علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

مهرگان علیرضا خان

1393/7/29 23:10
نویسنده : الهام
2,481 بازدید
اشتراک گذاری

مهری دیگر گذشت! مهری که هیچ یک از ساعت ها و لحظاتش برای هیچ یک از ما تکرارپذیر نخواهد بود!

مهر با همۀ زیبایی ها و لحظات نابش گذشت و آن لحظه ای از مهر که در آن شادمان نبوده ایم و از زیبایی هایش بی بهره مانده ایم پس از این هرگز تکرار نخواهد شد و این فقط ما هستیم که به خاطر از دست دادنِ لحظاتی که می توانستیم شاد باشیم و نبودیم، متضرر شده ایمآرام

با ما در ادامۀ مطلب همراه باش رفیقِ نابمحبت

هرگز بد نیست خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! گاهی خوب است وقتی برای کشیدنِ رنگ انگشتی (رنگ اندُشتی) به حمام سپرده می شوی، لا به لای رنگ پراکنی بر کاشی های کف حمام، صورتت را زیر رنگ پنهان کنی و البته دست ها و پاهای ظریفت را و پس از خروج از حمام نقش پاهای ظریفت را بر سرامیک های اتاق ثبت کنی و خوشحال از کرده ات به حضور بابا و مادرت شرفیاب شوی! این گونه؟!خجالتفرشته

هرگز بد نیست خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست با وجود خرابکاری های عمده ای که قبل ترها در اثر نقش پراکنی بر در و دیوار و فرش به وجود آورده ای و وجودِ این آثار هنری و البته نقاشی کشیدن های امروزه ات در مهد مدتی ست تو را از دست یابی به مداد شمعی هایت محروم کرده است، باز هم به وقت خانه تکانی و نمایان شدنِ تعدادی از مداد شمعی هایت زیر بوفه، ایمان بیاوری به محبت قلبی که مادرت به تو دارد و ایمان بیاوری به بخشایشی که تو را نصیب می کند و باز هم به او لبخند بزنی تا موافقت کند به مداد شمعی هایت دست ببری!

و در اثرِ مهربانی نگاهت موافقتش را بگیری که مداد شمعی هایت را به تعداد از او تحویل گرفته و بعد از کشیدنِ چند آقا بر روی کاغذ، درست شش عدد مداد شمعی را با شمارش به او تحویل بدهی و معصومانه خودت را تبرئه کنی که :"اِم اِم اِس دادم" و البته که منظورت از بیانِ این جمله قابل فهم نیست و از تو خواسته می شود که بگویی:"تحویل دادم" و تو نیز معصومانه تکرار می کنی: "تحیل (تحویل) دادم"خجالت (لطفا اگر شما خوانندۀ گرامی منظورِ ما را از جملۀ "ام ام اس دادم" متوجه شدی به مادرمان اطلاع رسانی و ایشان را روشن کن! امید که ما دیگر ناچار نشویم برای فهماندنِ منظورمان خود را به آب و آتش و هزاران ایما و اشاره بزنیمخندونک)

و پس از کشیدنِ نقاشی ات بد نیست بخواهی که به شیوۀ مهد نقاشی کشیده شده را روی دیوار نصب نمایند و خودت نیز چسب و قیچی به دست، نقاشی ات را به مادرت نشان دهی و بگویی: " بزن دیبار (دیوار)" و نقاشی ات این گونه روی بوفه نصب شود و تو هر بار با عبور از کنارِ نقاشی های نصب شده بر دیوار بر خود ببالی به این همه هنری که از خود بروز داده ایراضی (صرفاً جهت ارضای حس کنجکاوی ات در مورد محتوای این نقاشی بر خود لازم می دانیم عنوان کنیم که این نقاشی حاوی تعداد چهار عدد آدمک است که در یکی از پویانمایی ها مشاهده شده است و از فلسفۀ وجودی موجود رنگی کنار آدمک ها اطلاعات کاملی در دست نیست!)

هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای بچه ها بگذاری! بد نیست حتی شده به هر قیمتی روی پای خودت بایستی و در طلبِ استقلال تلاش کنی و البته تمرین! و البته حتی در کوچک ترین امور! و بخاطر این استقلالی که نصیبت شده است شکرگزار پروردگارت باشی! درست مثل وقتی می خواهی در شلوار پوشیدن مستقل عمل کنی و نتیجه اش می شود این عکسخندونک دو پا در یک پاچه و یک عدد پاچۀ شلوار زیاد بیاوری تا در هوا باد بخوردفرشته

روزگاری مادرمان مصاحبۀ بازیگر مرد سریال " تایتانیک" را می خواندند که از او پرسیده شد:" الگوی شما در زندگی، کیه؟" پاسخ داد:"پدرم" و وقتی علت را جویا شدند پاسخ داد:"پدرِ من اگه صبح که از خواب بیدار میشه بتونه شلوارش رو بپوشه واقعا خوشحاله و خدا رو شکر می کنه!" و ما تازه این روزها به عُمقِ حرفش پی برده ایمآرام

هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست  غروب هنگام که از مهد به خانه باز می گردی و مادرت یکی از اعمالِ خوب کارنامۀ آن روزت را بهانه می کند و می خواهد به خاطر عملِ خوبی که از تو سر زده برایت آبمیوه لامپی بخرد، تو با رویی گشاده به مغازه وارد شوی و با صدایی رسا سلام دهی "آگا (آقا) سلام!" و حتی گاهی دست بدهی! و با این عملت روحِ مخاطبانت را نیز تازه کنی و همۀ حاضران در مغازه را سرِ ذوق آوری تا با تو خوش و بش کنند و احوالِ مهدت را بپرسند!

هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست گاهی که پارک را خلوت می یابی مادرت را نیز با خود بر بالای سرسره ببری و با صدای "هــــــــــورا"ی دو نفره به پایین سرسره سرازیر شوید و کاش می دانستی چه حالی دارد سُر خوردن آن هم به شیوه ای کودکانه!

هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست خودت را به جای شخصیت های کارتون های مورد علاقه ات بگذاری و بگویی :"من لویی (لوئی) هستم" و از آن جا که مادرت از علاقۀ تو به لوئی آگاه است و البته کارتون لوئی را در نقاش باشی شدنت بسی موثر می داند تا جایی که می رسد سعی در ضبط آن می کند تا تو با تکرار بیاموزی راه درست نقاشی کشیدن را آرام و تو خوب آموخته ای که "هِیی ئوبتر (هلی کوپتر)" بکشی این گونه:

و از آن جا که مادرت نیز لابلای کارهایش علاقۀ زیادی به آموختنِ کودکانه ها دارد بدش نمی آید هلی کوپتر کشیدن را از لوئی بیاموزد و این است نتیجۀ کشیدنِ هلی کوپترهایی که ما بر آن رنگ می ریزیم!

و آنقدر خودت را نقاش باشی می شماری که وقتی خاله مرجان ات و یا به گفتۀ خودت که او را رفیق شفیقت می شماری و صمیمانه به جای "خاله مرجان"، "مرجان" صدا می زنی، می پرسد:" اسمت چیه؟" تو با وجود آن که قبل ترها می گفته ای:" علیریضا نویی (نوری)" این روزها می گویی :"لویی (لوئی)" و وقتی از تو می پرسد:" نام مادرت چیست؟" این تو هستی که با لبخندی بر لب ندا می دهی:" امها (الهام)" و البته که نام بابا و دایی محسنت را به درستی ادا می کنی و در این مورد کسی را یارای آن نیست که با تلفظ کودکانه ات لبریز ذوق شود!

و وقتی مادرت، پدرت را محسن صدا می زند و از او درخواستی دارد که تو نیز همان درخواست را داری تو نیز دقیقاً به مانندِ مادرت به جای بابا، او را محسن خطاب می کنی و مثلا در ماشین بعد از مادرت تکرار می کنی:" محسن بزن آقا بخونه! (یعنی این آهنگ و که خواننده اش خانمه رد کن تا آقای خواننده بخونه)"خنده

هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست بر سر کشوی لوازم آرایش مادرت حاضر شوی و از آن جا که درِ ادکلن ها را براق می یابی و توجه ات به آن ها جلب می شود، آن ها را برداشته و درِ هر سه را کنار هم بگذاری و معصومانه بگویی:" بستنی بخورمخوشمزه" و در این پوزیشن شروع به خوردنِ بستنی ادکلنی نمایی:

هرگز بد نیست گاهی خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! بد نیست به سرعت ببخشی و دلت را از کینه رها کنی! بد نیست وقتی هم اکنون با کسی سرِ جنگ داری و بر سرِ اسباب بازی هایت جیغِ های بنفش تو و نفرِ مقابلت فضا را آلوده کرده است و اشک های خشمگینانۀ دو نفره صورتتان را خیس نموده است، دقایقی بعد برای جدا شدن از یکدیگر دوباره صورت تان خیس شود!

و کینه در دلت جایی نداشته باشد! 

و با وجودِ این که در جمعِ کودکانِ مهد شاید بارها جنگ به پا شود و حتی کتک بخوری ولی روز بعد باز هم با تمامِ اشتیاقت کوله ات را برداری و برای رفتن به مهد لحظه شماری کنی... و حتی اگر در مهد خاله با تو دعوا نموده باشد باز هم تو مشتاقِ دیدارش باشی و البته حرف های مادرت نیز در این عکس العملت بی تأثیر نیست که وقتی در یک تریپ مظلوم و به حسابِ خودت غمگینانه و اندکی لوس رو به او می گویی:"خاله علیریضا دعبا (دعوا) کرد" مستقیم به تو می گوید:" لابد علیرضا کار بدی کرده که خاله دعواش کرده و گرنه خاله مهربونه و بچه ها رو دوست داره و الکی دعوا نمی کنه! حالا علیرضا بگه چیکار کرده که خاله دعواش کرده؟" و تو :"علیریضا بدو بدو کرد!" و از آن جا که مادرت تو را منطق پذیرتر از آن چه فکرش را بکنی، می شمارد:" علیرضا نباید تو مهد بدو بدو کنه! باید به حرف خاله گوش کنه!" و در واقع با این شیوۀ برخوردش به نفعِ خودش کار می کند! زیرا اگر در مقابلت عکس العملی غیر از این نشان دهد و مثلا به تو بگوید که "چرا خاله با تو دعوا کرده؟ خاله نباید با تو دعوا کنه!" و یا "اصلا خودم فردا میام مهد و به خاله میگم چرا با تو دعوا کرده؟!" شک ندارد که تو علاوه بر این که خاله را دشمنِ خودت خواهی دید و دیگر علاقه ای به مهد رفتن نخواهی داشت، ناخودآگاه تو را کودکی خودخواه و بی توجه به مقررات هر مکانی، بار آورده است...

