مهرگان علیرضا خان
مهری دیگر گذشت! مهری که هیچ یک از ساعت ها و لحظاتش برای هیچ یک از ما تکرارپذیر نخواهد بود!
مهر با همۀ زیبایی ها و لحظات نابش گذشت و آن لحظه ای از مهر که در آن شادمان نبوده ایم و از زیبایی هایش بی بهره مانده ایم پس از این هرگز تکرار نخواهد شد و این فقط ما هستیم که به خاطر از دست دادنِ لحظاتی که می توانستیم شاد باشیم و نبودیم، متضرر شده ایم
با ما در ادامۀ مطلب همراه باش رفیقِ ناب
هرگز بد نیست خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! گاهی خوب است وقتی برای کشیدنِ رنگ انگشتی (رنگ اندُشتی) به حمام سپرده می شوی، لا به لای رنگ پراکنی بر کاشی های کف حمام، صورتت را زیر رنگ پنهان کنی و البته دست ها و پاهای ظریفت را و پس از خروج از حمام نقش پاهای ظریفت را بر سرامیک های اتاق ثبت کنی و خوشحال از کرده ات به حضور بابا و مادرت شرفیاب شوی! این گونه؟!
هرگز بد نیست خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست با وجود خرابکاری های عمده ای که قبل ترها در اثر نقش پراکنی بر در و دیوار و فرش به وجود آورده ای و وجودِ این آثار هنری و البته نقاشی کشیدن های امروزه ات در مهد مدتی ست تو را از دست یابی به مداد شمعی هایت محروم کرده است، باز هم به وقت خانه تکانی و نمایان شدنِ تعدادی از مداد شمعی هایت زیر بوفه، ایمان بیاوری به محبت قلبی که مادرت به تو دارد و ایمان بیاوری به بخشایشی که تو را نصیب می کند و باز هم به او لبخند بزنی تا موافقت کند به مداد شمعی هایت دست ببری!
و در اثرِ مهربانی نگاهت موافقتش را بگیری که مداد شمعی هایت را به تعداد از او تحویل گرفته و بعد از کشیدنِ چند آقا بر روی کاغذ، درست شش عدد مداد شمعی را با شمارش به او تحویل بدهی و معصومانه خودت را تبرئه کنی که :"اِم اِم اِس دادم" و البته که منظورت از بیانِ این جمله قابل فهم نیست و از تو خواسته می شود که بگویی:"تحویل دادم" و تو نیز معصومانه تکرار می کنی: "تحیل (تحویل) دادم" (لطفا اگر شما خوانندۀ گرامی منظورِ ما را از جملۀ "ام ام اس دادم" متوجه شدی به مادرمان اطلاع رسانی و ایشان را روشن کن! امید که ما دیگر ناچار نشویم برای فهماندنِ منظورمان خود را به آب و آتش و هزاران ایما و اشاره بزنیم)
و پس از کشیدنِ نقاشی ات بد نیست بخواهی که به شیوۀ مهد نقاشی کشیده شده را روی دیوار نصب نمایند و خودت نیز چسب و قیچی به دست، نقاشی ات را به مادرت نشان دهی و بگویی: " بزن دیبار (دیوار)" و نقاشی ات این گونه روی بوفه نصب شود و تو هر بار با عبور از کنارِ نقاشی های نصب شده بر دیوار بر خود ببالی به این همه هنری که از خود بروز داده ای (صرفاً جهت ارضای حس کنجکاوی ات در مورد محتوای این نقاشی بر خود لازم می دانیم عنوان کنیم که این نقاشی حاوی تعداد چهار عدد آدمک است که در یکی از پویانمایی ها مشاهده شده است و از فلسفۀ وجودی موجود رنگی کنار آدمک ها اطلاعات کاملی در دست نیست!)
هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای بچه ها بگذاری! بد نیست حتی شده به هر قیمتی روی پای خودت بایستی و در طلبِ استقلال تلاش کنی و البته تمرین! و البته حتی در کوچک ترین امور! و بخاطر این استقلالی که نصیبت شده است شکرگزار پروردگارت باشی! درست مثل وقتی می خواهی در شلوار پوشیدن مستقل عمل کنی و نتیجه اش می شود این عکس دو پا در یک پاچه و یک عدد پاچۀ شلوار زیاد بیاوری تا در هوا باد بخورد
روزگاری مادرمان مصاحبۀ بازیگر مرد سریال " تایتانیک" را می خواندند که از او پرسیده شد:" الگوی شما در زندگی، کیه؟" پاسخ داد:"پدرم" و وقتی علت را جویا شدند پاسخ داد:"پدرِ من اگه صبح که از خواب بیدار میشه بتونه شلوارش رو بپوشه واقعا خوشحاله و خدا رو شکر می کنه!" و ما تازه این روزها به عُمقِ حرفش پی برده ایم
هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست غروب هنگام که از مهد به خانه باز می گردی و مادرت یکی از اعمالِ خوب کارنامۀ آن روزت را بهانه می کند و می خواهد به خاطر عملِ خوبی که از تو سر زده برایت آبمیوه لامپی بخرد، تو با رویی گشاده به مغازه وارد شوی و با صدایی رسا سلام دهی "آگا (آقا) سلام!" و حتی گاهی دست بدهی! و با این عملت روحِ مخاطبانت را نیز تازه کنی و همۀ حاضران در مغازه را سرِ ذوق آوری تا با تو خوش و بش کنند و احوالِ مهدت را بپرسند!
هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست گاهی که پارک را خلوت می یابی مادرت را نیز با خود بر بالای سرسره ببری و با صدای "هــــــــــورا"ی دو نفره به پایین سرسره سرازیر شوید و کاش می دانستی چه حالی دارد سُر خوردن آن هم به شیوه ای کودکانه!
هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست خودت را به جای شخصیت های کارتون های مورد علاقه ات بگذاری و بگویی :"من لویی (لوئی) هستم" و از آن جا که مادرت از علاقۀ تو به لوئی آگاه است و البته کارتون لوئی را در نقاش باشی شدنت بسی موثر می داند تا جایی که می رسد سعی در ضبط آن می کند تا تو با تکرار بیاموزی راه درست نقاشی کشیدن را و تو خوب آموخته ای که "هِیی ئوبتر (هلی کوپتر)" بکشی این گونه:
و از آن جا که مادرت نیز لابلای کارهایش علاقۀ زیادی به آموختنِ کودکانه ها دارد بدش نمی آید هلی کوپتر کشیدن را از لوئی بیاموزد و این است نتیجۀ کشیدنِ هلی کوپترهایی که ما بر آن رنگ می ریزیم!
و آنقدر خودت را نقاش باشی می شماری که وقتی خاله مرجان ات و یا به گفتۀ خودت که او را رفیق شفیقت می شماری و صمیمانه به جای "خاله مرجان"، "مرجان" صدا می زنی، می پرسد:" اسمت چیه؟" تو با وجود آن که قبل ترها می گفته ای:" علیریضا نویی (نوری)" این روزها می گویی :"لویی (لوئی)" و وقتی از تو می پرسد:" نام مادرت چیست؟" این تو هستی که با لبخندی بر لب ندا می دهی:" امها (الهام)" و البته که نام بابا و دایی محسنت را به درستی ادا می کنی و در این مورد کسی را یارای آن نیست که با تلفظ کودکانه ات لبریز ذوق شود!
و وقتی مادرت، پدرت را محسن صدا می زند و از او درخواستی دارد که تو نیز همان درخواست را داری تو نیز دقیقاً به مانندِ مادرت به جای بابا، او را محسن خطاب می کنی و مثلا در ماشین بعد از مادرت تکرار می کنی:" محسن بزن آقا بخونه! (یعنی این آهنگ و که خواننده اش خانمه رد کن تا آقای خواننده بخونه)"
هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست بر سر کشوی لوازم آرایش مادرت حاضر شوی و از آن جا که درِ ادکلن ها را براق می یابی و توجه ات به آن ها جلب می شود، آن ها را برداشته و درِ هر سه را کنار هم بگذاری و معصومانه بگویی:" بستنی بخورم" و در این پوزیشن شروع به خوردنِ بستنی ادکلنی نمایی:
هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست به سرعت ببخشی و دلت را از کینه رها کنی! بد نیست وقتی هم اکنون با کسی سرِ جنگ داری و بر سرِ اسباب بازی هایت جیغِ های بنفش تو و نفرِ مقابلت فضا را آلوده کرده است و اشک های خشمگینانۀ دو نفره صورتتان را خیس نموده است، دقایقی بعد برای جدا شدن از یکدیگر دوباره صورت تان خیس شود!
