یک دارآباد پاییزی
جمعه ای که گذشت برای ما و مخصوصاً برای بابای ما روزی بس هیجان انگیز و پر از فراز و نشیب بود
روز تولد بابایمان+ روز خانه تکانی پاییزی+ روز کوهنوردی و در نهایت باید بگوییم یک روز مفرح
وقتی که تقویم وبلاگمان را ورق می زنیم تا لینک خانه تکانی پاییزی سال گذشته مان را بگذاریم، می رسیم به رویدادی درست مثل همین جمعه ای که گذشت! جمعه نوزدهم مهرماه 92 که باز هم خانه تکانی داشتیم... باز هم دایی محسن مان کمک حال مادرمان بود در خانه تکانی! باز هم بعد از خانه تکانی بیرون رفتیم و دوستان مان را ملاقات کردیم! باز هم خوش بودیم و سرخوش!
و اما امسال تمام همین اتفاقات افتاد با این تفاوت که دوستان مان عوض شده بودند و دوستان قبلی مان کنارمان نبودند... و ما درست است باز هم سرخوش بودیم و از در کنارِ هم بودن حس دل نشینی داشتیم ولی در یک گوشۀ دلمان بغضی نهفته بود و ما را بدجور دلتنگ می کرد رفیق!
خانه تکانی پاییزی سال گذشته مان و در ادامه اوقات گذراندن در کنار رفیقِ دوست داشتنی مان آوینا جان را در یک روز تعطیل در مهرماه 92 اینجا ببین...و ماجرای همین روز تعطیل را با قلم خاله مهدیه مان در وبلاگ آوینا جان، اینجا ببین و لطفا قبل از رفتن به این صفحات برای شادی روح خاله مهدیۀ عزیز و عمو مجید مهربان و آوینا جانمان یک حمد بخوان...
این روزها که گاه و بیگاه به پست های قبل برمی گردیم آاااااااای دلتنگ می شویم وقتی به آرزوهای مادرمان و خاله مهدیه برای آیندۀ ما و آوینا جانمان فکر می کنیم سخت دلتنگ می شویم وقتی به آن همه مراقبت های ویژۀ خاله مهدیه مان از آوینا می اندیشیم سخت دلتنگ می شویم وقتی به یاد می آوریم که خاله مهدیه آنقدر حواسش به شیطنت های آوینا جان بود که همیشه وقتی بیرون می رفتیم نمی توانست لحظه ای بنشیند و حتی در آرامش نهار بخورد، سخت دلتنگ می شویم باورِ نبودنشان برایمان خیلی سخت است چه کسی فکرش را می کرد که روزگار اینگونه رقم بخورد...
ما هنوز هم آویناجانمان را زنده می دانیم... و آوینا تا همیشه برای ما زنده است... برخلاف چند وقت قبل که مادرمان سعی می کردند حواس ما را با داستان هایی جدید پرت نمایند تا کم کم داستان های آوینا را به فراموشی بسپاریم این روزها هیچ علاقه ای ندارند که ما آویناجان را فراموش کنیم و حتی گاهی که ما عنوان می کنیم:" بریم پیشی آینا" مادرمان قول می دهند که ما را به نزد آوینا ببرند و حتی گاهی کما فی السابق قصه های دلنشین آویناجانمان را برایمان تعریف می کنند... گاهی فکر می کنیم آن ها که سفر می کنند از حال ما آگاهند و این گونه است که ما بسته به اتفاقاتی که در زندگیمان می افتد آن ها را به خواب می بینیم درست مثل همین روزها که مادرمان برای خاله مهدیه نماز قضا می خوانند و بارها و بارها ایشان را به خواب دیده اند
گاهی به وبلاگ آوینا سر می زنیم و مادرمان بر خلاف سابق که به محض ورود صدای لپ تاب را به پایین ترین حد می رساندند تا مبادا ما با شنیدن صدای آویناجان دلتنگ شویم، این روزها صدا را برایمان پخش می کنند و ما نیز به محض شنیدنِ صدای آوینا می گوییم:" آینا...آینا..." و به سرعت به سمت لپ تاب می رویم و شعر "یه توپ دارم قلقلیه" را که در وب آوینا پخش می شود به خوبی یاد گرفته ایم و همنوا با آوینا می خوانیم...