و وقتی مادرت در هفتۀ اول مهد رفتنت روزی به وقتِ غروب برای بازگرداندنت، به مهد می آید و تو را گریان می بیند و تو عنوان می کنی که "نی نی موی علیریضا کَند!" و مادرت علاوه بر دردِ موهایت که آن را نمی بیند و فقط با تمامِ وجودش حس می کند! پایین چشمت را نیز سیاه می یابد رو به تو می گوید:" علیرضا نباید موی نی نی ها رو بکنه و نباید با نی نی ها دعوا کنه ولی اگه یک نی نی علیرضا رو زد یا موهای علیرضا رو کَند علیرضا باید به خاله بگه و اگه باز هم نی نی موی علیرضا رو کند، علیرضا هم باید موی نی نی رو بکنه" و بدین وسیله به تو می آموزد که به وقتِ مواجهه با زورگویی به جای گریستن و آه و ناله کردن باید خودت از حق خودت دفاع نمایی و زورگو را سرِ جایش بنشانی!شاکی

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

پی نوشت اول: پس از اینکه روزهای اول رفتن به مهد، مربی مان واحد کاری مهد را بر روی برگه ای تکثیر و یک عدد از آن را در کوله مان قرار دادند تا مادرمان رویت کنند، مادرمان مطابق معمول آن برگه را در یک جای امن پنهان نموده و از آن جا که جای برگه زیاده از حد امن شد، مادرمان دیگر هرگز آن را نیافتندقهر تا این که چند هفته بعد و در نتیجۀ ریخت و پاش خانه تکانی برگه کشف شد و مادرمان شروع به خواندن شعرها نمودند و تازه متوجه شدند ما این شعرها را آموخته ایم! چون ما نیز همنوا با مادرمان می خواندیم: 

1- ما تودتانیم (کودکانیم)       شیبین زدانیم (شیرین زبانیم)     مانند بُ بُ (بلبل)       آباز مُخوانیم (آواز می خوانیم)

در مهد تودت (کودک)       شادیم و حندان (خندان)              چون گُ (گل) که دارد      جا در اُئستان (گلستان)

خوبیم و بادوش (باهوش)     حرف می تونیم دوش (گوش)   نمی تو نیم هیچ چیزی فراموش

2- تلاغه (کلاغه) میده (میگه) خبر خبر      پرستوها میرن فَفَر (سفر)      حالا که فصل پاییزه      برد (برگ) درختا بیریزه (می ریزه)

بارون بیاد (میاد) نم نم       یه وقت زیاد یه وقت کم           هوا یه ئودّه (خورده) سَدّه (سرده)    برد (برگ) درختا زدّه (زرده)

پاییز خیلی دشنده (قشنگه)    بیبین چه رندارنده (رنگارنگه)

3- وقتی می دیره (می گیره) آتیش       تو شهر ما متانی(مکانی)       سری (سریع) بیاد (میاد) یه ماشین     که هست آتیش تیشانی (آتش نشانی)

آقا (آقای) آتیش تیشانی      بیبین چه اَد زیرنده (زرنگه)      هر جا بیدیره (بگیره) آتیش    با شع عه ها (شعله ها) می جنده (می جنگه)

4- پستچی چه مهربونه     آدرسا رو می دونه     میاد در خونه ها       می رسونه نامه ها

برای من نامه میاره         همراه اون شادی میاره    

نامه ای از یه دوست خوب و صمیمی        از یه رفیق یار قدیمی!

 شعر چهارم هنوز توسط ما در منزل خوانده نشده و هنوز از دارالترجمۀ مادرمان عبور نکرده و به مرحلۀ ترنسلیت نرسیده استخندونک

پی نوشت دوم: و البته که خوب آموخته ایم قرآن بخوانیمآرام و وقتی به مادرمان نزدیک می شویم و از ایشان می خواهیم "اِنّا" بخوانند تازه ایشان می فهمند به ما خواندن سورۀ کوثر آموزش داده شده استخجالت  اگر چه آن را به درستی و پیوسته نمی توانیم بخوانیم و مادرمان می خوانند و ما آخر هر آیه را تکرار می کنیمفرشته ولی  از آن جا که مادرمان در امتحان گرفتن یدِ طولایی دارند در این مورد نیز راهی برای امتحان گرفتن از زبان بسته ها می یابندخندونک و جهت امتحان نمودنِ ما گاهی اشتباهی در خواندن انجام دهند و البته که سریعا با عکس العمل ما مواجه می شوند و تصحیح می نمایند!آرام

پی نوشت سوم: شمردن اعداد به انگلیسی از یک تا ده و همین طور به فارسی از یک تا سی از دیگر آموخته های ماست در مهد! و ما مرتب در طول روز در منزل راه می رویم و خدا می داند چه مقوله ای را شمارش می نماییمزیبا

پی نوشت چهارم: و البته که شعر "یه توپ دارم قلقلیه" را نیز از وبلاگ آوینا جانمان آموخته ایم و هم نوا با آوینا می خوانیم:
توپ دایم گیگی ییئه    سوخ سفید آبیه   بیزنم زبین هوا بِره    نمیدونی به اُجا بِره    من توپ نداشتم    مشگم خوب نِئِشتم    بابا عیدی داد    توپ گیگی ئی دادتشویق (آخرش را نیز حتما با دور تند می خوانیم)

بی ربط نوشت: عاقبت مادرمان به کمک خاله لیلا راهی برای زدودنِ نقش های خودکار بر دیوار یافتند! و مادرمان از شدت ذوق بسیار علاقه مند است این راه را با تو به اشتراک بگذارد! تا تو نیز این راه را عملی کنی و نتیجۀ شگفت انگیزش را ببینی! مقداری پودر رخشا را بر روی یک عدد اسکاچِ نمدار ریخته و بر روی دیوارِ رنگ روغن که خودکاری شده است به شدت فشار دهید و زدوده شدن اثر خودکار روی رنگ روغن را ببینیدآرام

شروع دومین ماه پاییزی ات همراه با شادی و شکرگزاری رفیقمحبت

پسندها (10)

نظرات (25)