و کینه در دلت جایی نداشته باشد!
و با وجودِ این که در جمعِ کودکانِ مهد شاید بارها جنگ به پا شود و حتی کتک بخوری ولی روز بعد باز هم با تمامِ اشتیاقت کوله ات را برداری و برای رفتن به مهد لحظه شماری کنی... و حتی اگر در مهد خاله با تو دعوا نموده باشد باز هم تو مشتاقِ دیدارش باشی و البته حرف های مادرت نیز در این عکس العملت بی تأثیر نیست که وقتی در یک تریپ مظلوم و به حسابِ خودت غمگینانه و اندکی لوس رو به او می گویی:"خاله علیریضا دعبا (دعوا) کرد" مستقیم به تو می گوید:" لابد علیرضا کار بدی کرده که خاله دعواش کرده و گرنه خاله مهربونه و بچه ها رو دوست داره و الکی دعوا نمی کنه! حالا علیرضا بگه چیکار کرده که خاله دعواش کرده؟" و تو :"علیریضا بدو بدو کرد!" و از آن جا که مادرت تو را منطق پذیرتر از آن چه فکرش را بکنی، می شمارد:" علیرضا نباید تو مهد بدو بدو کنه! باید به حرف خاله گوش کنه!" و در واقع با این شیوۀ برخوردش به نفعِ خودش کار می کند! زیرا اگر در مقابلت عکس العملی غیر از این نشان دهد و مثلا به تو بگوید که "چرا خاله با تو دعوا کرده؟ خاله نباید با تو دعوا کنه!" و یا "اصلا خودم فردا میام مهد و به خاله میگم چرا با تو دعوا کرده؟!" شک ندارد که تو علاوه بر این که خاله را دشمنِ خودت خواهی دید و دیگر علاقه ای به مهد رفتن نخواهی داشت، ناخودآگاه تو را کودکی خودخواه و بی توجه به مقررات هر مکانی، بار آورده است...
و وقتی مادرت در هفتۀ اول مهد رفتنت روزی به وقتِ غروب برای بازگرداندنت، به مهد می آید و تو را گریان می بیند و تو عنوان می کنی که "نی نی موی علیریضا کَند!" و مادرت علاوه بر دردِ موهایت که آن را نمی بیند و فقط با تمامِ وجودش حس می کند! پایین چشمت را نیز سیاه می یابد رو به تو می گوید:" علیرضا نباید موی نی نی ها رو بکنه و نباید با نی نی ها دعوا کنه ولی اگه یک نی نی علیرضا رو زد یا موهای علیرضا رو کَند علیرضا باید به خاله بگه و اگه باز هم نی نی موی علیرضا رو کند، علیرضا هم باید موی نی نی رو بکنه" و بدین وسیله به تو می آموزد که به وقتِ مواجهه با زورگویی به جای گریستن و آه و ناله کردن باید خودت از حق خودت دفاع نمایی و زورگو را سرِ جایش بنشانی!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوشت اول: پس از اینکه روزهای اول رفتن به مهد، مربی مان واحد کاری مهد را بر روی برگه ای تکثیر و یک عدد از آن را در کوله مان قرار دادند تا مادرمان رویت کنند، مادرمان مطابق معمول آن برگه را در یک جای امن پنهان نموده و از آن جا که جای برگه زیاده از حد امن شد، مادرمان دیگر هرگز آن را نیافتند تا این که چند هفته بعد و در نتیجۀ ریخت و پاش خانه تکانی برگه کشف شد و مادرمان شروع به خواندن شعرها نمودند و تازه متوجه شدند ما این شعرها را آموخته ایم! چون ما نیز همنوا با مادرمان می خواندیم:
1- ما تودتانیم (کودکانیم) شیبین زدانیم (شیرین زبانیم) مانند بُ بُ (بلبل) آباز مُخوانیم (آواز می خوانیم)