هفتۀ قبل وقتی برای شرکت در مراسم تقدیر از عمومجید و خاله مهدیه به سالن همایش های صدا و سیما رفتیم ما بعد از دیدنِ عکس آویناجانمان بر روی تقدیرنامه تا منزل آه و ناله کردیم و تقاضایمان این بود که :"بریم خونه آینا" دیدنِ پدر و مادر خاله مهدیه و عمو مجیدمان و شرایط روحی سختی که داشتند برایمان سخت بود و به سختی می توانستیم خودمان را کنترل کنیم و زار زار نگرییم
روزگاری در برنامۀ تلویزیونی "ماه عسل" افرادی را دعوت می کردند که حاضر به گذشتن از خونِ قاتلی شده بودند که عزیزانشان را به عمد و یا حتی غیر عمد کشته بودند و ما این روزها فکر می کنیم آنان دلی بس بزرگ داشته اند و واقعا قابل تحسین هستند که قادر به یک چنین گذشت بزرگی هستند... راستش را بخواهی آن شب وقتی از زبانِ خواهر عمو مجید و بابای خاله مهدیه شنیدیم که همۀ بازماندگانِ قربانیان حادثۀ سقوط هواپیمای تهران- طبس در دادسرای تهران شکایت نامه ای تنظیم کرده و از مسبّبین این حادثه شکایت کرده اند، واقعا خوشحال شدیم. درست است دلِ ما کوچک است و هنوز نتوانسته ایم مسببین این حادثۀ تلخ را ببخشیم ولی این خوشحالی را فقط به حساب دل کوچک مان نگذار... در هر صورت حداقل برای این که این حوادث دیگر بار تکرار نشود مجازات مقصرینش را لازم می دانیم... البته اگر به دلایلی خاص هزاران تبصره و ماده و بند برای تبرئه شدنشان به میان نیاید
و وقتی در دادسرا خواهرِ عمو مجید یکی از مسافرانِ هواپیما را می بینند که صندلی او و همسرش روی بال هواپیما بوده و بعد از شکستن بال نجات یافته اند، عنوان می کند صندلی اولیه خانوادۀ کاظمی درست هم ردیف آن ها بوده است و ایشان به دلایل نامعلومی قبل از حرکت جای خود را به یک زوج دیگر می دهند و در صندلی های قسمت جلویی هواپیما می نشینند... و شنیدنِ این سخن ما را عجیب به فکر فرو می برد و درست است ذره ای از میزانِ دلتنگی ما کم نمی کند ولی پذیرفتنِ این که لابُد خیری پشت این مسأله نهفته است و فقط خدا از آن آگاه است، ما را آرام تر می سازد...
از دلتنگی هایمان که بگذریم می رویم به سراغ حکایت دارآباد رفتنِ مان...