مامان آرمینا
3 آبان 93 10:02
سلام الهام جون.اول کاری بوووس واسه علیرضای گلمالهام جون خیلی خوب و عالی نوشتی,چه خوبه اگه همیشه موقع شیطنت های بچه ها خودمون رو جای اونها بزاریم او نوقت دیگه از هیچ شیطونی و یا خرابکاری بچه ها عصبانی نمیشیم. عزیزم شعر ها رو خیلی بامزه و قشنگ میخونه.عاشق اینجوری حرف زدن بچه هامآفرین که این همه چیزای خوب یاد گرفته واقعا مهد تو استقلال و هوش بچه ها خیلی موثره.راستی خیلی ناراحت شدم که گفتید علیرضا گریه میکرده که موهاش رو کشیدن و چشمش کبود شده
الهام
پاسخ
سلام مریم جون فدای محبتتآرمینا جون و می بوسم این نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم م م واقعا خوبه! تازه روح خودمون هم تازه میشه و از میزان نق زدن هامون هم به وفور کاسته میشه لطف داری مهد به نظر من مزایای خیلی زیادی داره و اگه خودمون بتونیم با برخورد درست عکس العمل هامون و مدیریت کنیم و اونا رو دچار مهد زدگی نکنیم، بچه ها از در کنار هم بودن واقعا لذت می برند مخصوصا که این روزها واقعا بچه ها تو خونه تنها هستند. مهد وابستگی های بین مادر و فرزند رو هم تا حدود زیادی کم می کنه و اون و برای وارد شدن به جامعه ای بزرگ تر آماده می کنه. بله، مو کشیدن ها و سیاه شدنِ زیر چشم باید وجود داشته باشه تا بچه یاد بگیره از خودش دفاع کنه. ضمن این که من بعدش با مربی اش صحبت کردم و می گفت شاید چشمش به جایی خورده ولی محترمانه تذکر دادم که بیش تر ازش مراقبت کنند. به نظر من این جور مسائل اجتناب ناپذیره و هر زمان ما بچه هامون و به اجتماع بسپریم همین مشکلاتی که بار اول داریم و خواهیم داشت ایشالا که به زودی آرمینا جون هم سه ساله بشه و بره مهد و با بچه ها روزهای خوبی رو بگذرونه
مریم مامان آیدین
3 آبان 93 11:26
سلام الهام جون...ای من قربون این پسرک برم با این عکسای نااااااااااااازش الهام جونم نمیدونم پست بدترین اتفاق زندگیم رو خوندی یا نه....مال زمستون 92 هست....من همون موقع فهمیدم اگه با همه وجودم با پسرم کودکی نکنم...باهاش از سرسره های دو نفره سر نخوردم و جیییییغ نزنم...سوار الاکلنگ نشم و ذوق نکنم....تو کوچه ها و خیابونهای خلوت باهاش مسابقه ندم....بدجور ضرر کردم ولی دلمو لرزوندی رفیق....تازه داشتم بعد یه وابستگی سه ساله با خودم کنار میومدم از ماه بعد ببرمش خانه اسباب بازی ثبت نامش کنم روزی دو ساعت با بچه ها بازی کنه....الهی بمیرم کی علیرضای ماهمو زده....چقدر خوب که تونستی با اینکه دلت به درد اومده درست برخورد کنی... خواهرم تو مهد کار میکنه...یه مامانی به خاطر همین طرز برخورد اشتباه که هربار پسرش شکایت مهد و مربی رو کرده بود اومده بود شکایت باعث شد بچش بیشتر ناسازگاری کنه و کلا از مهد بره!!!چون به پشتیبانی مامانش مربی هارو تهدید میکرده خیلی خوبه که همیشه به بچه ها بگیم حتما اونها هم اشتباهی داشتن تا از تجربه حتی کتک خوردنشون درس خوب بگیرن قربووووووووون اون نقاشیش برم من....آیدین کماکان خط خطی میکنه اتفاقا یکی از دلایلی که دوست دارم بره مهد همین آموزش هاست....قربون پسر با استعدادم برم انقدر خوشگل نقاشی میکشه و خوشگل شعر میخونه مثل همیشه از پست زیبات لذت بردم دوستم...ببوس پیکاسو کوچولوی خوشگلمو
الهام
پاسخ
سلام مریم جون فدای محبتت عزیزم نه، حتما می خونمش و من هم به تجربیات شما رسیده ام و صد در صد باهات موافقم نگران نباش مریم جون. اول این که مهرماه همیشه مهدها به طور ناگهانی شلوغ میشه و همه در یک اقدام جوگیرانه بچه هاشون و میسپرند به مهد بخاطر همین رسیدگی بهشون سخت تر میشه. مخصوصا که خیلی ها تازه وارد هستند و توجه بیش تری میخوان و ممکنه این اتفاقات هم بیفته. ولی نگران نباش من این همه علیرضا رو گذاشتم مهد این اولین باره که این اتفاق افتاد و خدا رو شکر چیز مهمی هم نبود شما از همین آبان بذار چون مهد بعد از دو هفتۀ اول مهر خیلی خلوت تر میشه و خیلی از مامان ها و خیلی از بچه ها بخاطر وابستگی هاشون دیگه مهد نمیرند و بچه ها به مرور زمان رو روال می افتند و به کنارِ هم بودن عادت می کنند و اتفاق تازه ای نمی افته. مهد رفتن فرصتی هست که به بچه ها اجازه بدیم، یاد بگیرند از خودشون دفاع کنند چون بالاخره یک روزی ناچاریم از خودمون جداشون کنیم و تا ابد نمی تونیم پیش خودمون نگهشون داریم و سرسختانه مراقبشون باشیم. علیرضا موهاش درد گرفت و زیر چشمش کبود شد ولی خدا رو شکر هیچ اتفاق