نانِ سخت!
وقتی از اتوبانِ شهید بابایی وارد خروجیِ "تلو-لشکرک" می شوی، به مسیری گام گذاشته ای که این روزها دو طرفِ جاده اش پر شده است از شقایق های زیبا! و به علتِ هم سطح بودنِ ارتفاعات در این منطقه، نسیم چنان آرام و یکنواخت می وزد که سبزه های روی تپه های اطراف به شیوه ای هنرمندانه در باد می رقصند و صحنۀ بسیار زیبایی را رقم می زنند!
لواسانات و اوشان و فشم را پشت سر می گذاریم و به منطقۀ میگون وارد می شویم! میگون را نیز پشت سر گذاشته و سه کیلومتر آن طرف تر بابایمان پایش را بر ترمز می کوبد و این انتظارِ طولانی به پایان می رسد و ما، دایی محسن، و مادرمان عاقبت موفق می شویم پروژه ای که بابایمان یک سالِ تمام روی آن کار می کرده است، را ببینیم! و هرگز نه ما و نه مادرمان حتی تصورش را هم نمی کرده ایم که فاصلۀ این پروژه تا این حد از منزل مان زیاد بوده باشد! و بابای ما حق داشته است هر روز آفتاب نزده منزل را ترک می کرده است و شب هنگام به منزل باز می گشته است و تازه غُر زدن های ما و مادرمان مبنی بر دیر رسیدنش به منزل، را نیز با لبخندهایش پاسخ می داده است!
روز شنبه تصمیم گرفتیم از تعطیلی عید مبعث بهرۀ وافری ببریم؛ این بود که همراه با بابایمان به کارگاهِ ساختمانی اش در میگون سر زدیم! و این است کارگاه ساختمانی بابای ما در میگون:
آن غولِ آهنین که بر بالای کوه ایستاده اند و همواره جاده را رصد می کنند، ساختمان پروژه است و اسکلت سمت راست پارکینگِ طبقاتی همین بناست که اگر به یاد داشته باشی داستانِ برپاشدنِ آن به کارتراشی وافری برای مادرمان تبدیل شد و اینجا، ما وَقَعِ آن را خوانده ای و البته که کار کردن در این مکان سختی های خاص خود را دارد! مانندِ طولانی بودنِ مسیر، سرد شدنِ زودهنگام هوا و تعطیل شدنِ کار در زمستان و از آن طرف گرم شدنِ دیرهنگامِ هوا در بهار و باز هم تعطیل بودنِ کار برای مدت زمانی طولانی، کوهپیمایی در شیبِ تند جهتِ رسیدن به داخل بنا
این مسیر طولانی، سالِ گذشته مسیر رفت و آمدِ هر روزۀ بابای ما بود! بماند که از تیرماه بابایمان پروژه ای نیز در وردآورد گرفتند و بعد از میگون به آن جا نیز سر می زدند! گاهی نیز لازم می شد به دیگر پروژۀ خود در پاسگاهِ نعمت آباد سرکشی کنند و در نتیجه بابای ما بعد از این که هر روزه یک دورِ قمری به دورِ تهران می زدند، به منزل باز می گشتند
اوایل اردیبهشت ماهِ 94 بود که بابای ما یک نفر مهندس استخدام کردند تا برای نظارت بر اجرای پروژه در سال جدید به میگون برود و مهندس مورد نظر که متأهل و بسیار از بیکاری نالان بود، استقبالِ عظیمی از پیشنهادِ بابایمان به عمل آورد! ولی جنابِ مهندس با این که این کار، اولین تجربۀ کاری اش به حساب می آمد، فقط یک روز توانست به میگون برود و سپس به بابایمان اعلام کرد که حاضر به انجام این کار نیست! و به نظر می رسید او بیکاری را بر کار در پروژۀ بابایمان ارجح می داند! و مادرمان آن روز قضاوت نابه جایی کردند که چقدر مردانِ این دوره بی عار شده اند و چگونه است که وقتی همسرِ این مرد برای دریافتِ حقوقِ ماهیانۀ سیصد هزار تومان هر روزه سرِ کار می رود، او حاضر نیست کاری را بپزیرد که به نسبتِ تجربه اش حقوق ماهیانۀ خوبی دارد! و چگونه است که این مــــــــــرد دل به کار نمی دهد!
