی شما نمیتونم بنویسم.
الهام
پاسخ
یک دنیا ممنونم مهری جون سپاس بابت وقتی که بهم اختصاص دادی حتما میام و می خونم و اگه باز هم سوال داشتم ازت می پرسم مهری جون خوشحالم که هستی رفیق
مامان مهراد
29 مهر 93 11:39
نه خسته کوه نورد کوچک خدا قوت..... امیدوارم همیشه کنارتون پر باشه از دوستانی لطیف تر از برگ گل و با صفا مثل خودتون. خیلی خووبه که هنوز هم علیرضا جون به فکر آویناست . یادشون همیشه سبز گلم بی خیال چشم های همسر و برادرت و و یکم به فکر چشمای مهربون خودت باش که بابا قوری نشه( دور از جونت) مثلا تازه عمل کردی ها اونوقت 4 ساعت بشین پشت سیستم
الهام
پاسخ
ممنونم خاله مهری عزیزم ممنون بابت دعای قشنگتون و این زیبایی فکر شماست که ما رو لطیف تر از برگ گل و با صفا می دونید فدای محبتت مهری جوناصلا گویا خودم هم حال خوش تری دارم از روزی که تصمیم گرفتم سعی نکنم فراموش کنم بلکه گاهی برم وبلاگشون و بهشون فکر کنممخصوصا به لحظات خوبی که با هم گذروندیم این حس بهم آرامش میده و احساس می کنم اونا زنده اند و پیشم هستند 4 ساعت که سهله مهری جون! راستش از صبح پای سیستم بودم، البته نه به طور پیوستهخدا رو خیلی شکر می کنم که دید چشمام برخلاف پیش بینی شش ماهۀ دکتر، تو یک ماه به حالت عادی برگشت و الان حتی استفاده نکردن از قطره هم اصلا اذیتم نمی کنه نمی دونم بخاطر شماره چشمم بود که کم بود و یا بخاطر پاسخ خوب چشمم به عمل در هر صورت ممنون خدا هستم و ممنونم که نگرانم هستی مهری جون داشتنِ دوستانِ خوبی چون شما رو در اطرافم یکی از بزررگ ترین نعمت های خدا می دونم
مامان مهراد
29 مهر 93 11:42
نصیحت دوستانه: اگه می خوای حداقل تا 1 ماه آینده همین طور از دیدن گل های قالی کیفور بشی رضایت بده و پاشو برو روفرشی رو بیار و بنداز رو فرش چون با بودن دو نفر اقا در منزل هیچ تضمینی برای تمیز موندن فرش نیست.
الهام
پاسخ
حق با شماستراستش من کلا از روفرشی خوشم نمیادو اتفاقا قبلا در این رابطه یک عدد پست هم گذاشته ام. اینجا رو ببین: http://alirezanoori.niniweblog.com/post333.php و این پست عمقِ نفرت من و از روفرشی نشون میده آبان 89 وقتی که فرش اولی رو پهن کردم حدود سه سالی و تا قبل از غذاخور شدنِ علیرضا روفرشی پهن نکرده بودم! در کل روفرشی یک ساله که پاش به خونه ام باز شده. اونم از پارسال و بعد از شستنِ فرش ها تو تعطیلات عاشورا تاسوعا که من و مهدیه فرش ها رو به قالیشویی سپرده و همه با هم عازم ولایت شدیم این روزها بخاطر گل های قالی دوست داشتنی ام مجبورم مُدام تذکر بدم به زمین و زمان که مراقبت کنند ولی خُب چاره ای نیست.عاقبت مجبورم گل های محبوبم رو زیرِ روفرشی پنهان کنم و ممنونم از نصیحت دوستانه و به جایت عزیزم م م
مریم مامان آیدین
29 مهر 93 11:47
سلااااام الهام جونم.....نه خسته رفیق اولا خونه تکونی پاییزی مبارک.....بعدش هم فرش خوشگل پا نخورده خیییلی مبارک حس تمیزی بعد خونه تکونی خیییلی لذت بخشه...تو خونه ما هم چند سالیست تولد آیدین مسبب خونه تکونی پاییزی میشه....پس زنده باد متولدین پاییز...اونم از نوع مهرماهی خوشحال شدم که خانواده های درگذشتگان سقوط هواپیما شکایت کردن...امیدوارم عدالت واقعی رعایت بشه...گرچه قاضی عادل تری روزی حساب مهمتری پس خواهد گرفت خییلی لذت میبرم از این پیک نیک ها در هر شرایطی...من با سرد شدن هوا نگران آیدینم...