وحشتناکی براش نیفتاد منم دیدم میان به مربی میگن به بچه ها شکلات دادید و به بچه من ندادید فکر کن حتی تخیلاتی رو که بچه هاشون تو خونه شون مطرح می کنند رو برای دفاع از بچه باور می کنند و زود جبهه می گیرند! من بی تفاوتی رو نمی پسندم ولی بار آوردن یک نسل خودخواه و از خود راضی رو هم نمی پسندم. آوینا بارها تو مهد از بچه ها کتک می خورد و همیشه صورتش خَش بود ولی مهدیه همیشه می گفت مطمئنم تقصیر آویناست که بچه ها رو می زنه و اسباب بازی شون و می گیره، و هیچ وقت ندیدم بره دعوا با مربی مهد من حتی دخالت کردن بزرگ ترها تو دعوای بچه ها رو هم صلاح نمی دونم. باورت نمیشه شاید بارها و بارها آوینا و علیرضا دعوا می کردند و حتی علیرضا کتک می خورد ولی تا کار به جای خفن نمی رسید ما هیچ وقت دخالت نمی کردیم ایشالا آیدین جون هم از ماشین هاش دل می کنه و میره مهد و من مطمئنم حسابی بهش خوش خواهد گذشت و ازت میخوام بخاطر نگرانی های مادرانه و البته به جایَت این خوشی رو ازش دریغ نکنی مریم جون فدای محبتت دوست دوست داشتنی
مامان مهراد
3 آبان 93 12:46
سلام به دوست خوب و خوش سخن خودم. کیفور شدم با خوندن این پست.... واقعا که راست گفتی چقدر خوبه که ماهم گاهی بچه بشیم و بچگی کنیم... خیلی از کارهای اشتباهی که بچه ها انجام میدم به دلیل عدک آگاهیشونه نه بخاطر اذیت کردن ما.... کسی رو هم بخاطر عدم آگاهی که تنبیه نمیکنن فقط بهش آموزش میدن.. فدای علی رضا جون بشم من.... که این همه چیزهای خوب رو تو مهد یاد گرفته. خیلی خوبه. اطمینان بیشتری پیدا کردم که مهراد رو حتما بزارم مهد البته خودم به توصیه دکترش بخاطر خجالتی بودنش قصد رو داشتم از بهار بصورت آزمایشی ببرمش مهد تا کم کم عادت کنه.... میدونی فقط مسئله ای که منو در مورد مهد نگران میکنه مریض شدن بچه هاست و همین دعواهاشون. خواهشا میشه یکم از تجربیات مهد و کارهایی که انجام میدی تا علیرضا جون از مهد زده نشه توضیح بدی؟؟؟؟
الهام
پاسخ
سلام به مامان مهری خوش ذوق و خوش برخورد که من و سرِ ذوق میاره که بنویسم بله اگه ما خودمون و جای بچه ها بذاریم مطمئنا از شیطنت هاشون ناراحت نمی شیم روزگاری خودمون هم آرزو داشتیم به چیزی دست بزنیم و یا وسیله ای رو داشته باشیم قربونت مهری جونم نگران مریضی نباش. تجربه به من نشون داده که بچه ها قبل از دو سالگی حتی اگه تو خونه باشند خیلی بیشتر از وقتی مریض میشن که دو ساله شون تموم میشه با این حال من از همون هجده ماهگی که علیرضا رو به مهد می سپردم بهش همین مولتی ویتامین سندورس رو میدم که خیلی روی سیستم دفاعی بدنش تاثیر داره و خدا روشکر خیلی مریض نشده. و راه رفتنی را باید رفت مهری جون مطمئنا اوایل برای خودت و مهرادجون سخت خواهد بود ولی بالاخره جفت تون بهش عادت می کنید ببوس پسر چشم خوشگل رو
مامان مهری
3 آبان 93 12:48
اول پست نوشته بودی مهری دیگر گذشت!!!!!! یه لحظه رنگ از رخسارم پرید و رنگم با دیوارِ پشت سرم هم رنگ شدم. حداقل هوای من رو که اسمم مهریه داشته باش. من هنوز کماکان هستم
الهام
پاسخ
عجب! حواسم نبوده بانو خوشحالم که هستی مهری جون
مامان مهری
3 آبان 93 12:49
خصوصی
الهام
پاسخ
مامان مهری
3 آبان 93 14:01
ممنون بابت وقتی که گذاشتی و جوابم رو دادی.... راستش به مامانم که باشه میگه تا شش سالگی نگهش میدارم و اصلا نبر مهد.... ولی من خودم دلم برای مامانم میسوزه چون برادرزادم هم آوردن که مامانم نگه داره و حس میکنم خسته میشه و جدای از اون صبح ها به هیچ کاری نمیرسه.... دوست دارم مهراد هم یکم اجتماعی بشه و یاد بگیره چجوری با بچه ها کنار بیاد و آموزش های متنوع مهد رو یاد بگیره. حتما از فصل بهار میارمش مهد. مهراد همیشه مولتی ویتامین میخوره البته با نظر دکترش. الان هم بهش ویل کید داده. باز هم ممنون از راهنماییت. توکل بر خدا. ببینیم چی پیش میاد بقول یکی از آشنایان هرچه پیش آید خوش آید.
الهام
پاسخ