در حالی که مادرمان عادت دارند برخی افکار خود را به طور ناگهانی رو کنند و تدریجی عنوان کردنِ این دستۀ خاص از افکار را به هیچ وجه من الوجوه صلاح نمی بینند و در حالی که بابایمان روز جمعه در حالِ تماشای برنامۀ مورد علاقه شان (برنامه ای در مورد ماشینهای سنگین وزن) از تلویزیون بودند و از بزرگی هیکل این غول های آهنین دهانشان باز مانده بود، مادرمان در یک اقدام ضربتی به ناگاه شروع به ریخت و پاش منزل نموده و این گونه بود که دهانِ بازماندۀ بابایمان در همان پوزیشن فیکس شد و چشمانشان گرد و ما وقتی خوب فکر می کنیم می بینیم مادرمان در کل روزگارِ خانه تکانی خود همواره به این شیوه عمل نموده اند! باور نداری اینجا و اینجا را ببین
و صرفاً جهت تحریک حس نظافت چی بودنت() عکسِ زیر از خانه تکانی پاییزی مان را ببین تا تشویق شوی به خانه تکانی پاییزی و همین گونه است در مورد عکس سمت چپ از دارآباد باران خورده و پایتختی عاری از سُرب تا تشویق شوی به کوه پیمایی آخرِ هفته
پیشنهادمان به شما: ادامۀ این پست را هرگز از دست نده
اولین و آخرین باری که به دارآباد رفته بودیم روز دوم از تعطیلات عید فطر بود! روزی که رقابت در جشنوارۀ تابستانی نی نی وبلاگ به پایان رسیده بود و روحیه مان به شدت دَدَرررر می طلبید آن هم از نوع "ر" ممتدِ آن را... یعنی "دَدَرررررررررررر....رررر" و ماجرای آن را اینجا دیده ای...(اگر تازه وارد هستی و بی اطلاع از جزئیات جشنوارۀ تابستانی نی نی وبلاگ، می توانی در آرشیو تیر و مرداد 92 وبلاگ مان در مورد جشنوارۀ تابستانی نی نی وبلاگ اطلاعات کافی را کسب نمایی)
آن روز به علت تعطیلات عید فطر، دارآباد بسیار شلوغ بود و به سختی می شد جای پارک برای ماشین پیدا کرد... و از آن جا که بابای ما کلا از مکان های شلوغ دلِ خوشی ندارند و همین طور از مکان هایی که بعد از پیاده شدن از ماشین نیاز به طی طریق کردن با پا را داشته باشد()، بسیار از دارآباد رفتن پشیمان شده و پس از آن دیگر هرگز ما را به دارآباد نبردند
روز جمعه هوا کاملا ابری بود و گهگاه نم نم باران زمین را پر از طراوت می نمود و ما را مُرَدَّد در پیک نیک رفتن! تا این که عاقبت دل به دریا زده و حدود ساعت نه بود که مادرمان تصمیم گرفتند با بابای هستی جان (پسر دایی باباجانمان) تماس گرفته و آن ها را برای نهار به سرخه حصار دعوت نمایند. در حالی که همگان مشغول نظافت بودند مادرمان طی تماس با بابای هستی جان متوجه شدند که ایشان در ارتفاعات دارآباد در حالِ خوردنِ صبحانه هستند و ما فک مان افتاد از این همه انرژی ایشان و از آن جا که ایشان نهار میهمانِ دوست و همکار خود بودند و در معیت ایشان به دارآباد رفته بودند از ما نیز دعوت نمودند تا با ایشان همراه شویم و حالا این بابای ما بودند که نه تنها با دارآباد و نبودنِ جای پارک و شلوغی مشکلی نداشتند بلکه مرتب به مادرمان یادآوری می کردند که سریع تر آماده شوند و البته بی خیالِ تمیزکاری و ما تازه متوجه شدیم بابایمان تا چه حد از نظافت کردن متنفرند
خلاصه این که حدود دو ساعتی طول کشید تا مادرمان دست از سرِ کچلِ بابا و دایی محسن مان بردارند و اجازۀ خروج از منزل را صادر نمایند...و این است حاصل جابجایی های وسایل و پهن کردنِ فرش پا نخورده! که البته در پی حساسیت های اهالی منزل در رابطه با فرش پانخورده () اینجانب و موتورمان اولین کسانی بودیم که بر روی آن پا گذاشتیم تا از شدت حساسیت ها بکاهیم و این عکس ها صرفاً جهت ارضای حس پاکی طلبی ات آپلود می شود و هدف پلیدمان باز هم تشویق توست به خانه تکانی
تصورش را بکن هنوز هم بعد از چند روز مادرمان از دیدنِ گل های قالی سیر نشده اند و مجوز پهن کردنِ روفرشی بر روی آن را صادر ننموده اند و حالا این ما هستیم که باید تاوانِ دلِ گلِ قالی دوستِ مادرمان را بدهیم و همواره از فرش مراقبت کنیم که کثیف نشود و نمی دانیم چرا هر چقدر کارِ سخت در دنیا هست را باید ما انجام دهیم درست مانندِ نقشِ همین پلیس موتورسوار که همواره نقشی ست سنگین و برعهدۀ ماست کلاه همه کاره مان را عشق استو ما در معیت این کلاه پلیس می شویم و آقای آشپز می شویم و آقای جراح می شویم و ...