باید با خودم کنار بیام و این طبیعت زیبا رو به خاطر نگرانی الکی از دست ندم....عکس ها مثل همیشه بسیار زیبا اصلا مطمئن باش بدون اون نم نم بارون اصلا مزه نداشت اون پیک نیک....هوای اینجوری رو عشقه قربون علیرضا جونم که شعر حفظ شده....قربون اون کلاه همه مشاغلش سویی شرت های آیدین هم براش کوچیک که نه از نظر من تازه اندازه شده....بچه ها با لباس فیت بامزه ترن...من یه لباس با هارمونی رنگ مناسب زیرش میپوشونم و کلی هم حال میکنم از قیافه خنده دارش مثل همیشه پست زیبا و پر از انرژی و سرشار از روح زندگی بود.....خیلی لذت بردم دوستم...ببوس علیرضا جوووووونمو
الهام
پاسخ
سلام مریم جون. ممنونم از محبتت زنده باد متولدین پاییز خیلی هم خوبه! خداییش نه فرش تو ترافیک قالی شویی می مونه و نه لازمه تو نوبت کارگر بمونی و پول کارگر که شب عید واقعا زیاده رو بپردازی آره مریم منم خیلی خوشحال شدم! وقتی از کنارِ خونی به راحتی میگذریم و پایمال میشه گویا شرم مردم و اونایی که مسئولند از بین میره و مرتب تکرار میشه پس یک گروهی باید سفت و سخت جلوشون بایستند. مخصوصا که حق هم با اوناست نگران سردی هوا نباش چون وقتی تو خونه هستیم بیرون سرد به نظر میاد ولی وقتی میری بیرون اصلا احساس سرما نمی کنیمخصوصا بچه ها که قلبشون خیلی تندتر از ما می زنه و تو خونه هم وقتی ما میریم زیر پتو اونا پتو رو پس می زنند و صد در صد باهات موافقم که بدون بارون واقعا اونقدر حال نداشت که تو بارون بهمون خوش گذشتو جای شما دوست خوبم واقعا خالی بود جالبه که تو مهد هم بهشون شعر یاد میدن ولی هیچوقت تو خونه شعر نخونده بود! هفتۀ اول که رفته بود مهد یه روز یه برگه تو کوله شون گذاشته بودند و کارهای هفته به هفته رو نوشته بودند. و چهار تا شعر هم داخلش نوشته شده بود. منم اون کاغذ و گذاشتم یه جای امن و طبق معمول یادم رفت! تا این که روز خونه تکونی اون کاغذ پدیدار شد و منم شروع به خوندن شعرها کردم دیدم علیرضا هم با من می خونه و تازه فلسفۀ وجودی اون برگه رو دریافتم الان سه تا شعر می خونه و فکر می کنم شعر آخر و این هفته باهاشون کار می کنند! گاهی هم تو خونه راه می رفت و چیزی شبیه "بسم الله الرحمن الرحیم" زمزمه می کرد ولی فکر نمی کردم بهش یاد داده باشند. چند روز پیش که محسن نماز میخوند اونم به نماز ایستاد و شروع به خوندن سورۀ حمد کرد البته همه اش و بلد نیست و بریده بریده می خونه گاهی راه میره و تا 15 به انگلیسی می شمره که من فکر می کردم از سی دی های تراشه های الماس یاد گرفته ولی گویا تو مهد بهشون یاد دادند گاهی اوقات هم می بینم داره تو خونه راه میره و به فارسی می شمره که دیدم تا 24 و درست می شمره خلاصه این که من دارم به شدت تحت تأثیر مهد قرار می گیرم و وسوسه میشم روزهای شنبه و دوشنبه هم که خونه هستم سه ساعتی بذارمش مهدآخه خودش هم علاقه منده بره ممنون از این که از قیافۀ شنبه- یکشنبۀ علیرضا تعریفیدیاین نگاه توست که زیبا می بینه عزیزم م م آیدین نازنین و ببوس مریم جون
مامان باران
29 مهر 93 13:51
سلام استاد...خسته خونه تکانی نباشی... احسنت...آفرین به کمک و همیاری علیرضای نازمون... همیشه به تفریح و گشت با دل خوش... خدا رحمت کنه خانواده مهربون عمو مجید رو... به تو میگن دوست خوب که حتی براشون نماز قضا هم میخونی... جا داره تقدیر بخصوصی از دایی محسن داشته باشیم... همه میگن خواهر دلسوزه... اما خدا حفظ کنه برادرت رو...از صد تا خواهر غمخوارتره... خواهر برادریتون پایدار... خصوصی هم برات گذاشتم