روزی که به میگون رفتیم و دور بودنِ مسیر و نامساعد بودنِ شرایط جوی و از همه مهم تر یک کوه پیمایی هر روزه و اساسی برای رسیدن به ساختمانِ پروژه را دیدیم، مادرمان به نابجا بودنِ قضاوتشان در ارتباط با مهندسِ مذکور، پی بردند و با تمامِ وجود، معنای این عبارت را درک کردند:" وقتی هنوز با کفشِ کسی راه نرفته ای حق نداری در مورد راه رفتنش قضاوت کنی!"
... و بابای دوست داشتنی تو را سپاس، برای همۀ صبح های آفتاب نزده ای که ما به خواب ناز بودیم و تو راهی می شدی تا به موقع به محل کارت برسی!
تو را سپاس، برای همۀ آن کوهنوردی که انجام دادی تا سفره مان را پر کنی از نانِ حلال!
تو را سپاس، برای همۀ آن روی خوشی که با وجودِ سختی کارت، بعد از بازگشت به منزل به ما هدیه کردی و برای خستگی هایی که آن ها را پشتِ لبخندهای مهربانت پنهان کردی!
تو را سپاس، برای همۀ آن روزهایی که تجربۀ کار در آفتاب داغ تابستان را داشتی و یک کوهپیمایی اساسی را نیز چاشنی اش می کردی و باز هم صبوری کردی و روزه های تابستانی ات را گرفتی و البته که ما هم نشینانِ کولر در منزل، هرگز حالِ تو را درک نکردیم!
بابای دوست داشتنی تو را سپاس، برای همۀ آن نانِ سختی که برایمان به خانه آوردی!
*******
پی نوشت اول: و سخت تر از نانی که بابای ما و همۀ باباهای دنیا در می آوردند، نانی ست که کارگرانِ افغانی به سفرۀ خانواده شان هدیه می دهند! آن ها که مسیری طولانی را از بینِ کوه ها و بیابان ها می گذرند و به صورتِ قاچاق وارد مرزِ ایران می شوند و آن وقت با پرداختِ مبلغی بسیار زیاد سیزده نفری بر یک پژو سوار می شوند(!!) تا به محل کار خود برسند! و سال تا سال خانوادۀ خود را نمی بینند! و پولی را که با سختی فراوان به دست می آورند برای پدران شان می فرستند تا خرج و مخارج زن و بچه هایشان را تأمین کند! زن و بچه ای که سال تا سال او را نمی بینند! و مجردهایشان هم به سختی کار می کنند و ما بارها و بارها لابلای مکالماتشان با بابایمان متوجه شده ایم که سریعاً پول می خواهند چون باید به بابای دختر مورد نظرشان بدهند تا دخترش را به همسری بخرند(!) همسری که شاید در تمامی مدت عمرشان چند بار هم او را نبینند!
و روزگار سختی را می گذرانند! و کارِ سختی دارند! و بسیار پیش می آید که در کارگاه اتفاقات ناگواری برایشان می افتد و جسم شان بدجور مجروح می شود و گاهی جانِ خود را نیز در اثر سانحه در کارگاه از دست می دهند! همان ها که جان شان را بر کف دستان شان گذاشته اند!
بماند که خیلی از زیاده طلب ها حق و حقوق شان را پرداخت نمی نمایند و آن ها را چند سال برای دریافت طلب شان معطل می کنند!
پی نوشت دوم: بسیار پیش می آید که وقتی در معیت دوستان و فامیل به گفتگو می نشینیم مردانِ کارمند اعلام می نمایند که کارشان بسیار بد است و درآمدش کافی نیست و بدونِ این که حتی کوچک ترین آگاهی از دردسرهای شغل های آزاد، داشته باشند و فقط ذره ای از نا آرامی ها و گرفتاری هایی که مخصوصِ شغل های آزاد است را ببینند، در موردِ آن بزرگ نمایی می کنند!