خواهش می کنم وظیفه ست عزیزم قدر مادرت و بدون... خدا مادرت و برات نگه داره مهری جون راستش پدر و مادرمون به اندازه مربی های مهد انرژی ندارند که به بچه ها چیزی یاد بدن. ضمن این که بچه ها هم از محبتشون سو استفاده می کنند. بچه ها تو محیط مهد از همسالانشون خیلی چیزها یاد می گیرند. باورت نمیشه سال قبل من خودم و کشتم که با بکارگیری شیوه های مختلف به علیرضا یاد بدم با نی آبمیوه بخوره و موفق نشدم ولی یک روز که رفت مهد و براش آبمیوه گذاشتم دیدم وقتی برگشت یاد گرفته با نی بخوره تصورم اینه که وقتی خودمون به بچه چیزی رو یاد میدیم اون فکر می کنه که اون کار سخته و ازش ساخته نیست ولی وقتی تو مهد می بینه هم سالانش همون کار و انجام میدن اونم برای انجامش اقدام می کنه چون با خودش میگه من هم می تونم مثل هم سالانم این کار و انجام بدم. راستی برای تصحیح عادات غذایی هم مهد خیلی مناسبه. خیلی از بچه های بدغذا بعد از رفتن به مهد خیلی بهتر می خوردند. موفق باشی مهری جون. هر چه پیش آید خوش آید
مامان علی
3 آبان 93 17:21
سلام بر الهام عزیز وپسرک خوشکلم که اینقدربانمک شعر میخونه وبه همه اقا ها سلام میده علی بچم که اول ورود به مغازه هی میگه مامان عمو نترسم؟ها عمو نترسم؟نمیدونم چرا اینهمه واهمه داره البته یکم میدونم حالا اگه حوصلت کرد میگم شاید راهکاری پیدا کردی منم با مهد موافقم وفقط از ویروس میترسم اما فکرکنم بعد سه سالگیش باید بزارمش مهد وموافقم که پایه کارهای نی نی بشیم .من قبلا خیلی بیشتر حوصلم میکرد الان داد بزنم بالا رفتهمنم ی مدته سندروس میدم اما همچنان بی اشتها و وقت غذا فرار ترجیح بر قرار الهام جون به مانند همیشه عالی و اموزنده.الهی سالها عمرباعزت کنی جیگرم وهم میبوسم که اینقدراقاست فدای نانازپسربشم
الهام
پاسخ
سلام بر رفیق دوست داشتنی خودم و خاله زهرای مهربون پسرم به نظر من باید هر وقت میری مغازه خودت و همسرت با روی خوش و در کمال آرامش با آقای بقال سلام کنید در ضمن ازش بخواید هر چیزی رو لازم دارید خودش بره برداره و بده به شما و پول رو هم بدید بهش تا حساب کنه. این باعث میشه با ترسش رو برو بشه و ببینه که هیچ مشکل خاصی نیست البته حتما سعی کنید تا ترسش نریخته به مغازه ای برید که مغازه دار خوشرو باشه و وقتی برید که خلوت باشه و مغازه دار فرصت خوش و بش رو داره ایشالا بعد سه سالگی بذار و با دادنِ زینک نگران ویروس ها نباش خیلی! کلا بچه ها باید با انواع و اقسام ویروس ها روبرو بشن تا بدنشون مقاوم بشه و گرنه دزدیدنِ اونا از دام ویروس ها آخرش تو فصل مدرسه اونا رو گرفتار انواع و اقسام ویروس هایی می کنه که ازشون فرار کرده اند و تو اون سن باعث میشه مرتب از درسشون عقب بمونند فدای محبتت و ممنونم بابت دعای زیبایت عزیزم علی رو ببوس
مامان امیرحسین
3 آبان 93 17:55
سلام رفیق جااان مهری دیگر هم گذشت! ان شاله شعله ی آموختن در وجود هیچکس خاموش نشه در وجود ِ من هم!!! اصلا مهر یعنی تکاپو، انگیزه ، انگیزه، انگیزه... آخ که چقدر دو تا عکس اولی به دلم نشست بس که عکسای قبلی همشون کوچولو و از راه دور بودن و ما هم که تیزبین الهی .. اینطوری که خواهر همش باید دوتایی بعد نقاشی در مسیر حمام باشید امروز دقیقا رفتیم تو اتاقک نقاشیمون هردومون حسابی تخلیه شدیم من با رنگ انگشتی شروع کردم به نوشتن و آخا شروع کرد به کشیدن...بعدشم مراسم حمام آی حظ کردیم از خوندن این پستت هم مثل همیشه کیف کردم.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم چه دعای زیباییان شااله که برای همه مون همین طور باشه فدای محبتت عزیزم. این نظر لطف شماست آره دیگه! البته اون شب نمی دونم چه مشکلی بود که ما تو پذیرایی سرگرم بودیم و یهو علیرضا خان و تو اون وضع دیدم خیلی هم عالی! من که خودم هم بسیار کودکی می کنم و لذت می برم خیلی خیلی لطف داری عزیزم
مامان علیرضا
4 آبان 93 0:22
سلام دوست جونم.صبح یه سر اومدیم و پست رو خوندیم و با بیدار شدن علیرضا همه ی رشته هامون پنبه شد الهی خاله فدات بشه که انقدر لوئی که چه عرض کنم پیکاسویی شدی برای خودتقربون این عکسای خوشملتم برم که انقدر ناز توشون خندیدی با اون کلاه قشنگت بگردم الهی تو مهد بچه ها اذیتت کردن ولی علیرضا جون من قوی تر از این حرفاست که بخواد با این اقدامات از مهد و خاله جونش دلزده بشه.و آفرین به نحوه ی برخورد دوست جون خودم که مثل همیشه با اصول و حساب و کتابه شعر خوندنت هم که دیگه نگو مردم از خنده فدای اون شیرین زبونی هات خاله جون عزیزمی خاله جونی
الهام
پاسخ
سلام الهام جونفداي عليرضا جون با پنبه كردن رشته ها قربون محبت تون خاله الهام جونم چشماي زيباي شماست كه نقاشي ها و عكس ها رو زيبا مي بينه راستش ما وقتي بچه بوديم هر وقت به مامانم مي گفتيم مثلا فلاني ما رو زده و يا خورديم زمين و ... بغلمون مي كرد و بهمون مي گفت بايد بيشتر مواظب باشيد! باورت نميشه كه تكرار اين حرف چقدر روي مسئوليت پدير شدنمون تاثير داشت. طوري كه هميشه سعي مي كرديم قبل از انجام هر كاري به عواقبش فكر كنيم و درك كنيم كه بايد عواقب كارمون و بپذيريم و اين تا بزرگ سالي همراهمون بود. منم همون شيوه رو در پيش گرفتم و بين محبت كردن و مسئوليت واگذار كردن هام يك مرز گذاشتم كه نه سخت گيري بيش از حد بشه و نه ناز و نوازش