الهام
پاسخ
سلام مونا جان فدای محبتت عزیزم جای شما بسی سبز بود این نظر لطف شماست. این حداقل کاریه که از دستم برمیاد براشون انجام بدم خدا کنه که مقبول واقع بشه و به دردشون بخوره ممنون مونا جون. خدا رو شکر، واقعا همیشه از کمکش استفاده می کنم. خدا خواهر و برادرهای شما رو هم حفظ کنه خصوصیتون نرسیده مونا جون. ممنون میشم دوباره برام ارسال کنید
صدف
29 مهر 93 17:30
سلام اولا خسته نباشید حسابی بابت خونه تکونی ... به به بوی تمیزی و خونه تکونی عید از عکسای خونتون داره از لپ تاپم میاد بیرون دوما همیشه به گردش و شادی ... دیدن همچین جوجه کبابی در همچین منظره ای و این توصیف نم نم بارون انصافا دلمان را بس سوزاند و بسیار هوس همچین گردشی کردیم ... سوما الهام خانم پیلیز رحمی به اون چشمان بینواتون بنمایین ... لااقل اجازه میدادین 3-4 ماه از عمل چشماتون میگذشت بعد متحمل همچین فشاری به اون بینواها میشدین . البته الحق که هم فرستادن مقاله در همچین کنفرانسی کاری واجب است هم گذاشتن همچین پستی . پس حق با شماست
الهام
پاسخ
سلام صدف جان. شما هم خستۀ پایان نامه نباشید خوشحالم که بوی تمیزی به مشام تون رسیده بوی خونه تکونی از لپ تاب هم که بیاد بیرون خوشاینده جاتون خیلی سبز بود عزیزم آره واقعا همین طوره! از صبح که در حال نوشتن مقاله بودم! آخر وقت که حدوداً ساعت نه شب بود، هم از فرط خستگی خوابم نبرد و پست گذاشتم گذاشتن پست تا این حد خستگی من و می گیره حالا امروز که رفتم وبگاه کنفرانس می بینم 11 روز دیگه هم تمدید شده اینا فقط نابودی چشمای من و هدف گرفته بودند ایشالا شما هم به زودی بتونی با مقاله های عالی دفاع کنی
مامان آرمینا
29 مهر 93 22:42
عزیزم بمیرم واسه دل کوچیکت که دلتنگ آوینا جون شدهالهام جون دوباره اشکام واسه آوینا عزیز و خانواده اش سرازیر شد.شک نکن که مصلحتی در کار بوده .حتما که الان در آرامش هستن.با دیدن وب آوینا دوباره دلم گرفت میگم دار آباد عجب جای زیباییه .آفرین به علیرضا که ارتفاع رو بالا رفته و پایین اومده.اگه آرمینا بود که یه قدم هم راه نمیرفتخسته نباشید.ولی معلومه هوا عالی بوده
الهام
پاسخ
خدا نکنه مریم جون. حق داری عزیزم. کیه که دلش نشکنه برای این غم سنگین آره دارآباد یکی از خوش آب و هواترین نقاط در شمال تهران هست و واقعا زیباست. البته جمشیدیه هم از نظر آب و هوا شبیه دارآباد هست منتها اون یک پارک سنگیه و این یکی کاملا طبیعی! ولی هر دو برای پیاده روی و کوهنوردی واقعا لذت بخشه تهران تشریف بیارید با هم میریم حتما جاتون خیلی سبز بود علیرضا طبیعت صخره نوردی و گردش رفتنش کپی برابر اصل من و داداشمه بالاخره باید یه چیزی به ارث ببره دیگه طفلک اصلا نمیگه خسته ام یا بگه بغلم کنید. چند ماه پیش که جمشیدیه هم رفته بودیم با این که من خودم خیلی خسته بودم ولی علیرضا چیزی نگفت اصلا
مامان مهری
30 مهر 93 1:15
یه چیز بگم بخندی.... خدایی من هر بار میام یه پست از وبلاگت رو بخونم و نظر بدم و برم ، اینقدر که منو به اینجا و اینجا و اونجا ارجاع میدی یه 4 ساعت تو وبلاگت می گردم و گیج میزنم عاشق این لینک هایی هستم که به پست ها سنجاق میکنی ولی دیگه اینقدر زیادن که بیچاره سوراخ سوراخ شده درضمن زبون نوشتاریت هم از پارسال تا امسال کلی فرق کرده ها... الانه خیلی استادانه تر می نویسی اگه خواستی تائید نکن.