وسایل آماده شد و ما در حالی از منزل به راه افتادیم که قطرات باران نم نَمَک زمین را لمس می کرد و هر چقدر به دارآباد نزدیک تر می شدیم بر شدت بارندگی افزوده می شد و متعاقباً بر شدت پشیمانی بابای ما که خانه تکانی را با آن همه هیجانش رها کرده و در این باران شدید از خانه بیرون زده بودند، نیز افزوده می شد
به دارآباد رسیدیم و آن جا را بس شلوغ یافتیم... افراد زیادی با لباس کوهنوردی از کوه پایین آمده بودند و مشغول بازگشت به منزل بودند...عده ای سحرخیز (!) به مانندِ ما نیز تازه آمده بودند و در حال پارک کردن ماشین بودند. این بار شانس عظیمی همراهِ بابای ما بود و ایشان به سرعت یک عدد جای پارک پیدا کرده و با خوشحالی از ماشین پیاده شدند و فکرش را هم نمی کردند چه سرنوشتی در انتظارشان باشد
و این ما هستیم و دایی محسن و بابای سرخوشمان در ابتدای مسیری که طراوت در آن بیداد می کرد....
آن نقطه ای که داخل کادر قرمز در عکس زیر می بینی همانا محل استقرار هستی جان و خانواده می باشد و همانا بابای ما که با خوشحالی در حالِ عظیمت به سمتِ کوه هستند در حالِ حاضر از محل قرار گیری آنان بی اطلاعند و در مغزشان نهایتا یک پیاده روی صد متری را شبیه سازی نموده اند
و تازه مادرمان با دیدنِ عکس هایمان متوجه شده اند که لباس قرمزی که زیرِ سویشرت مان پوشیده ایم بیرون زده است و از این که بیرون زدنِ لباس مان در اثرِ هنرنمایی بابایمان در لباس پوشیدن است و یا کوچک شدنِ شویشرت مان و یا افزایش ارتفاع بدنمان، اطلاعات کاملی در دست نیست
علیرضا خان هم چنان با اشتیاق بالا می رود! و اما بابای علیرضا دیگر اصلا با اشتیاق بالا نمی رود زیرا تماس بابای هستی جان با بابایمان مکانِ دقیقِ آن ها را بر بابایمان می نمایاند و همانا ایشان را به یأس فلسفی مبتلا می نماید و این جاست که بابای ما قلباً خانه تکانی را بر رفتن به دارآباد ترجیح دادند
و اما در طی مسیر این نگاه متعجب ما بود که افراد سالخورده ای را رصد می کرد که با شادابی هر چه تمام تر در حال بازگشت به پایین کوه بودند و هر یک بعد از رؤیت کردن پسرک سه ساله ای که کوه پیمایی می کرد، دستی بر سرش می کشیدند و با رویی گشاده خداقوت می گفتند
و این است نمایی از درۀ سرسبز کنارِ کوه
و ما و دایی کوهنوردمان! و البته بابای ما در نقش طلایه دار سپاه، جلوتر از همه پیش می رود
و عکس سمت راست تصویری از پایتختِ پر طراوت
و دایی محسن مان به عکسبرداری از شهر و ما نیز به سنجیدنِ ارتفاع مان از سطح دریا
و این جا بود که صدای زنگِ گوشی بابایمان بلند شد و ایشان در حین صحبت کردن با یک اکیپ اجرایی کارگاه بودند و متوجه افزایش ارتفاع خود نبوده و این صحبت کردن با تلفن در میزان ابتلای ایشان به یأس فلسفی بسی تأثیرگذار بود
و حالا با دایی محسن مان از کارگاه دیگری تماس حاصل می شود و یک همچین خانوادۀ تماس خوری داریم ما
و این جاست که هستی جان را می بینیم و اصرار داریم سریع تر به ایشان بپیوندیم