مامان باران
4 آبان 93 1:25
سلام الهام جان. باز هم با حوصله و زیبا نوشته ای..مثل همیشه. علی هم خدا رو شکر میره مهد راضی هستیم... چه نقاشی های قشنگی کشیده پسر گلمون... فکر کنم تو کلاس مهد نفر اول باشه این نقاش کوچولوی مامان الهام! در مورد برخوردت با مربی های مهد باهات موافقم... بچه باید یاد بگیره اجتماع بعدی به اسم خشن بودن رو هم داره و همه اش ناز و نوازش نیست... ولی خودمونیم ها ته دلم برای بچه هایی که تو مهد مورد اصابت ضربه !قرارمیگیرن میسوزه...! امن خیلی دوست دارم با علی کودکی کنم.. باهاش تو کوچه های خلوت بدو بدو بازی کنم... اما با باران فعلا دست و بالم بسته است.. دوست دارم عصرا همین عصرای هرچند کوتاه پاییزی بریم تا خیابون سر کوچه و از مهدش حرف بزنیم و با هم ذوق کنیم و ... برگردیم خونه... اما با باران نمیشه... راستش میترسم دو بچه چهار و یکسال و نیمه رو باهم ببرم بیرون...میترسم نتونم به تنهایی امنیشون رو حفظ کنم... راستی پدر دی کاپریو چه جمله تامل برانگیزی رو گفته... باز بت سر میزنم
الهام
پاسخ
سلام عزيزم. اين نهايت لطف شما رو مي رسونه... مثل هميشه خوشحالم كه شما هم راضي هستيد اين نظر لطف شماست مونا جان منم واقعا دلم مي سوزه باور كن اون روز خودم خيلي بدتر از عليرضا بودم ولي به سختي خودم رو كنترل كردم و خيلي آه و ناله نكردم كه عليرضا هم سو استفاده كنه! بهش گفتم نبايد اجازه بده كسي اون و بزنه! حق داري مونا جون. ايشالا باران جون كمي بزرگتر بشه شما هم با اونا كودكي مي كني بله واقعا تأمل برانگيزه خوشمان آمد از اعتقاد محكمش بچه ها رو ببوس مونا جون
مامان مانی
4 آبان 93 2:47
الهام جون خسته نباشی از خونه تکونی آفرین به علیرضا جون که اینقدر قشنگ نقاشی هاش رو رنگ آمیزی میکنه خاله نقاشی هات عالیه.مانی کمی از شما عقب تره. شلوارتم که مثل مانی پات میکنی خاله!!!شما فسقلی ها چقدر شبیه همید. آفرین که اینهمه شعر بلدی خاله. الهام جون خصوصی
الهام
پاسخ
ممنونم فاطمه جون اين چشمان زيباي شماست كه رنگ آميزي هاي عليرضا رو زيبا مي بينه عوضش ماني جون مثل بلبل صحبت مي كنه! منم هم سن ماني بودم مثل الان نقاشي نمي كردم ايشالا ماني جون به سن من برسه كلي نقاشي هاي خوب تر و و بهتر از من مي كشه. ما اينيم ديگهشلوارمون و عشقه فداي محبتتون خاله جون
مامانی فاطمه
4 آبان 93 15:28
سلام بر علیرضای عزیزم ومامان مهربونش .چه مهری داشته علیرضا جونم خیلی استفاده کردم از کارهای علیرضا. از یه مامان منطقی و گل یه همچین پسری هم انتظار میره قربونه دوتاتووووووون
الهام
پاسخ
سلام به روی ماهتون عزیزم ایشالا قسمت شما و فاطمه جون همۀ مهرهای زیبا و پربار دنیا باشه این نهایت لطف و مهربونی تو رو می رسونه نازنینم
مامان عليرضا
4 آبان 93 16:42
آخ آخ اينو مي خواستم بگم يادم رفت:لحظه ي اول كه عكست كه خودت رو با رنگ انگشتي رنگ كرده بودي حسابي ترسيدم و جا خوردم گفتم شايد زبونم لال .......يه كم كه دقت كردم و متن رو خوندم تازه فهميدم قضيه چيه شيطون خاله خداييش عكس اوليه كه خوابيدي رو مبل و دستت يه كم از گوشه ي مبل پايين افتاده و لپاتو انقدر خوشگل رنگ كردي آدم رو تو آمپاس قرار ميده خلاصه كه بسي ترسيديم
الهام
پاسخ
خدا نکنه خاله جون ببخشید خاله جون که با دیدنِ عکس های هنرمندانۀ من موجبات در آمپاس قرار داده شدن شما فراهم شده است حالا این که من از کجا این نقاشی روی صورت رو دیده ام فقط خدا می داند... مامانم اول فکر کرد شما از اونجا دچار اضطراب شده اید که تصور کردید اینجانب لوازم آرایش مامانم و با آرد رنگی یکسان کرده امحالا متوجه شدید لوازم آرایش تا چه حد لوازم مهمی هستند؟!
•♥مامان متین♥•
4 آبان 93 20:11
سلام دوباره ب روی ماه مامان و علیرضاخان افرین پسمل هنرمند که ن تنها روی دفتر بلکه تو صورت خودت هم هنرمندانه طرح میزنی ایول ب استقلالت عزیزم با اون شلوار پوشیدنت و افرین ب آباز ببخشید آواز خوندت یه بوس برای تودت شیبین زدان شادو سلامت باشین همیشه
الهام
پاسخ
سلام به خاله پرنیان نازنینم یک همچین پسر نقاش باشی هستیم ما یک دنیا ممنون از محبت تون خاله جون