الهام
پاسخ
شرمنده مهری جونآخه می دونی اون لینک ها مثل یادآوری مطالب قبلی می مونه وقتی میخوای یک مبحث جدید و تدریس کنی و اگه نباشه مخاطب خـــــــــــــوب مطلب و نمیگیره و عمقش رو درک نمی کنهنیست که درک کردنش هم خیلی خیلی مهم و زندگی بخشه قبول دارم این پست ارجاع هاش واقعا زیاد شدو یکی از دلایلی که باعث طولانی شدنِ نوشتنش شد گشتن به دنبالِ پست های قدیمی و لینک دادن به اونا بود خیلی لطف داری عزیزم دیگه باید به مرور زمان پیشرفت کنیم در امر خطیر و مهم وبلاگ نویسی با اجازه کامنت شما رو تایید می کنم شاید خوانندۀ دیگری هم این اعتراض و داشته باشه و با خوندنِ جواب قانع کننده ام () متقاعد بشه
مامان ناهید
30 مهر 93 6:58
وااای الهام جون چقدر الان دلم می خواد این پستهای ناخونده را بخونم ولی الان باید فاطمه را برا مهد آماده کنم انشالله امشب میام فدات بشم می بوسمت گل نازم علیرضا جونو هم ببوسید خیلی زیاد دوستتون دارم مواظب خودتون باشید
الهام
پاسخ
این چه حرفیه ناهید جونراحت باش عزیزم شرایط شما کاملا قابل درک هست هر وقت تونستی بیا و قدمت روی چشم من
•♥مامان متین♥•
30 مهر 93 12:04
سلام عزیزم همیشه شاد و سلامت باشین خانومی من برم باز میام مفصل کامنت میذارم بوووووووووس
الهام
پاسخ
سلام. ممنونم پرنیان جون هر وقت تونستید تشریف بیارید. قدمتون روی چشم ما
مامان فهیمه
30 مهر 93 18:32
الهام
پاسخ
مامان علی
1 آبان 93 22:34
به به بازم ددر!خوش بگذره که البته گذشته! ماشاالله. علیرضا جان هم که عین علی ما کارش قدم قدمه! ایشالله همیشه سلامت وخندون باشه پسرک ناناز خداییش این منزل تکانی پاییزه سخت تر از بهاره است،چون باید درجا کارکنی! منم عاشق قالی تمیز ومتنفر از روفرش وحتی زیر سفره! واسه همین علاوه برگلهای قالی گل سرلاک،میوه اب لیمو پفک گل ماژیک وانواع گل اثار انگشت علی رو در عرض یک روز پس از ورود فرش ازقالیشویی رویت میکنم! منم یک پسر خاله داشتم محمد 21سالگی تصادف کرد........ همه میگفتن عکسها ولباساش وجمع کنین و........اما خالم تمام سالن و پر عکساش کرد همه سی دی ها وفیلم هاش وصداش وگوش میداد! لباسشم تن میکرد، یعنی یک جور رفت تو دل حادثه وبعدش راحت کنار اومد شایدم وانمود میکرد..........به نظرم درست ترین کار و میکنی که باهاش برخورد منطقی داری،خدا بیامرزدشان ومصوبین را به جزای کارشان برساند. قربون پسر شیرین زبون وکوهنورد وبا احساسم بشم.ببوسش شدیدا قویا
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم جای شما خیـــــــــــــــلی خالی بود بله اکه روفرشی نباشه اوضاع بر همین منوال خواهد بود منم دو روزه میهمان دارم و برای همین مجبور شدم روفرشی پهن کنم من الان می فهمم که خاله ات کار درستی کرده اند زهرا جون راستش وقتی تو ذهن آدم این فکره که دیگه هرگز نمی تونه اونا رو ببینه یهو دلش بدجور می گیره و وقتی به خودش فشار میاره که بهشون فکر نکنه انگار یه جورایی حس ناامید کننده ای میاد سراغش! ولی وقتی مثل زنده ها با خودشون و یاد و خاطره شون زندگی می کنی دیگه از اون دلتنگی خبری نیست! مخصوصا وقتی می بینی از حال و روزت آگاهند و همیشه بهت سر می زنند فدای محبتت زهرا جون علی جونم رو می بوسم