در مهد تودت (کودک) شادیم و حندان (خندان) چون گُ (گل) که دارد جا در اُئستان (گلستان)
خوبیم و بادوش (باهوش) حرف می تونیم دوش (گوش) نمی تو نیم هیچ چیزی فراموش
2- تلاغه (کلاغه) میده (میگه) خبر خبر پرستوها میرن فَفَر (سفر) حالا که فصل پاییزه برد (برگ) درختا بیریزه (می ریزه)
بارون بیاد (میاد) نم نم یه وقت زیاد یه وقت کم هوا یه ئودّه (خورده) سَدّه (سرده) برد (برگ) درختا زدّه (زرده)
پاییز خیلی دشنده (قشنگه) بیبین چه رندارنده (رنگارنگه)
3- وقتی می دیره (می گیره) آتیش تو شهر ما متانی(مکانی) سری (سریع) بیاد (میاد) یه ماشین که هست آتیش تیشانی (آتش نشانی)
آقا (آقای) آتیش تیشانی بیبین چه اَد زیرنده (زرنگه) هر جا بیدیره (بگیره) آتیش با شع عه ها (شعله ها) می جنده (می جنگه)
4- پستچی چه مهربونه آدرسا رو می دونه میاد در خونه ها می رسونه نامه ها
برای من نامه میاره همراه اون شادی میاره
نامه ای از یه دوست خوب و صمیمی از یه رفیق یار قدیمی!
شعر چهارم هنوز توسط ما در منزل خوانده نشده و هنوز از دارالترجمۀ مادرمان عبور نکرده و به مرحلۀ ترنسلیت نرسیده است
پی نوشت دوم: و البته که خوب آموخته ایم قرآن بخوانیم و وقتی به مادرمان نزدیک می شویم و از ایشان می خواهیم "اِنّا" بخوانند تازه ایشان می فهمند به ما خواندن سورۀ کوثر آموزش داده شده است اگر چه آن را به درستی و پیوسته نمی توانیم بخوانیم و مادرمان می خوانند و ما آخر هر آیه را تکرار می کنیم ولی از آن جا که مادرمان در امتحان گرفتن یدِ طولایی دارند در این مورد نیز راهی برای امتحان گرفتن از زبان بسته ها می یابند و جهت امتحان نمودنِ ما گاهی اشتباهی در خواندن انجام دهند و البته که سریعا با عکس العمل ما مواجه می شوند و تصحیح می نمایند!
پی نوشت سوم: شمردن اعداد به انگلیسی از یک تا ده و همین طور به فارسی از یک تا سی از دیگر آموخته های ماست در مهد! و ما مرتب در طول روز در منزل راه می رویم و خدا می داند چه مقوله ای را شمارش می نماییم
پی نوشت چهارم: و البته که شعر "یه توپ دارم قلقلیه" را نیز از وبلاگ آوینا جانمان آموخته ایم و هم نوا با آوینا می خوانیم:
توپ دایم گیگی ییئه سوخ سفید آبیه بیزنم زبین هوا بِره نمیدونی به اُجا بِره من توپ نداشتم مشگم خوب نِئِشتم بابا عیدی داد توپ گیگی ئی داد (آخرش را نیز حتما با دور تند می خوانیم)
بی ربط نوشت: عاقبت مادرمان به کمک خاله لیلا راهی برای زدودنِ نقش های خودکار بر دیوار یافتند! و مادرمان از شدت ذوق بسیار علاقه مند است این راه را با تو به اشتراک بگذارد! تا تو نیز این راه را عملی کنی و نتیجۀ شگفت انگیزش را ببینی! مقداری پودر رخشا را بر روی یک عدد اسکاچِ نمدار ریخته و بر روی دیوارِ رنگ روغن که خودکاری شده است به شدت فشار دهید و زدوده شدن اثر خودکار روی رنگ روغن را ببینید
شروع دومین ماه پاییزی ات همراه با شادی و شکرگزاری رفیق