این در حالی ست که بسیاری از آن ها حتی حاضر به کوچک ترین ریسک و پا گذاشتن در بازار نیستند! بازاری که بسیار بی رحم است و هر لحظه دور از انتظار نیست که با نوساناتِ نابه جایش هر آن چه را که سال ها اندوخته ای، بر باد دهد! بماند که فردی با شغل آزاد هرگز از آن آزادی عمل و برنامه ریزی های دقیقی که یک کارمند دارد، برخوردار نخواهد بود! فشار عصبی و سایر نگرانی ها نیز بماند! و ما جای آقایانِ کارمند نیستیم ولی گاهی فکر می کنیم شاید بد نباشد که گاهی با کفشِ شغلِ آزادی ها گام بردارند، شاید در مورد قضاوتشان در رابطه با شغل های آزاد، اندکی تجدیدِ نظر نمایند!
*******
ماوَقَعِ آن چه در میگون گذشت و آشنایی با جغرافیای منطقه می رود به ادامۀ مطلب... با ما بمان!
و این است تصاویری از طبیعت بسیار زیبای میگون
رودخانه ای که از داخل دره می گذرد و در عکس سمت چپ آن را مشاهده می کنید، درست از مقابلِ کارگاهِ ساختمانی عبور می کند و رود "میگون" نام دارد. این رود بعد از پیوستن به جاجرود به سد لتیان می ریزد و تو از شیرِ آب خانه ات آن را می نوشی
و کمی آن طرف تر از محل ساختمان، آبشاری زیبا بود که ما و دایی محسن و مادرمان را به پایین تر از محل پارک کردنِ ماشین کشاند! و ما بابایمان را با کارگران و کارگاهش تنها گذاشتیم و به دلِ جاده زدیم
اصلا نمی توانی تصورش را بکنی که تا چه حد این منظرۀ آبشار، زیبا و آرامش بخش بود
و نمایی از ساختمان که بُعدِ مسافتِ ما از آن را نشان می دهد و عکس بسی هنری شده است!
و نشانه های ترس از ارتفاع در ما، به خوبی در این عکس ها، که کنارِ دره انداخته ایم، نمایان است!
تازه مرتب به دایی محسن مان یادآوری می کردیم که مراقب باشد، زیرِ پایش خالی نشود و به پایین سقوط نکند!مخصوصاً وقتی ماجراجویی ایشان گل کرده بود و برای عکس انداختن، منطقۀ پرخطری مثل عکس سمت راست را انتخاب کرده بودندحتی نگرانِ گوشی دایی محسن مان نیز بودیم که از دستش سقوط نکند
بعد از گشت و گذار در محیط اطرافِ پروژه در پایینِ کوه اقدام به کوهنوردی نموده تا مسیری را بپیمائیم که هر روز بابایمان می پیموده است
و مردی خسته! جانِ مادرت دست هایمان را داشته باش که چه حرفه ای بر زانوهایمان واقع شده و خستگی مان را نمایان می کند
و تلاش برای پیمودنِ راهی ناهموار با شیبی تند
و با تمرکز روی این عکس ها به خوبی می توانی شیبِ مسیر پیاده روی و نیز ارتفاع مان از سطح دریا () را ارزیابی کنی
و هیچ چیز نمی توانست به اندازۀ دیدار با یک بیلِ مکانیکی ما را دچار ذوق زدگی کند و خستگی راه را از تن مان به در کند
و تلاش مان برای سنگ نشینی
حالا که خوب به عکس ها نگاه می کنیم، می بینیم دایی محسن مان تیشرت زرد رنگش را خیلی خـــــوب با لباس نارنجی ما ست کرده است تا در نتیجۀ ست کردن با ما زیباتر به نظر برسد
و زیبایی انوار خورشید در قابِ دوربین
سمت چپ: باز هم کوه پیمایی و صعود به ارتفاعاتِ بالاتر از محل برپاییِ کارگاه
و اصرارِ ما بر رفتن به سمتِ پایینِ کوه و نوشیدنِ آبی خنک!
و نمایی از منطقۀ میگون
روزگار بر وفق مراد و نان در آوردنت همیشه آسان باد رفیق! یکی از بی انصاف ترینِ زنانِ دنیا خواهی بود اگر بعد از خواندنِ این پست، جوگیر نشده باشی و امشب برای همسرت شامی جانانه و خاص تدارک نبینی!