مامان ناهید
1 آبان 93 23:20
سلام الهام جان خوبید علیرضا جان خوبه؟ عجب خونه تکانی پاییزی و با بوی خوش نسیمی که تولد همسری را به همراه داشته بازم تولدش مبارک چه خوب زندگی خوش وساده دلنشینی دارید الهی همیشه این زندگی پابرجا باشه از چشم حسودان به دور باشید خیلی خوشحلم که خدا همیشه دوستتون داره که نذاره تنها بمونیدوبا نبودن خاله مهدیه وخانواده ش در کنارتون یه دوست خوبه دیگه همراهتون هست انشالله همیشه برای هم باقی بمانید گلم
الهام
پاسخ
سلام عزیزمممنون. شما خوبید؟ قربون محبتت ناهید جون. همیشه پایدار باشی. راستش کلا در مخیلۀ من نمی گنجه که پولی رو که می تونم صرف رسیدگی به روحم کنم رو صرف جمع آوری تیر و تخته در چهاردیواری خونه ام کنم و انرژی زیادی رو صرف تمیز کردنِ هفته ای و دستمال کشی شون کنم. راستش هر بار که بوفه ام رو می ریزم بیرون و می شورم با خودم فکر می کنم که این وسایل به چه منظوری اینجا جمع شدند؟! وسایلی که شاید به ندرت پیش اومده ازشون استفاده کردم و در واقع من هرگز فلسفۀ وجودی بوفه و مخلفاتش رو درک نکرده و نمی کنم . و علی رغم این که اطرافیانم آدم هایی هستند با زندگی تجملاتی و پر از تیر و تخته () من ترجیح میدم پولم رو صرف تفریح و گردش و حتی رسیدگی به کسانی که از نظر مالی ضعیف هستند بکنم و کلا یک اعتقاد بدی که ایرانی ها دارند و من به هیچ وجه قبولش ندارم وابستگی به وسایل منزل هست! و در این مورد ایدۀ غربی ها رو واقعا می پسندم که تو کابینت هاشون فقط دو عدد بشقاب هست و دوستانشون رو همیشه بیرون از خونه و تو رستوران و یا پیک نیک ملاقات می کنند، نه مثل ما که وقتی مهمون میاد مدام داخل آشپزخونه هستیم و نمی تونیم مهمون و ببینیم و حرف هم و بشنویم... مهمونی که چند روز هم می مونه که جای خود داره ایشالا سعی می کنم در آینده در این رابطه یک پست بذارم و مفصل بنویسم و البته که من انسان خوشبختی هستم بخاطر وجود دوستانِ خوبی چون شما
مامان ناهید
1 آبان 93 23:27
الهام جان انشالله اونهایی که مسبب این اتفاق وحشتناک بودن مورد بازخواست قرار بگیرن ودیگر بار این حادثه های تلخ تکرار نشود روح همه جانباختگان شاد شما بهترین دوست برای دوستان خودتان هستید چون هر لحظه از یادشان غافل نیستید وهمیشه یادشان را زنده می کنید با اینکه اولش دیدن وشنیدن خاطرات مهدیه واوینا جان برایم یه غم عمیقی بود ولی الان یه طور خاص شده دوست دارم بیشتر ازشون بدونم یه جورایی با خواندن خاطرات وحرفهایی که از جانب شما زده میشه احساس می کنم هستن وواقعآعلاوه بر روحشون، جسمشون هم در بین ما هست الهام جان چقدر منم خوشبختم که با شما آشنا شدم
الهام
پاسخ