و این شما و این ما و هستی جان ارتفاع از سطح دریا روی تابلوی زردرنگِ سمت چپ مان نوشته شده بود که مادرمان نه تنها آن را به خاطر نسپرده اند بلکه از آن عکس نیز نگرفته اند! تصور می شود ما اولین سه ساله ای هستیم که کوهی در این ارتفاع را فتح کرده باشیم و همانا آن کودکی که کنار تابلو ایستاده اند فرزند همکارِ بابای هستی جانمان هستند و ایشان دومین سه ساله ای هستند که به این ارتفاع پا گذاشته اند و از آن جا ایشان را نفر دوم می نامیم که چند ماه از ما بزرگ تر هستند پس لابد ما اولین نفر هستیم
و ما و بابایمان که پس از یک توقف نیم ساعته به سرعت در مسیر بازگشت قرار می گیریم
و شما در عکس های زیر ما را می بینی که مرتب فاصله مان با مادرِ عکاس مان کم می شود! و علتش را لابُد از روی عکس ها درک میکنی و همانا علت آن است که بابای ما با تمامِ بی علاقه گی شان به بالارفتن عجیب در پایین رفتن از ارتفاع استاد هستند
و در نهایت ما به پایین مسیر می رسیم و منتظر هستی جان می مانیم تا به ما بپوندد! آخر ما علاقه داریم ماشین هایی که با خود همراه برده ایم و داخل ماشین هستند را با هستی جان به اشتراک بگذاریم
و جهت صرف نهار دیگر بار عازم سرخه حصار می شویم! و تو از تمامِ علاقۀ بابای ما به سرخه حصار رفتن آگاهی! و همانا آن دلیل این است که در سرخه حصار ما می توانیم بدون حتی ذره ای پیاده روی درست کنار ماشین اتراق نماییمو این ما هستیم در حال انتقالِ سیخ های گوجه و قارچ به بابایمان
و همانا در همان حال که بابای ما و دایی محسن مان چشمان خود را درویش نموده و به منقل گاه () دوخته اند گروهی کُرد در حال اجرای حرکات موزون محلی و رقص کردی توجه شان را به خود جلب میکند و مادرمان نیز دست از دوربین کشیده می رود برای رصد نمودن رقاص ها و البته که رقاص ها مرد بودند و الّا این چشمانِ بابا و دایی محسن مان بود که در اثر درویش نشدن، باباقوری شده بود (باباقوری= نابینا)
جایت سبز که باران هم چنان نم نمک می بارید و بر روی سکوهای بتنی اتراق نموده و چادر برپا کردیم. بیرون از چادر چایی خوردیم و بعد از پخت جوجه، نهارمان را داخل چادر خوردیم... سپس بزرگ ترها بازی کردند و ما نیز بسیار با هستی جان و علی و احسان پسران همکار بابای هستی جان که اتفاقا همشهری بابا و مادرمان نیز به حساب می آمدند بازی کرده و به دنبالِ هم دویدیم و جایت خالی در نهایت به مانندِ ابرِ پاییزی همان روز بسی برای جداشدن از هستی جان اشک ریختیم
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
نفس زنان نوشت: این پست عاقبت پس از چهار و نیم ساعت زمان بردن به پایان رسید و رکورد زمانِ پست گذاری در وبلاگمان را شکست! و عاقبت به جای چشمانِ بابا و دایی محسن مان، چشمانِ مادرمان باباقوری شد که از صبح علی الطلوع در حال جمع آوری داده برای ارسال مقاله و شرکت در کنفرانس اپتیک و فوتونیک ایران هستند و این ساعت از شب به امر خطیرِ پست گذاری
در ضمن برای شرکت در کنفرانس اپتیک و فوتونیک ایران تا سی ام مهرماه فرصت هست! در صورت تمایل به این لینک سر بزن و مقاله ات را ارسال کن
خستۀ خواندن نباشی رفیق!
پاییزت زیبا