مامان عليرضا
4 آبان 93 23:56
راستش ترسم از اینجا نشات گرفت که قبل از دیدن این پستتون یه فیلم از یه سوختگی خیلی شدید برام فرستاده بودن رو دیدم و رنگ لپ عشقم دور از جونش دور از جونش خیلی شبیه رنگ اون سوختگی بود.نمیدونی با دیدن عکس انگار یه سطل آب یخ ریختن روم. خدا رو شکر که خوش گذرونیه پسری بود و ترسم باطل بود. براش صدقه گذاشتم کنار و آیت الکرسی خوندم. خدا ایشالا از همه ی بلا ها دورش کنه این نازنین پسر رو
الهام
پاسخ
حق داری الهام جونواقعا صحنۀ بدی بوده! من که این روزها باور کن همه اش خواب اسید و اسید پاشی می بینم! و هر بار لعنت می فرستم به اونی که با حماقتش چشمای دخترِ بینوا رو کور کرد ممنونم از لطفت الهام عزیزم خدا علیرضا جون و برات حفظ کنه
مامان ملی و کوروش
5 آبان 93 16:36
عزیزم چقدر تو شیرینی خدا حفظت کنه نازنین
الهام
پاسخ
فدای محبت تون خاله جون
صدف
5 آبان 93 20:54
سلاممم راستش با این زیارت عاشورایی که روی وبلاگتون گذاشتین کلا حال و هوام عوض شد نتونستم خوب پست زیباتون رو بخونم . یبار دیگه باید بیام این طرفا ... خیلی سوزناک و قشنگه درضمن عاشق این شعر خوندن داداش علیرضا شدم ... حقا که یه زیر نویس فارسی هم میخواد . بووووووس به این پسر شیبین زدان و بادوش و همچون گُ و زیرند
الهام
پاسخ
سلام صدف عزیزم خدا رو شکر! راستش منم این روزها حال و هوای دلم خیلی متفاوته برای همین شب اول محرم گشتم و این و پیدا کردم و گذاشتم و اولین فکری که کردم این بود که خواننده ها موقع گوش دادن بهش مطمئنا نمی تونند متن و بخونند و کلافه میشن ولی با این وجود گذاشتم تا هر بار وب و باز می کنم صداش و بشنوم و بهش گوش بسپارم خوشحالم که شما هم خوشت اومده داداش علیرضا و زیر نویس فارسی رو خوب گفتی فدای محبتت عزیزم
زهرا مامان ایلیا جون
6 آبان 93 7:03
سلام دوست جون خوب و مهربونم خوبی ..علی رضا جونم خوبه..لذت بردم از پست زیبا و زبان گویاتون ...با حرفهات موافقم دوست نازنینم ..وچه خوبه که به زبون میاری تا شاید ادم یه لحظه هم که شده به خودش بیاد راستی یه سوال بازم اپیدم ها ...تو لیستت امدم یا نه
الهام
پاسخ
سلام زهرای عزیزم خدا روشکر خوبیم این نظر لطف شماست زهرا جون اتفاقا این بار تو لیست به روز شده ها اومده ولی متاسفانه من چند روزه خیلی گرفتارم و فرصت پست گذاشتن و از اون مهم تر فرصت سر زدن به دوستان و پیدا نکردم در اولین فرصت بهتون سر می زنم عزیزم
مامان و باباي امير
6 آبان 93 8:48
سلام الهام جون امیدوارم علیرضا جون خوب باشه رو گلش و ببوس ممنونم که به من و امیر سر میزنین تو پیامی که برام داده بودی از شما تشکر کردم ولی گفتم بیام اینجا هم یه سری به شما بزنم هم ازتون دوباره تشکر کنم که اطلاعات خودتون را با من شریک میشین من خیلی چیزها از شما و دوستای دیگم تو نی نی وبلاگ یاد گرفتم که خیلی بدردم خوردند ایشالا در کنار هم و در سایه اقا امام زمان و حمایت ائمه بچه هامون رو بزرگ کنیم علیرضا جون رو ببوسین فعلا
الهام
پاسخ
سلام عزیزمممنونم شما خیلی خیلی لطف دارید ان شااله
مامان علی
6 آبان 93 11:54
دوست مهربون وعزیزم شما هروقت سربزنی یا نزنی عزیزی ومن میدونم چقدر شلوغی وپرکار علیرضا خان نانازی روهم میبوسم ویک خصوصی گذاشتم
الهام
پاسخ
این نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم فدای محبتت. روی ماه علی جون و از طرف من ببوس
•♥مامان متین♥•
7 آبان 93 10:04
الهام
پاسخ
مامان عطرین
7 آبان 93 21:03
سلام دوست خوبم . 8/8 روزیه که دخترم به دنیا اومد و الان دوسال ازون روزگذشته. فردا میخواهیم تولدشو تو وبلاگش جشن بگیریم و دلمون میخواد دوستای وبلاگیمون م تو این شادی سهیم باشن . منتظر دیدارتون هستیم ادرسو که داری؟
الهام
پاسخ
سلام عزیزم تولد عطرین جون مبارک برای عرض تیریک خدمت می رسم
mahtab
7 آبان 93 22:22
سلام الهام جان مهرتان پر مهر و لبتان خندان
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. ممنونم
فروشگاه دایانا
8 آبان 93 23:12
سری جدید محصولات ما رسید. پلین و زانکو و توپ لباسشویی رو گرون نخرید. قیمت ها را مقایسه کنید بعد سفارش بدهید. عرضه مستقیم اینترنتی . ما هزینه تبلیغات تلویزیونی را روی قیمت کالا نمی کشیم
فهیمه
16 آبان 93 12:04
گل پسر بازم که پلشت شدی جیگر این هنرمند کوچولو
الهام
پاسخ
پلشتی لازمۀ آزادی ست خاله جون فدای محبت تون