منم امیدوارم! مخصوصا این که دیگه این اتفاقات تکرار نشه این نهایت لطف شما رو می رسونه. راستش این طوری خودم هم راحت ترم و ضمن این که همیشه دلم میخواد سایر دوستان براشون فاتحه بخونند دلم میخواد علیرضا هم در آینده بدونه که مرگ هم جزئی از زندگی هست و هم این که دلم میخواد تجربه ام و در اختیار علیرضا (و همین طور دوستانم) قرار بدم تا اگه در آینده کسی از کنارش رفت، اونا رو زنده بدونه این نهایتِ لطف و مهربونی شما رو می رسونه ناهید جان و من خودم رو لایق این همه لطف و محبتت نمی بینم و من هم بسی خوشبختم از دوستی با عزیزی چون شما و خواهر مهربونت
مامان ناهید
1 آبان 93 23:53
عجب خونه تکونی داشتید شما همراه با یه پیک نیک حسابی و چقدراین کوهپیمایی جالب و رویایی بود فکر کنم تا به بالای کوه رسیدید چند کیلو باید کم کرده باشید وبرعکس تا من این پستی که چهارو نیم ساعت روش وقت گذاشتید را خواندم چند کلیو چاق شدم زیرا که در بین خواندن هی گرسنه ام میشه از هیچی نگذشتیم واز پلو میگو گرفته تا خوردن میوه ودر آخر خوردن بسکویت وحالا نمی دانم چطور با این شکم پر بخوابم خخخخخخخخخخخخ از بس که پستهات آدم را سرزنده می کنه که آدم اشتهاش باز میشه همه اون کبابها نوش جونتون فدای علیرضا جون بشم که عاشق بازی کردن با هستی جان هست وهرجا دوست پیدا می کنه باید یک عدد دختر باشد از بس که مهربان هست الهام جون همیشه به گشت وگذار باشید سلامت
الهام
پاسخ
فدای محبتت ناهید جون اتفاقا قبل از این که جملۀ آخرت رو بخونم تصورم دقیقا این بود که شما هم با ما همراه شدی و اون مسیر و کوه پیمایی کردی به همین خاطر احساس گرسنگی بهت دست داده ممنونم عزیزم. جای شما خیلی خیلی سبز بود ناهید جان چه جالب درست میگی! تا به حال دقت نکرده بودم که علیرضا حتی یه دوستِ پسر هم نداره باید بگردیم دوستانی رو پیدا کنیم که پسر هم داشته باشند
مامان امیرحسین
2 آبان 93 10:12
ســـــــــــــــلام به شما ماشاله به شما ماشاله به آقا علیریضای گل که بدون خستگی پا به پای شما میاد.. تولد، گردش، کوه پیمایی، خانه ی تکانده شده، بوی پاییز، چای آتشی، کباب آقایون پخت، ساخت و پرداخت و تجزیه و تحلیل مقاله همگی یجا گوارای وجودتون.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم این نظر لطف شماست قربون محبت تون. جای شما خالی
مامان عليرضا
3 آبان 93 12:49
سلام دوستم.بازم تاخیر برای نظرات ما را ببخش. اول یه خسته نباشید بابت خونه تکونی و بعد یه خدا قوت برای ادامه دادن مسیر مقاله نویستامیدوارم که موفق باشی اما داراباد:هستی جون اینا جا دور تر پیدا نکرده بودن که اونجا نشستن؟گمونم حسابی عضلات پاتون دم کرده بود بعد از این کوه نوردی اساسی خوشحالم که با دوستای جدید هم بهتون خوش میگذره و کمتر دلتنگ روزهای با مهدیه و آوینا بودن میشید هر چند که غم بزرگیه و فراموش کردنش بس دشوار. از اینکه خانواده های مسافران اقدام کردن خیلی خوشحال شدم.نگران بودم این قضیه هم مثل همه ی قضیه های دیگه به فراموشی سپرده بشه و همه دست تقدیر رو مقصر بدونن و کوتاه بیان.باز خدا روشکر.البته اگه اینبار هم مسئولین دست تقدیر و وسط نکشن همیشه خوش باشی رفیق.ما براتون بهترین ها رو میخوایم.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم این چه حرفیه نازنینم قربون محبتت الهام جون ایشالا علیرضا جون کمی بزرگ تر بشه شما هم به روال عادی زندگی برخواهی گشت و فعالیت ها رو از سر می گیری تازه اونجا صبحونه هم خورده بودند با وجود بارونی که نم نمک می اومد اتفاقا خودم هم فکر می کردم عضلاتمون بگیره و این طور نشد شاید برای این که کفش مناسبی پوشیده بودم و یا شاید هم پیاده روی های این روزهام در مسیر رفت و برگشت به دانشگاه باعث شده عضلاتم آماده باشند و نگیره! قربون محبتت عزیزم خدا رحمتشون کنه دلتنگی هست ولی این روزها به صورت بهتری باهاش کنار میایم خدا ازشون نگذره! می دونم که آخرش هم دست تقدیر و میارن وسط ولی همین که تحت فشار قرار بگیرند و دیگه تکرار نشه هم خیلی خوبه علیرضا جون و می بوسم الهام جون
مامانی فاطمه
4 آبان 93 15:29
پس نظر من کووووووووووووو ماشااله پستت شیرینه و طولانیه باور کن تا اخر خوندم یادم رفته نظر بدم دوباره میام
الهام
پاسخ
سلام زهره جون. اتفاقا صبح داشتم به شما فکر می کردم و میخواستم از دانشگاه برگشتم باهاتون تماس بگیرم. چند روزه نیستید و من فکر کردم نکنه خدای نکرده فاطمه جون مریض شده خدا رو شکر که خوبید نظر قبلیت ثبت نشده و اصلا مسأله ای نیست زهره جون. هر وقت تونستی نظر بذار اگه هم نتونستی باز مسأله ای نیست فقط هر از گاهی یک ندایی بده تا بدونم در آرامش هستی عزیزم فاطمه گلی رو می بوسم
•♥مامان متین♥•
4 آبان 93 20:04
سلام دوست جونی دیدی گفتم بر میگردمممم..... اونم با یه یه عالمه خداقوت برای الهام گلی و پسمل گلیش: اول برای پست ب این درازززززززززی دوم برای خونه تکونی و به به و تمیزی سوم برای علیرضاجونی با ارتفاع بلندش ماشالا و پیاده روی ای که کرده چهارم زدن جوجو...نوش جوننننن) پنجم هم برای ...البته خداقوت که نه ...ایشالا خدا رحمتشون کنه درگذشتگان سقوط هواپیما و دوست گلتون رو
الهام
پاسخ
سلام عزیزم خوش اومدی ممنون که سر می زنی و ممنون بابت این همه انرژی که به ما تزریق می کنی
زهره مامانی فاطمه
5 آبان 93 14:09
چه حس خوبی به آدم میده وقتی بفهمه یه عزیزی به یادته قربونت برم عزیزم از بعداز برگشت از تهران همش جلسه آموزشی داریم که آموزش بدیم به شهرستانهای خوزستان بعداز اونم بازرسی از شهرستانها برای چگونگی روند کار واقعا درگیرم سرکار .خونه هم که میرم فقط میرسم غذای فردامون رو درست کنم .وقتی خوندم که خونه تکانی پاییزی کردی اینقدر دلم خواست منم خونمو بتکونم ولی کووووووووو وقت خواهر برسم یه جارو بزنم غذا بپزم حمام دستشویی بشورم شاهکار کردمخلاصه که بدجور درگیرم ولی تو این درگیری ها شمارو یادم نمیییییییره از بس گلی .فاطمه هم این روزا میره مهد کودک واموزش میبینه خداروشکر خوبه حالا حتما پستشو میزارم وااااااااای چقد حرف زدم ببخشید
الهام
پاسخ
ما همیشه با یادت هستیم عزیزم خسته نباشی! کارت واقعا زیاده! خدا به فاطمه جون و باباش صبر بده شما که تازه اسباب کشی کردی و خونه تکونی لازم نداری عزیزم م م این نظر لطف شماست زهره جون دل به دل راه داره فقط حیف شد که نتونستم از نزدیک شما رو ببینم! راستش زیاد اصرار نکردم گفتم شاید تو معذوریت باشید پس فاطمه هم مهد کودکی شد! کار خیلی خوبی کردی زهره جون منتظر هستم. زود پست و بذار
زهره مامانی فاطمه
5 آبان 93 14:18
قربون علیرضا جونم با کلاهش . تولد بابایی دوباره مبارک چه استقبالی کردی از تولدش الهام جونم . بابا ورزشکارید شماهاااااا تا اونجا رفتید. من ساختمان غدیر که محل آموزشمون بود اینقد سربالایی بود که تا دوروز بعداز اون ماهیچه های پاهام گرفته بود روفرشی بنداز روی اون گلهای خوشگل قالی. من که دیگه قید این فرشمو زدم از دست فاطمه
الهام
پاسخ
فدای محبتت ممنونم زهره جون کلا ما کار دیگه ای ازمون برنمیاد جای شما خالی یه مدت تهران زندگی کنی راه می افتی! آخه تهران به طور متوسط یک شیب دوازده درصد داره که تو شمال و شمال غرب و شمال شرق تهران خیلی زیادتر هست علی رغم میل باطنی چند روزه ناچار شدم روفرشی بندازم فدای سرش زهره جون یه دونه نوشو بخر
زهره مامانی فاطمه
7 آبان 93 14:48
بلهههههههه در مورد فرش مطمئن باش باید همینکارو کنم هرچند منم یه دونه زاپاس دارم برای روز مبادا خونه مامانم ولی درمورد خونه تکانی با این گردو خاکی که هرچند روز یه بار میشه توی اهوازنیاز به خانه تکانی در منزل ما هر هفته احساس میشه ولی کی که بکنه
الهام
پاسخ
خوشم میاد شما هم مثل من فکر روز مبادا رو کردی البته من دو تا فرض خریده بودم که به سایز خونه مون نخورد و پا نخورده موند همیشه بهش به چشم یک جسم اضافه و فضا اشغال کن نگاه می کردم ولی الان می فهمم خیلی کاربردی بوده چه بد! پس خوبه دیگه بهترین بهانه برای خونه تکونی نکردن با وجود این همه گرفتاری کاری کسی از شما هیچ انتظاری نداره عزیزم
مامان شایلین
18 آبان 93 19:48
سلام الهام جون خوبی ؟ علیرضا جون خوبه؟ واقعا عذر میخوام که دیر به دیر میام حتی نمیتونم یه پست جدید واسه وبلاگش بزارم ماشالله الهام جون به شما خیلی زرنگین تو یک روز هم خانه تکونی انجام میدین هم میرین پیک نیک من اگه بودم عمرا حال داستم خصوصا تو بارون برم بیرون یکیشو انجام میدادم یا بیرون یا خونه تکونی خداروشکر که بهتون خوش گذشته خصوصا به علیرضای کوهنورد. ماشالله به این گل پسر که همپای بزرگترها اومده بالای کوهخیلی خوشحالم که تونستین با قضیه فقدان دوست عزیزتون کم کم کنار بیان چاره ای جز صبر نیست خدا رحمتشون کنه قسمتشون اینجوری بودهاز خوندن پستهاتون خیلی لذت میبرم بازم به خاطر تاخیرهام عذر میخوام ، دوستون دارم بوووووووووووووووووووس
الهام
پاسخ
خواهش می کنم عزیزم این چه حرفیه هر وقت تونستی بیا نازنین البته که من زرنگ نیستم بلکه یک آدم بسیار فرصت طلب هستم و هرگز وجود دو مرد کاری رو در خونه نادیده نمی گیرم جاتون سبز بهناز عزیزم فدای محبتت عزیزم ایشالا روزی برسه که شایلین جون به جمع کوهنوردان بپیونده چاره ای جز کنار اومدن نیست عزیزم و ممنونم بابت دعای قشنگت این نظر لطف شماست بهناز جون فدای محبتت هر وقت اومدی قدمت روی چشم ماست